Sunday, May 31, 2015

وقتی در برابر پندآموزی از تاریخ مقاومت می‌کنیم!


 نباید لزوما به جرگه مخالفان یا پشیمان‌ شده‌ها از انقلاب ۵۷ تعلق داشته باشیم تا اعتراف کنیم شعار «شاه برود، هرکسی که بیاید بهتر است» چقدر ساده‌لوحانه بوده است. همین‌که از فردای انقلاب، همه به جان هم افتادند و آمار تلفات و سپس اعدام‌ها و بمب‌گزاری‌ها و برادرکشی‌ها و حبص‌ها و حصرها به صورتی جهشی افزایش پیدا کرد نشان می‌داد که اکثر گروه‌ها با شاه راحت‌تر کنار می‌آمدند تا با رقبال انقلابی خود! این‌ها همه مشاهدات عینی یک ملت است، اما چه فایده اگر نخواهیم از آن‌ها درس بگیریم؟!

«رضا علیجانی» در یادداشت اخیر خود (اینجا+) حقیقت ساده‌ای را مطرح می‌کند که کسی در اساس آن تردیدی ندارد، اما نتیجه‌ای که از پس این شیوه از طرح ماجرا به دست می‌آید جای نگرانی بسیار دارد. اینکه نیروهای اطلاعاتی همواره در تلاش برای نفوذ به جریانات مخالف و یا دست‌کم تفرقه‌افکنی میان آن‌ها هستند حقیقتی غیرقابل انکار است. (اساسا این مفیدترین و انسانی‌ترین دستور سازمانی یک نهاد اطلاعاتی می‌تواند باشد. دست‌کم از سر به نیست کردن مخالفین خیلی بهتر است!) اما وقوف بدین حقیقت باید ما را به کجا برساند؟

البته آقای علیجانی در بخش انتهایی یادداشت خود اشاره‌ای دارند مبنی بر اینکه نباید «به هر نقد سیاسی که با تضارب آرا، خود عامل مفاهمه همگانی و باعث رشد و شکوفایی می‌گردد» به دیده شک و تردید نگاه کرد؛ اما در عین حال توصیه‌ای می‌کنند که مرزهای آن نامشخص و گنگ است: «آنچه باید مورد تردید واقع و به دیده شک بدان نگریسته شود تنش‌زایی و ملتهب کردن فضا، دوقطبی کردن‌های تنفرآلود سیاسی و دفاع و توجیه نقطه چینی و بی‌وقفه آنچه حکومت انجام می‌دهد به دست افرادی با ظاهر منتقد و مخالف اپوزیسیونی و بعضا با برچسب‌هایی از جریاناتی شناخته شده (و حتی خوش نام) است».

پرسش اینجا است که چه کسی باید مرز «نقد سیاسی» با «تنش‌زایی و ملتهب کردن فضا» را تشخیص دهد؟ مرزهای این «حکومت» کجاست و منتقدان آن چه کسانی هستند که اینگونه توسط آقای علیجانی در یک جبهه قرار می‌گیرند؟ آیا یک نیروی اصلاح‌طلب می‌تواند در کنار یک سلطنت‌طلب یا عضو سازمان جاهدین خودش را «ما» تعریف کند؟ هشدار نسبت به «توجیه رفتار حکومت» به چه معنا است؟ یعنی برای آنکه از جانب آقای علیجانی مورد اتهام «اطلاعاتی بودن» قرار نگیریم باید هرکاری حکومت کرد و هر تصمیمی که گرفت حتما از آن انتقاد کنیم؟ ولو اینکه احساس کنیم کار درستی بوده؟! (یک زمانی تحلیل مجاهدین این بود که حتی ساخت بلوار کشاورز هم نشان‌گر خیانت شاه است، چون هدف اصلی آن واردات بیشتر خودروی آمریکایی و نجات اقتصاد آمریکا است!)

جای تعجب ندارد اگر یک فرد گمان کند که تمام حقیقت را یک‌جا در مشت خود دارد. هنوز هم چنین باورها و حتی ادبیات افراط‌گرایی در میان بسیاری از گروه‌های سیاسی به چشم می‌خورد؛ اما قطعا شگفت‌آور است که در قرن ۲۱ هم ما شاهد تحلیل‌گرانی سیاسی باشیم که با ادبیاتی تماما ایدئولوژی‌زده به تصویر جهانی سیاه و سفید می‌پردازند که در آن «حکومت تماما بد» و «تمامی مخالفان آن خوب» هستند! آیا چنین نگاهی، دقیقا همان نگاهی نیست که از پس انقلاب سال ۵۷ به حکومت برآمده از انقلاب رسوخ کرد و امروز عواقب آن را در گفتمان جناح‌های افراطی حکومت به وضوح مشاهده می‌کنیم؟ آیا «پرهیز از تفرقه در شرایط حساس کنونی» شعار آشنایی نیست که اتفاقا نه از جانب منتقدان، بلکه از جانب دستگاه حاکمه و در توجیه سرکوب همان منتقدان با آن مواجه می‌شویم؟ حالا چطور کار به جایی رسیده که در تلاش برای تغییر این شرایط، دقیقا مشغول بازنمایی طابق النعل بالنعل همین وضعیت نامطلوب در دل جریان‌های منتقد شده‌ایم؟


http://j.mp/GASQd7

Friday, May 29, 2015

زایده‌های اجتماعی یک لقاح مصنوعی



 زن سنتی/مذهبی ایرانی، تا همین چند سال پیش تصویر دقیق و گویایی داشت. محجوب بود. یعنی در محیط عمومی حتی‌المقدور حاضر نمی‌شد و یا در صورت حضور خودنمایی نمی‌کرد. در خیابان با صدای بلند حرف نمی‌زد. از اینکه در کانون توجه مردان قرار گیرد شرم داشت. همین ویژگی باعث می‌شد که ای بسا در محیط‌های خشن حق او به سادگی تضییع شود. برای حق‌اش می‌توانست با زن‌ها وارد گفت و گو شود. اما از گفت و گو با مردان ابا داشت و این گفت و گو را صرفا تا سطحی می‌توانست ادامه دهد که از دایره ادب و ادبیات رسمی خارج نشود. طبیعتا اگر مردی می‌خواست حق او را ضایع کند کافی بود کلمه زشتی به کار ببرد و یا صرفا نیشخند و شیشکی بارش کند تا زن محجوب و سنتی میدان را ترک کند.

این‌ها که عرض می‌کنم «تمجید» یا «انتقاد» نیست. این‌ها صرفا توصیفاتی از یک تیپ شناخته شده ایرانی است که تا همین چند سال پیش آشنا و ملموس بود اما این روزها دارد به دست فراموشی سپرده می‌شود. زن سنتی/مذهبی ایرانی طی یک دهه گذشته به یک گونه نادر جمعیتی، در آشفته بازار اجتماع ایرانی بدل شده است و در مقابل جای خود را به رقبایی داده که ریشه تاریخی چندانی ندارند.

زن مدرن ایرانی، یا دست‌کم بخشی از زنان که قدم در راه مدرنیته و برابری اجتماعی گذاشته بودند، در کشور ما دست کم برای ۱۰۰ سال سابقه حضور دارند. طبیعتا درصد آن‌ها  ۱۰۰ سال پیش بسیار اندک بوده و به مرور رشد یافته است. بسیاری این گروه را نقطه مقابل زن سنتی/مذهبی قلمداد می‌کنند، اما به باور من این تقابل کاذب است. جنس این دو روی‌کرد با هم متفاوت است، اما هر دو در یک اصل با یکدیگر تشابه دارند «ریشه و اصالت». خاستگاه هر یک از این دو قابل پی‌گیری و شناخت است. هویت آنان در این خاستگاه قابل تحقیق و البته قابل درک است. تفاوت‌ها و تمایزهای آنان از جنس تمایزهای انسانی/اجتماعی است. از جنس تغییر در محیط‌های رشد، بنیان‌های فکری، خوراک آموزشی و در نهایت اهداف و معیارهای ارزشی است.

به صورت مشخص اگر بخواهیم بحث را تا حدودی به سیاست پیوند بزنیم، زن سنتی/مذهبی ایرانی به صورت معمول به اردوگاه «محافظه‌کاران» سابق، یا «اصول‌گرایان سنتی» تعلق دارد. اردوگاهی که معمولا خاستگاه آن در دوگانه بازار/حوزه نهفته است. با این حال، در موارد بسیاری شاهد حمایت این بخش از جریان اصلاحات هم بوده‌ایم. به ویژه زمانی که اصلاحات با چهره‌هایی چون یک «سید روحانی» وارد رقابت سیاسی شده است. در نقطه مقابل، زن مدرن/تجددگرای ایرانی به صورت معمول خواستار اصلاح/تغییر است. به دلیل مطالباتی که دارد و وضعیت نابرابری که در سطح اجتماع مشاهده می‌کند، تقریبا تحت هیچ شرایطی به اردوگاه محافظه‌کاران نمی‌پیوندد. حال یا از اصلاح‌طلبان حمایت می‌کند و یا به خطوطی افراطی‌تر، چون انقلابیون می‌پیوندد. این تقسیم‌بندی کلاسیک و بسیار ساده‌سازی شده، از نزدیک به یک دهه پیش در کشور ما دست‌خوش یک تحول بنیادین شد.

تصویر زنان چادر به سری که در خیابان ممکن است بر سر یک مرد غریبه فریاد بزنند، از الفاظ رکیک استفاده کنند و حتی وارد درگیری فیزیکی شوند، تصویر تازه‌ای است که هنوز هم درک و هضم آن برای بسیاری از ایرانیان مقدور نیست! چادر، به صورت کلاسیک لباس و نماد زن سنتی/مذهبی ایرانی بوده است. تمایلی برای پرهیز او از هرگونه برخورد با نامحرمان. حجابی برای مستور داشتن هرآنچه نباید در ملاء عام عرضه داشت. حجب و حیایی که گرایش به سکوت اندرونی و اکراه از جنجال بیرونی داشت. بیرق کردن این نماد سنتی در جدال‌هایی «هل من مبارز» طلبانه اتفاق جدیدی است که ناظر ایرانی را به تعجب وا می‌دارد!

پدیده جدید را احتمالا باید با شکست تاریخی محافظه‌کاران در دهه هفتاد و ناامیدی راس هرم قدرت از ثمربخش بودن حمایت آنان دانست. نتیجه‌ای که به پوست اندازی تاریخی هرم قدرت در کشور انجامید تا ماهیت سنتی/مذهبی آن جای خود را به یک خاستگاه نظامی/رانتیر بدهد. بدین ترتیب، بجز اصلاح‌طلبانی که همواره یک جریان آلترناتیو و مزاحم محسوب می‌شدند، حالا هسته مرکزی قدرت به مرور از انحصار جناح سنتی/اصول‌گرای نظام هم خالی و عاری می‌شود و جای خود را به چکمه‌پوش‌ها و نیروهای تازه‌نفسی می‌دهد که در ازای دریافت رانت کافی، توانایی هرگونه تحرک شبه‌انقلابی هم داشته باشند.

در عرصه اجتماعی، تصویر بسیجی مومن و نورانی که از فرط ایمان و تقوا همواره با صدای پایین سخن می‌گوید و از فرط فروتنی سر به زیر دارد، جای خود را به عربده‌کش‌هایی می‌دهد که آمادگی کامل برای تکه‌پاره کردن هرآن‌کس که خم ابروی «آقا» به سمت‌اش اشاره کند را دارند. (ولو آنکه طرف، پاره تن شهید مطهری باشد که خودش پاره تن امام بود!) متناظر با این جریان جدید، ارتش زنان هم باید بازآرایی شوند. حجب و حیای زن سنتی/مذهبی ایرانی به کار قرق کردن خیابان‌ها و رعب افکنی در دل منتقدان و مخالفان نمی‌آید. در مقابل، نیروی جدیدی لازم است که در فرهنگ سنتی ایرانیان به «پاچه ور مالیده» شهرت دارد تا توانایی هر آن اقدامی را داشته باشد که پیش از این «سلیطه‌بازی» خوانده می‌شد.


حالا دیگر چند سالی می‌شود که با پدیده نوظهوری مواجه هستیم که در ابتدای امر در لباس و قامت زن سنتی/مذهبی ایران ظاهر می‌شود، اما در نخستین برخورد چنان زیر و بالای حریف را می‌کشد که روح مرحوم شعبان‌جعفری «احسنت» بگوید و چهارستون بدن «طیب تاج‌بخش» در گور بلرزد! گروهی که در پلاکاردهای مکتوب خود به «دهن سرویس کردن» افتخار می‌کنند، در یک برخورد رو در رو آمادگی آن را دارند که هر عضو داشته و نداشته‌ای را به شما و خانواده گرامی‌تان حواله دهند. طبیعتا خاستگاه این گروه، ابدا با خاستگاه محافطه‌کاران سنتی قابل قیاس نیست. این پدیده اجتماعی، هرچه داشته باشد یک ریشه و اصل و نسب طبیعی ندارد. محصول دستکاری‌ها و جراحی‌های اجتماعی است از جانب تیم‌های اطلاعاتی و پروژه‌های امنیتی. چیزی شبیه یک لقاح مصنوعی که محصول نهایی‌اش گوساله‌ای با چند سر اما بدون چشم باشد! البته فعلا برای قرق کردن خیابان‌ها و عربده‌جویی در فضای سیاسی کاربردهایی دارند، اما باید دید در آینده و در برخورد با نخستین نسیم تغییر چه واکنش خارق‌العاده‌ای از خود بروز خواهند داد.
http://j.mp/GASQd7

Monday, May 25, 2015

از خلال ادبیات روسیه ۹: مدرنیسم یک شبه!


«... بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نیهلیست بخوانند و فورا تعیین کنند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به راستی اعتقاداتی خاص خود پیدا کرده‌اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان‌دوستی سراغ کنند و بی‌درنگ یقین یابند که هیچ کس هرگز چنین احساساتی نداشته است و آن‌ها علمدار قافله تحول و تعالی‌اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه‌ای را که به گوشش خورده بی چون و چرا بپذیرد یا صفحه‌ای از کتابی را بی اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی‌درنگ تعین یابد که این‌ها همه افکار خود اوست! و در ذهن او جوشیده است».

(ابله – فئودور داستایوفسکی – سروش حبیبی – نشر چشمه - ص۷۳۵)

این توصیف انتقادی جناب داستایوفسکی یک نمونه ایرانی بسیار جالب هم دارد که شباهت‌شان خالی از لطف نیست. «رضا قاسمی» در «هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها»:

«تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتوموبیل نیست. با این تفاوت که اتوموبیل کالسکه‌ای بود که اول محتوای‌اش عوض شده بود (یعنی اسب‌هایش را برداشته به جای‌اش موتور گذاشته بودند) و بعد کم‌کم شکل‌اش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکل‌اش عوض شده بود و بعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می‌خواست در همه تصمیمات شریک باشد اما همه مسوولیت‌ها را از مردش می‌خواست. می‌خواست شخصیت‌اش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیت‌اش، اما با جاذبه‌های زنانه‌اش به میدان می‌آمد. مینی‌ژوپ می‌پوشید تا پاهای‌اش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می‌گفت از بی‌چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی‌شخصیت قلمداد می‌کرد. خواستار اظهار نظر در مسایل جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمی‌کرد. از زندگی زناشویی ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی می‌کشید به جوانی‌اش که بیخود و بی‌جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‌خورد»!

بی‌شک خواننده گرامی انصاف می‌دهد که سر و کله زدن با جهان ادبیات و جلب شدن به شباهت‌های دو دیدگاه ادبی، مرز آشکاری دارد با مباحث فلسفی/اجتماعی. یعنی می‌توان از زیبایی این آثار ادبی لذت برد، بدون اینکه لزوما با روی‌کرد اجتماعی این متون همراه بود. البته کاملا پذیرفته است که بخواهیم روی‌کرد اجتماعی یک اثر ادبی را نقد کنیم، اما در این صورت باید کلیت مجموعه را ببینیم و نه صرفا یک دیالوگ بریده شده. ای بسا که خود نویسنده هم این دیالوگ را در دهان یکی از شخصیت‌ها قرار داده تا بعد بتواند آن را نقد و حتی رد کند. (البته در مورد داستایوفسکی انصافا اینگونه نیست و نسبت به جنبش فمنیستی زمان خودش واقعا موضع داشت)

پی‌نوشت:

تصویر متعلق است به یکی از آثار «ژان متزینگر»، اندیشمند و نقاش فرانسوی.
http://j.mp/GASQd7

Saturday, May 23, 2015

سه سخن کوتاه به بهانه دوم خرداد



نخست: ابهام‌های تاریخی

اگر ملاک «قانون‌گرایی» را معیاری برای قضاوت در نظر بگیریم، آنگاه با قاطعیت می‌توانیم بگوییم که جنبش دوم خرداد، یک خیزش شکست خورده است. در زمانه حصرهای غیرقانونی و ممنوع‌التصویری‌های بی‌محاکمه، قطعا بیش از هر زمان دیگری با «قانون‌گرایی» فاصله داریم. در بازخوانی یکی از جنبه‌های این شکست، من فقط می‌خواهم به نکته‌ای کوچک اشاره کنم و آن نقش ادبیات «گنگ و دو پهلو» و روحیه ابهام‌گرای ایرانیان است. ادبیاتی که همه چیزش در ابهام قرار دارد و «ایهام» یکی از صنایع رایج ادبی‌اش محسوب می‌شود؛ و روحیه‌ای که عادت دارد به صورت مداوم مقصود و هدف اصلی خود را پنهان دارد و به صورت متقابل همواره هدف دیگری را نیز نهفته و پیچیده قلمداد کند.

این روحیه تاریخی باعث شد تا شمار قابل توجهی از فعالان اصلاح‌طلب، شعار «قانون‌گرایی» سیدمحمد خاتمی را صرفا «ضرورت فضای رسمی» قلمداد کنند. این گروه باور داشتند: خاتمی هم مثل خودمان در کلام یک چیز می‌گوید، اما هدف اصلی‌اش چیز دیگری است. ناگفته پیداست که حتی جناح مخالف و راس هرم قدرت هم دقیقا همین برداشت را داشتند و به جریان اصلاحات به چشم یک «خطر بلقوه برای براندازی» نگاه می‌کردند. وقتی شعار اصلی رهبران اصلاحات یک چیز بود و برداشت و روی‌کرد فعالین چیز دیگری، چه جای تعجب که نتیجه نهایی نه این شود و نه آن؟!

همین ابهام، در پس اعتراضات ۸۸ با شدتی به مراتب بیشتر گریبان‌گیر جنبش سبز شد. میرحسین موسوی در سطر به سطر بیانیه‌های‌اش بر «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» تاکید می‌کرد و بخش عمده‌ای از بدنه آن‌چنان خود را برای سرنگونی نظام آماده کرده بودند که حتی کار به اختلاف نظر بر سر شرایط پس از «انقلاب» رسیده بود! جالب اینکه برداشت غیرمستقیم از کلام میرحسین موسوی آنچنان بر صراحت بیان او ارجحیت داشت که حتی شاهزاده رضا پهلوی هم دستبند سبز به دست بسته بود و مجاهدین خلق نیز خود را حامی جنبش می‌دانستند.

اینجا کلمات معنایی دیگر از آنچه آشنا به نظر می‌آید دارند. همه افعال به مصداق دست‌مایه آن برنامه طنز «افعال معکوس» هستند. آدم‌ها آن‌که خود می‌گویند نیستند و مطالبات‌شان آن‌چه خود اعلام می‌کنند نیست. وقتی رییس فاسدترین دولت تاریخ کشور می‌شود «دزدگیر عدالت‌خواه»، باید هم که بنیان‌گزار گفتمان «قانون‌گرایی» رهبر براندازان قلمداد شود. همه‌چیز باید به همه چیز بیاید.

دوم:‌ یک تجربه جدید 

شکست اصلاحات در نهادینه‌کردن شعار «قانون‌گرایی»، نباید به معنای بیهوده بودن کل آن جنبش و هدر رفت تمامی آن هزینه‌های پرداخته شده قلمداد شود. روی دیگر آن جریان، تجربه تاریخی متفاوتی بود که پیشتر در کشور ما وجود نداشت. کشوری که تجربه دو انقلاب و چند کودتا و چندین خیزش قهرآمیز را پشت سر گذاشته بود، اما هیچ گاه برای خروج از انسداد سیاسی دست به سیاست‌ورزی نزده بود. به یاد داریم که از پس کودتای ۱۲۹۹، جامعه مدنی در چنان بهت و سکوتی فرو رفت که تمامی شور و نشاط مشروطه‌خواهی برای نزدیک به دو دهه از جامعه رخت بر بست تا در نهایت کار به اشغال نظامی کشور بکشد. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، جریانات سیاسی دچار چنان ترکیبی از سرخوردگی و کینه شدند که تا ۲۵ سال بعد به هیچ وجه حاضر به مشارکت در بازسازی ساختار حکومتی نشدند و طبیعتا نتیجه چنین شکافی میان ملت و دولت به یک انقلاب ختم شد. اما کودتای ۲۲ خرداد ۸۸ در شرایطی صورت گرفت که جامعه ایرانی برای نخستین بار به تجربه «اصلاح‌طلبی» مسلح شده بود.

به باور من، بزرگ‌ترین عاملی که سبب شد سرانجام کار ما به یک سوریه، لیبی، یا در خوش‌بینانه‌ترین حالت مصر بدل نشود، همان نهادینه شدن تجربه دوم خرداد بود. تجربه‌ای که در پس ذهن جامعه ایرانی رسوب کرده بود و نوید می‌داد که برای خروج از انسداد سیاسی می‌توان راهکارهایی کم‌هزینه‌تر از برخوردهای قهری انتخاب کرد. راهکارهایی که شاید زمان‌برتر و دیربازده‌تر به نظر برسند، اما بی‌تردید گزینه‌هایی مناسب‌تر از بازی بی‌بازگشت و نامشخص حرکت‌های خشونت‌آمیز خواهند بود.

سوم: هم‌چنان فشار از پایین و چانه‌زنی در بالا

این استراتژی، دست‌کم در دوران اصلاحات آنچنان شهرت یافت که به گوش هر شنونده‌ای آشنا می‌آید. با این حال من گمان می‌کنم که علی‌رغم آشنایی ظاهری، مفهوم این فشار مدت‌هاست که در جامعه مدنی ما با یک سوءتفاهم تاریخی نهادینه شده است. سوءتفاهمی که دقیقا مرجع و هدف اعمال فشار را نادرست انتخاب می‌کند و طبیعتا به نتیجه مطلوب نمی‌رسد.

در دولت اصلاحات، خود دولت و شخص سیدمحمد خاتمی هدف اصلی بیشترین انتقادات از جانب جامعه مدنی قرار داشتند تا جایی که حتی گروهی گناه قتل‌های زنجیره‌ای و ماجرای ۱۸تیر را هم به پای دولت گذاشتند. همین امروز هم شاهد هستیم فعالان مدنی، به ظاهر در تلاش برای پرهیز از سرسپردگی کامل به دولت و در افتادن به وادی اعتماد صفر و یکی، به صورت مداوم عملکرد دولت را زیر ذره‌بین گرفته و به آن واکنش نشان می‌دهند. مثلا اگر یک کنسرت موسیقی با حمله گروه‌های فشار لغو شود، یا کتابی بدون حکم قضایی جمع‌آوری شود، و یا افرادی بدون محاکمه عادلانه از جانب دستگاه قضایی محکوم شوند، این دولت است که مورد انتقاد و یا هدف همان «فشار اجتماعی» قرار می‌گیرد.

در واقع این گروه اعتقاد دارند «فشار از پایین» باید همواره عاملی برای تحت فشار قرار دادن دولت باشد که مجبور شود هرچه بیشتر به جنگ هسته قدرت برود؛ اما سرنوشت دوم خرداد به خوبی می‌تواند یادآوری کند که سرانجام چنین سیاستی، صرفا فرسایش هرچه بیشتر دولت، ایجاد بی‌اعتمادی و شکاف اجتماعی میان فعالان مدنی و دولت، و در نهایت یاس و دلسردی جامعه مدنی و خالی شدن دست دولت از پشتوانه اجتماعی‌اش خواهد بود.

استراتژی «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا» تنها زمانی می‌تواند موثر واقع شود که دولت را در جایگاه ناظر بی‌طرف و میانجی‌گر سوم قرار دهد. یعنی فشار اجتماعی به صورت مستقیم و بی‌واسطه به نهادهای مسوول اعمال شود. حال این نهاد مسوول می‌خواهد قوه قضاییه باشد، شورای نگهبان، سپاه و یا هر قدرت و نهاد دیگری. پس از ایجاد حداقلی از توازن میان فشار اجتماعی با آن نهاد مورد انتقاد، دولت می‌تواند برای میانجی‌گری اقدام کرده و به سود جامعه کسب امتیاز کند. در حال حاضر، نیروی فعالیت اجتماعی بسیار چشم‌گیر است. شبکه‌های اجتماعی و تجربیات به جای مانده از جنبش سبز، جامعه مدنی ما را به نسبت پویا و با ظرفیت ساخته‌اند. اما اگر از این اشتباه تاریخی درس نگیریم و نوک پیکان اعتراضات خود را از دولت به سمت دیگر نهادهای مسوول (و البته مقصر) تغییر ندهیم، نتیجه کار قطعا همان فرسایش بدفرجامی خواهد بود که در سال‌های پایانی دولت اصلاحات شاهد آن بودیم.
http://j.mp/GASQd7