Sunday, October 28, 2012

بیماری اتوبوسی شدن اندیشه سیاسی

یک گروه سیاسی با نام «اتحاد جمهوری‌خواهان ایران» پس از برگزاری همایش پنجم خود قطع‌نامه‌ای صادر کرده است. (اینجا+ بخوانید) متن کامل قطع‌نامه این گروه بیش از 1700 کلمه است اما من آن را برای شما در کمتر از 70 کلمه خلاصه می‌کنم:

 

خوب‌ها: انتخابات آزاد. حقوق بشر. دموکراسی. جنبش‌های کارگری و زنان. آزادی بیان. آزادی زندانیان سیاسی. سکولاریسم. احترام به مذاهب. جمهوریت. اتحاد. لغو اعدام. صلح. بهار عربی.

 

بدها: ولایت فقیه. سپاه. احمدی‌نژاد و یارانش. راست سنتی و جبهه پایداری. تحریم. حمله نظامی. فقر و تورم. تبعیض قومی و مذهبی. بشار اسد.

 

مطمئن باشید با همین خلاصه‌ای که نوشته شده، هیچ چیزی را از متن قطع‌نامه این گروه سیاسی از دست نخواهید داد. حتی می‌توانم پیشاپیش به شما بگویم اگر سعی کنید با این مجموعه واژگان دست به جمله‌سازی‌های ابتکاری بزنید، احتمالا به مجموعه‌ای از «بیانیه‌ها» و «قطع‌نامه‌های» دیگر گروه‌های سیاسی اپوزوسیون هم دست پیدا خواهید کرد. اما مشکل کار در کجاست؟ چرا برون‌داد فعالین سیاسی ما به یک سری جمله‌سازی‌ با واژگانی معدود و محدود شباهت پیدا کرده که در نهایت تفاوت آن‌ها به ابتکار و خلاقیت ادبی نگارندگان در همین مسابقه «جمله‌سازی» خلاصه می‌شود؟ من چند دلیل کلی به ذهنم می‌رسد.

 

نخست: انتزاعی شدن مفهوم اندیشه سیاسی


اگر نخواهیم میان «گفت‌وگوهای اتوبوسی» با «امر سیاسی» و «کنش سیاسی» تمایزی قایل شویم، در واقع «اندیشه سیاسی» را به مفهومی گنگ، انتزاعی و غیرملموس بدل ساخته‌ایم که طبیعتا توانایی هیچ‌ تغییری در جهان عینی نخواهد داشت. نه تنها طبیعی، بلکه حتی بسیار رایج و قابل مشاهده است که در هر گفت‌وگویی، طرفین گریزی هم به سیاست بزنند و درست به همان صورتی که در مورد نتایج مسابقات ورزشی و یا وضعیت آب و هوا صحبت می‌کنند، نسخه‌ای هم برای سیاست بپیچند. اتفاقا در کشور ما، به مدد فضای سیاست‌زده اجتماعی، عامی‌ترین شهروندان هم می‌توانند سخنرانی‌های مفصلی در مورد «انتخابات واقعا آزاد» ایراد کرده و بر لزوم پایبندی به «حقوق بشر» تاکید کنند. اما آیا همه این شهروندان «فعال سیاسی» هستند؟ یا به عبارت دیگر، فرق آنان که خود را «فعال سیاسی»، و کمی فراتر، احزاب و گروه‌های سیاسی می‌خوانند با این توده شهروندان چیست؟


من می‌گویم نخستین تفاوت باید در تمایزگزاری میان «شعارگرایی» و فهرست‌ کردن آرمان‌ها و اهداف به جای برنامه سیاسی باشد. چه کسی است که نداند ما در وضعیت دموکراتیک قرار نداریم و با انتخاباتی آزاد و سالم فاصله بسیار داریم؟ پس من، به عنوان یک شهروند عادی، وقتی به بیانیه یا قطع‌نامه یک حزب یا گروه سیاسی مراجعه می‌کنم، ابدا به دنبال تکرار آنچه که خودم می‌دانم نیستم. من به کسی «فعال سیاسی» می‌گویم که بتواند یا یک راه‌حل و پیشنهاد به من ارایه کند، یا وضعیت موجود را، فراتر از این بدیهیاتی که همه می‌دانیم، به شکل دیگری برای من تحلیل کند که من بتوانم تصوری از وضعیتی که در آن قرار داریم و گزینه‌های احتمالی آینده پیدا کنم. هرچه غیر از این موارد گفته شود، یک سری واژگان انتزاعی است. «انتزاعی» یعنی ربطی نه به این جامعه دارد و نه به این زمان و مکان. همین بیانیه‌ها را می‌توانید ببرید صد سال پیش در ایران و یا ببرید در کشور کره شمالی یا عربستان هم صادر کنید و آب هم از آب تکان نخورد!

 

 

دوم: بیگانگی فعالین با واقعیت جامعه


مهاجرت یا خارج‌نشینی، احتمالا بزرگ‌ترین دلیل در بیگانگی فعالین سیاسی با واقعیت‌های اجتماعی است، اما ابدا نه عاملی لازم است و نه کافی! یعنی ای بسا فعالین بسیار زیادی که در کشور زندگی می‌کنند اما از واقعیت‌های اجتماعی خود بی‌اطلاع هستند و اتفاقا کانال‌های ارتباطی‌شان با اخبار، رسانه‌هایی است که همان فعالین خارج از کشور اداره می‌کنند! در هر صورت، وقتی شما به واقع نتوانید مشکل جامعه خود را درک و لمس کنید، به ناچار به یک سری تعابیر کلی که عیاری هم ندارند پناه می‌برید: استبداد، آزادی، فقر، عدالت و ...


اتفاقا ما ایرانیان در تاریخ کشور خودمان، یک نمونه بسیار آشکار از تبعات بیگانگی فعالین سیاسی با واقعیات اجتماعی را داریم که هنوز هم در تمامی کتاب‌های تاریخی به آن اشاره می‌شود. اشاره من دقیقا به انقلاب 57 باز می‌گردد. انقلابی که اکثر قریب به اتفاق فعالین سیاسی وقت، آن را «غیر منتظره» می‌دانستند. در واقع نقل قول متواتری است که «انقلاب بسیار زودتر از آنکه انتظارش را داشتیم به وقوع پی‌وست». من هربار به چنین عباراتی برخورد می‌کنم فقط یک نتیجه می‌گیرم: «این فعالین سیاسی، شناخت درستی از واقعیت‌های اجتماعی خود نداشتند و در نتیجه از پیش‌بینی بزرگترین تغییری که کل ساختار اجتماعی-حکومتی کشور را متلاشی کرد عاجز ماندند»!


مسئله صرفا در پیش‌بینی بروز تغییر خلاصه نمی‌شود. اتفاقا در مورد انقلاب ایران، همه گروه‌ها این تغییر را (ولو با تخمین زمانی نادرست) پیش‌بینی می‌کردند. اما زمانی که به جهت‌گیری تغییر می‌رسیم، تازه به عمق فاجعه تحلیل‌ها برخورد می‌کنیم. برای مثال گروه‌های چپ‌گرا از دم انتظار خیزش مترقی پرولتاریا به قصد انقلاب کمونیستی را داشتند. این عزیزان اکثرا پس از انقلاب اعدام شدند، اما آن گروهی که زنده ماندند می‌توانند شهادت بدهند که نتیجه نهایی چه زاویه‌ای با پیش‌بینی‌های آن‌ها داشت. حتی گروه‌های ملی‌گرا یا لیبرال نیز وضعیت متفاوتی نداشتند. برای آن‌ها احتمالا انقلاب به معنای رفع استبداد فردی و دست‌یابی به یک نظام دموکراتیک بود. خوش‌بختانه این گروه کمتر اعدام شدند اما به هر حال نتیجه کار به پیش‌بینی‌های آن‌ها هم شباهتی نداشت. البته تمامی این انتقادات می‌تواند متوجه گروه‌های سیاسی باشد که دست‌کم به خودشان زحمت پیش‌بینی و تحلیل می‌دادند. وقتی امروز با گروه‌هایی طرف هستیم که از دو سطر تحلیل شرایط و یا ترسیم دورنمای کشور عاجز هستند چه می‌توانیم بگوییم؟

 

سوم: تنزه‌طلبی


این عامل، از نگاه من یکی از ویژگی‌های ممیزه گروهی است که سیاست را به شکل «بحث‌های اتوبوسی» پی‌گیری می‌کنند اما اصرار دارند برچسب فعالیت سیاسی را حفظ کنند. طبیعتا سیاست پیشه‌ای عملی است که بروز اشتباه در آن غیرقابل اجتناب می‌نماید. حتی می‌توان گفت ای بسا در مواردی هم که یک تصمیم درست باشد، باز هم لزوما نتیجه کار محصولی منزه و بری از هرگونه انتقاد نیست. نتیجه اینکه تنها کسانی می‌توانند از هرگونه پاسخ‌گویی و اتهام فرار کنند که اساسا کاری نکنند! پیشنهادی نداشته باشند، تحلیلی ارایه نکنند و در نهایت به تکرار بدیهیات ایده‌آلیستی و انتقاد از هرگونه راهکار عملی و عینی بسنده کنند.


فعال تنزه‌طلب دانسته یا از روی نادانی چشم بر روی این حقیقت می‌بندد که انتخابات آزاد، رفع تبعیض، برقراری عدالت و دست‌یابی به حقوق بشر، صورت مسئله هستند و نه پاسخی به پرسش «چه باید کرد؟» وقتی کسی می‌گوید «راهکار خروج از وضعیت موجود برگزاری انتخابات آزاد است» در بهترین حالت می‌توان گفت صرفا وابستگی خود را به جناح «دموکراسی‌خواه» به نمایش درآورده و از اردوگاه استبداد تبری جسته است، اما نباید فراموش کند که اولا «با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمی‌شود»! در ثانی، مسیر میان وضعیت کنونی تا رسیدن به مطلوبات فهرست شده ابدا نمی‌توان یک جهش ناگهانی باشد. یعنی هیچ منطق و عقل سلیمی نمی‌پذیرد که جامعه ما از وضعیت اسبتدادزده کنونی به صورتی جهشی به وضعیت دموکراتیک برسد. پس به ناچار مسیری که فعالین سیاسی باید آن را یافته و به کلیت جامعه پیشنهاد کنند مساعد فعال تنزه‌طلب نخواهد بود. پس او همچنان باید همان‌جای قبلی بنشیند و به تکرار فهرست‌وار همان مجموعه محدود از واژگان اکتفا کند که در ابتدای یادداشت قابل مشاهده هستند.

 

پی‌نوشت:

توضیحی در مورد تصویر یادداشت: من کاریکاتور حاضر را از این لینک+ برداشتم. می‌خواستم نوشته‌های روی تصویر را پاک کنم، اما به نظرم دخل و تصرف در اثر دیگران کار درستی نیامد. به هر حال من اصلا نمی‌دانم این نوشته‌های عربی به چه معناست و اشاره‌ای هم به آن‌ها ندارم. برای من، این اثر بدون نوشته‌هایش می‌تواند مورد نظر باشد.

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Saturday, October 27, 2012

چرا می‌گویند «هرکجا کُرد باشد، آنجا ایران است»؟


«ملا مصطفی»، از اهالی روستای «بارزان» بود که در زمان تولدش بخشی از امپراطوری عثمانی محسوب می‌شد و بعدها در خط‌کشی‌های جهانی به «عراق» تعلق یافت. سال‌ها در سرزمین خودش برای احقاق حقوق کردها مبارزه کرد و وقتی به ناچار مجبور به فرار شد، به ایران آمد تا در «جمهوری مهاباد» سمت «فرمانده کل قوای کردستان» را بر عهده بگیرد. ملا مصطفی تمام عمر تلاش کرد و جنگید و آوارگی را به جان خرید، تا نامش به عنوان یکی از بزرگترین رهبران کُرد همواره ماندگار و مورد احترام شود. نقل قول معروفی به او منصوب است که منبعی برایش ندارم، اما آنقدر متواتر است که بتوانیم بار دیگر تکرارش کنیم: «هر کجا کُرد هست، آنجا ایران است»!


چرا ملامصطفی چنین نظری داشت؟

 

* * *

 

«بختیار علی» از نویسندگان اقلیم کردستان است که در ایران با رمان «آخرین انار دنیا» شناخته شد. ویکی‌پدیای فارسی می‌گوید او پرمخاطب‌ترین نویسنده در اقلیم کردستان است. (+) هرچند اکنون ساکن آلمان است، اما رمان‌هایش را به کردی می‌نویسد و نوشته‌هایش برگرفته از عمق جامعه کردستان عراق هستند. من به تازگی مشغول مطالعه رمان «قصر پرندگان غمگین» او هستم. هنوز کتاب را به پایان نبرده‌ام، اما بخشی از کتاب نظر من را به مسئله‌ای متفاوت از موضوع اصلی جلب کرد. به این بخش دقت کنید:

 

«... شب خواستگاری، فوزی‌بیگ، با غرور یک پیرمرد تحصیل‌کرده –نه با غرور یک عشیره‌ای- پیشاپیش خواستگاران می‌رفت. او مرد نکته‌سنجی بود که با ریزبینی هرچه تمام‌تر واژه‌ها را برمی‌گزید و تلاش می‌کرد که سنجیده‌تر از مردم عادی سخن بگوید. همه، آوازه فکرت گلدانچی را به عنوان آدمی آگاه و با سواد شنیده بودند اما فوزی‌بیگ گمان نمی‌کرد که گلدانچی از پس او برآید. فوزی مطمئن بود که گلدانچی مانند او سه بار شاهنامه را نخوانده و بیشتر بخش‌های رساله الغفران معری را از بر ندارد. درست است که دانش فوزی‌بیگ محدود به ادبیات کلاسیک بود، اما او بر این باور بود که هیچ دانشی تا کنون نتوانسته از چارچوب ذهنی خیام و حافظ شیرازی و جلال‌الدین رومی فراتر رود ...». («قصر پرندگان غمگین»، بختیار علی، ترجمه «رضا کریم‌مجاور»، نشر افراز، ص74)

 

دقت کنید که نگارنده از کردهای عراق است و در مورد شخصیت دیگری از همین جامعه سخن می‌گوید. اتفاقا دایره مخاطبان او نیز ایرانیان فارسی زبان نیستند که گمان کنیم قصد به دست آوردن دل آنان را داشته، این رمان باید در جامعه کردستان عراق با مخاطب ارتباط برقرار کند و از نظر او «قابل پذیرش و باورپذیر» باشد. باز هم یادآور می‌شوم که شهروند کرد عراقی، زبان مادری‌اش کردی است. به دلیل زندگی در کشوری عرب‌زبان، به ناچار باید زبان عربی را هم به عنوان زبان دوم یاد بگیرد. از آن پس، اگر قصد تحصیل و آموزش عالی داشته باشد، یا بخواهد که با جهان پیشرفته ارتباط برقرار کند یا باید زبان انگلیسی را به عنوان زبان سوم انتخاب کند، یا به هر صورت به دنبال یکی از زبان‌های پرمخاطب اروپایی برود. اما بخشی از آنان ترجیح می‌دهند که فارسی یاد بگیرند، سه بار خواندن شاه‌نامه را مایه افتخار بدانند و گمان کنند که «هیچ دانشی تا کنون نتوانسته از چارچوب ذهنی خیام و حافظ شیرازی و جلال‌الدین رومی فراتر رود»! چرا؟

 

من حتی اگر هم بخواهم این مسئله را ریشه‌یابی و تحلیل کنم، قطعا در یک یادداشت وبلاگی موفق نخواهم شد، اما باور دارم که حل این معما، به نوعی پی بردن به راز کلام «ملا مصطفی بارزانی» است که می‌گفت: «هرکجا کُرد باشد، آنجا ایران است».

 

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

«بدا به حال شما»!


توضیح: «اوژن یونسکو»، خالق نمایش‌نامه «کرگدن»، در سال 1353 و به دعوت یک سری از نهادهای هنری-فرهنگی به ایران سفر می‌کند. میزبانان او یک جلسه پرسش و پاسخ هم با حضور دانشجویان دانشگاه تهران و در محل «تالار مولوی» ترتیب می‌دهند. من متن پیاده شده آن جلسه را در بخش انتهایی کتابی پیدا کردم که خانم «پری صابری» از نمایش‌نامه کرگدن منتشر کرده‌اند. (ایشان از میزبانان و برگزار کنندگان جلسه بوده‌اند) در جریان جلسه، گروهی از دانشجویان انقلابی فرصت سوال پیدا می‌کنند و یونسکو را مورد انتقاد قرار می‌دهند. سال‌ها حضور در جلسات دانشجویی و مشاهده شور و حال هیجان دوران جوانی، برای من انگیزه‌ها و شرایط آن جلسه را بسیار ملموس و قابل درک کرده است. دانشجوی ناراضی از حکومت همه چیز را سیاسی می‌خواهد. انتظار دارد حتی یونسکو هم به کشورش نیاید مگر برای انتقاد از حکومت. من احساس می‌کنم رفتار مشابهی را بارها و بارها در سال‌های اخیر و در برخورد با بسیاری از هنرمندان مشاهده کرده‌ام. توضیح بیشتری در کار نیست. به نظرم، امروز که با گذشت نزدیک به 40 سال می‌توانیم آن جلسه را با علم به فرجام نهایی کار بازخوانی کنیم، فرصت یگانه‌ای داریم که در این تصویر گویا و تاریخی بیشتر و بیشتر دقیق شویم. به نظرم صحنه حاضر، بی‌شباهت به دادگاهی تاریخی نیست. یونسکو سالخورده در برابر جوانان انقلابی و آرمان‌خواه قرار گرفته و در نهایت به آنجا می‌رسد که بگوید: «بدا به حال شما». من چند روز است که دارم به این صحنه فکر می‌کنم و هنوز هم احساس می‌کنم پیام عمیقی در آن نهفته است. بیش از این حاشیه نمی‌روم و صرفا بخشی از متن پیاده شده جلسه را اینجا بازنشر می‌کنم:

 

(«س» نشان‌دهنده «سوال» است و از جانب دانشجویان مطرح می‌شود)

 

س: منظور شما از آمدن به ایران بجز دیدن کاشی‌کاری‌های اصفهان چه بوده است؟ لطفا این سوال من را بلند برایشان ترجمه کنید.

 

پری صابری: آقا! ما سوال شما را دقیقا ترجمه می‌کنیم. لطفا سوالتان را جزء به جزء بفرمایید تا ترجمه کنیم. اگر خواستند جواب می‌دهند و اگر نخواستند جواب نمی‌دهند.

 

س: هدفتان از آمدن به ایران غیر از دیدن آثار باستانی چیست؟ آی شما از شرایط اجتماعی موجود در این کشور آگاه هستید که آمده‌اید؟ و چه تلاشی در این مدت کوتاه می‌خواهید برای شناخت فضا و اتمسفر ایران بکنید؟

 

یونسکو: من معتقدم که کاشی‌کاری‌ها و ابنیه و آثار باستانی حایز اهمیت فوق‌العاده‌ای هستند، آثاری که تمدن‌های گذشته از خود به جا گذاشته‌اند و اگر ما این آثار را دوست نداشته باشیم مفهومش این است که انسان‌ها را دوست نداریم. من با کمال اشتیاق به ایران آمده‌ام تا شما را بشناسم و تا حدودی از آثار باستانی افتخارآمیز شما دیدن کنم، ولی فرصت کافی برای شناخت شرایط اجتماعی این مملکت را نداشتم، شرایطی که حتما بد هستند. زیرا شرایط تمامی اجتماعات بد هستند و من هیچ اجتماع قابل قبولی را نمی‌شناسم.

 

س: اولا به نظر من کاشی‌کاری‌ها در مقابل انسان در درجه دوم اهمیت قرار دارند. یعنی شما می‌بایست اول به خاطر شناخت مردم ایران به این‌جا می‌آمدید و بعد به خاطر آثار باستانی. دوما به دعوت سازمانی مثل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران مسلما شما نمی‌توانید مردم ایران را بشناسید، آن هم با آمدن به یکی دو جا مثل انجمن فرهنگی ایران و فرانسه که فضایی کاملا شبیه فرانسه دارد و احتمالا به یکی دو جای دیگر مثل دانشگاه تهران. بنابر این، اینکه می‌گویید من آمده‌ام مردم ایران را بشناسم دروغ محض است.

 

یونسکو: ما عمیقا هیچ کس را نمی‌شناسیم، ولی من می‌گویم انسانی که کاشی‌کاری نمی‌کند، انسانی که شعر نمی‌گوید، انسان نیست. کاشی‌کاری‌هایی که شما به مسخره گرفته‌اید اثر انگشت و شواهد انسانیتی است که من به خودم اجازه می‌دهم آن را دوست داشته باشم و تحسین کنم.

 

س: آیا گذشته برای شما اهمیت بیشتری از حال دارد؟

 

یونسکو: زمان حال امتداد گذشته است و آدم نمی‌تواند زمان حال را بدون شناخت زمان گذشته بشناسد و آنچه در ابنیه و آثار نبوغ‌آمیز حایز اهمیت فوق‌العاده است و شما به آن احمقانه تف می‌کنید این است که این آثار به ما امکان می‌دهد که انسانیت را بشناسیم، انسان را بشناسیم و ما را یاری می‌دهد که وحدت انسانی را بشناسیم. یعنی که یک انسان بدون فرهنگ و بدون شناخت گذشته، هیچ کاری نمی‌تواند برای زمان حال انجام دهد. در تمام اجتماعات انقلابی که خودشان را انقلابی فرض کرده‌اند، تمام بناهای تاریخی با عشق و تقدیس نگهداری می‌شود. بروید روسیه را تماشا کنید. بروید چکسلواکی و لهستان را ببینید.

 

س: خواهش می‌کنم برایشان کاملا توجیه بفرمایید که قصد دوست ما از گفتن این مطلب این نبود که ما به فکر کاشی‌کاری‌ها و آثار باستانی خودمان نیستیم. ما برای آن‌ها خیلی ارزش قایلیم و به آن‌ها افتخار می‌کنیم. ولی ما می‌گوییم کاشی‌کاری‌ها در مرحله دوم اهمیت قرار دارند. اول باید ما را بشناسید و بعد آثار تاریخی ما را.

 

یونسکو: این هم برای خودش روشی است. آثاری که شما به آن اشاره می‌کنید گویاترین معرف انسانیت، انسان و فرهنگ است. اما ما راجع به این مسایل گفتگو نمی‌کنیم، یعنی فرصت آن را نداریم. فکر می‌کنم دنیا رو به بهبود است، آنچه در نزد شما تاسف‌انگیز است جای دیگر هم تاسف‌انگیز است؟ من به شخصه شاهد تجربه چندین انقلاب بوده‌ام که به نام آزادی، برادری، برابری و عدالت، استبداد را مستقر کرده‌اند و استثمار انسان بر انسان را بیش از گذشته دامن زده‌اند. ولی بهتر بود که ما گفتگو را محدود می‌کردیم. من تخصصی در زمینه این سوالات ندارم. یعنی مثل دیگران تا حدودی این مسایل را می‌شناسم. من یک مرد تیاتر هستم و نیامده‌ام در مملکت شما انقلاب کنم و یا از وقوع آن جلوگیری کنم. این داستان مربوط به شماست و تنها به شما. شما همه‌تان دارید مرا با انگشت نشان می‌دهید، گویی که من تنها گناه‌کار و تنها مسوول بدبختی تمامی اجتماعات بد دنیا و اجتماع بد شما هستم.

 

س: آقای یونسکو فرمودند که من پوچ نیستم و پوچ نمی‌نویسم. شما اگر مرا پوچ می‌دانید بدانید و بعد در عین حال در انتهای گفتگویشان می‌گویند که من خودم را مطرح می‌کنم. درون خودم را برای تماشاگرم تصویر می‌کنم. من می‌خواهم از ایشان بپرسم آیا تا به حال شده است بروند در تیاتری بنشینند که یکی از آثار خودشان اجرا می‌شده است و خودشان با تماشاگرشان یک لحظه احساس مشترک داشته باشند؟

 

یونسکو: گاهی بلی؛ گاهی نه. بستگی دارد. تماشاگر خوب هست و تماشاگر بد. در سال 1952 یکی از نمایش‌نامه‌هایم را در بلژیک به اجرا گذاشتند و در پایان، تماشاگران قصد داشتند بازیگران را سنگسار کنند. دقیقا به این علت که نمایشنامه‌ای که بازی می‌شد به نظرشان انقلابی جلوه می‌کرد. انقلابی به لحاظ زبان. زیرا زبان است که به روحیات شکل می‌دهد و زبان است که در انتها انقلاب را ایجاد می‌کند.

 

س: آنچه را که زبان تیاتر شما برای تماشاگر شما به ارمغان می‌آورد آیا چیزی نیست که از تماشاگر جدا باشد؟ و آیا این عامل آن سنگ پراندن نبوده است؟ و نه تنها بدی تماشاگر؟

 

یونسکو: گوش کنید! به نظرم می‌آید که شما حرف‌های مرا نفهمیده‌اید. از همان اول به شما گفتم اگر جمعیتی در تیاتر هست، اگر شما آمده‌اید و این‌جا حضور دارید، اگر شما نوشته‌های مرا می‌خوانید، بالاجبار برخوردی وجود دارد و آنچه مرا برای جوانان امروزی دلواپس می‌کند، پیری فکری آن‌ها است و استواری مریض گونه آن‌ها در مورد تجربیات تلخ نابسامان تاریخی.

 

س: من جوابم را دقیقا نفهمیدم. ارتباطی را که ایشان می‌خواهند فقط از ترکیب کلمات و جابه‌جا کردن آن‌ها با من تماشاگر برقرار کنند یک ارتباط صادقانه نمی‌تواند باشد. چرا که من به تجمل احتیاج ندارم. من به سرگرمی احتیاج ندارم.

 

یونسکو: بدا به حال شما!

 

(از کتاب: «کرگدن»، ترجمه «پری صابری، نشر «قطره»)
http://adf.ly/1587888/whostheadmin