Saturday, April 28, 2012

رو سیاه می‌شویم!


«آدمی پرنده نيست‌
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمی‌
برگ‌،
وقتی از بلند شاخه‌اش جدا شود،
پايمال عابران کوچه‌ها شود»

این شعر «قنبرعلی تابش»، شاعر افغان را سال‌ها پیش و در سایت «بی.بی.سی فارسی» خواندم و آنچنان در ذهنم ثبت شد که شاید در برخورد با هر سفر یا خبر مهاجرتی، نخستین پاسخی که به ذهنم می‌رسید همان بود: «آدمی پرنده نیست تا به هر کران که پر کشد برای او وطن شود». پایمال شدن به پای عابران کوچه‌ها، تلخ‌ترین تعبیری است که من از سرنوشت مهاجرین شنیده‌ام و این روزها گمان می‌کنم بیش از هر زمانی باید به شاعر این کلمات حق بدهم.

برای من نه تنها شگفت‌انگیز، که بیشتر دردناک است شنیدن اخبار روزمره‌ای که در آن برخی از هم‌وطنان و یا مسوولین حکومتی ما نسبت به مهاجرین افغان تعابیر و یا اعمال و برخوردهایی تبعیض‌آمیز و غیرانسانی روا می‌دارند. عجیب‌تر آنکه موج جدید و ای بسا کم‌سابقه این برخوردها درست در زمانی صورت می‌گیرد که جامعه ایرانی شاید بیشتر از هر دوره دیگری خودش با چالش «ماندن یا رفتن» مواجه است و موج مهاجرت از کشور طی سه سال گذشته گسترشی کم‌سابقه گرفته است.

حرف خاصی نیست. فقط به ذهنم رسید این شعر را یک بار دیگر اینجا بازنشر کنم و به خواننده ایرانی بگویم: شاعری افغان در واکنش به اخبار تحقیرآمیزی نظیر «جلوگیری از ورود افغان‌ها به پارک صفه در اصفهان» دارد شعر می‌گوید:

بهار آمد ولی آوازه ممنوع
تنفس در هوای تازه ممنوع

حضور مرغ بال و پر شکسته
 کنار جویبار و سبزه ممنوع

پی‌نوشت:
از خواندن سروده‌های «قنبرعلی تابش» در وبلاگ شخصی خودش لذت ببرید و غزل زیبای «از سنگ‌ماشه تا لب زاینده رود کار» را از دست ندهید.

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Wednesday, April 25, 2012

تفاوت فرهنگی!

www.facebook.com/Cultural.differences facebook: http://adf.ly/1587888/whostheadmin

تفاوت فرهنگی!

تفاوت فرهنگی! by Didar e Sabz
تفاوت فرهنگی!, a photo by Didar e Sabz on Flickr.

www.facebook.com/Cultural.differences

صدای دانشجویان زندانی باشیم -بهاره هدایت

// به یاد دانشجوی زندانی بهاره هدایت به امید آزادی تمامی آزادگان دربند facebook: http://adf.ly/1587888/whostheadmin

حکومتی که از سنگ قبر معترضانش هم می ترسد

// خانواده بهنود رمضانی یکی از شهدای پس از انتخابات ، به تازگی ناگزیر شده اند با دستور نهادهای امنیتی سنگ قبر فرزند خود را تغییر دهند. بر روی سنگ قبر اولیه بهنود رمضانی یک شعر سیاسی نوشته شده بود که در آن واژه «شهید» به چشم می آمد. بر اساس این گزارش به خانواده بهنود رمضانی نیز همچون خانواده های برخی دیگر از کشته شدگان حوادث پس از انتخابات گفته شده است که باید سنگ قبر را تغییر دهند و واژه «شهید» را از کنار نام این جوان حذف کنند. facebook: http://adf.ly/1587888/whostheadmin

صدای دانشجویان زندانی باشیم- ضیا نبوی

/// به یاد سید ستاره داران دانشجوی ستاره دار وزندانی تبعیدی ضیا نبوی به امید آزادی تمامی آزادگان دربند facebook: http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Tuesday, April 24, 2012

یادداشت وارده: نگاهی به مجموعه شعر «دوئتی برای یک صدا»


معرفی:

عنوان: دوئتی برای یک صدا
شاعر: لیندا پاستان
مترجم: آزاده کامیار
ناشر: نشر چشمه
4200 تومان


هدیه- اگر شما به دسته‌ای تعلق دارید که می‌دانند بهترین راه روبرویی با جهان شعر زنده است، بهترین حالت برای خواندن این نوشته هم، ابتدا کشیدن یک نفس عمیق، بعد کمی جا به جا شدن بر روی صندلی‌تان و در آخر زدن یک لبخند است: روبرو شدن با یک مجموعه شعر خانگی فضایی کمی متفاوت می‌طلبد.

«نشر چشمه»، همین چند وقت پیش یک کتاب شعر خانگی منتشر کرده است. اینکه شعر خانگی یعنی چه را، تا قبل از اینکه آزاده در مقدمه کتاب توضیح دهد، نمی دانستم: (آزاده اسم مترجم کتاب است و خب فضای این نوشته خیلی صمیمی است و اگر چند خط جلوتر به جای خانم پاستان از اسم لیندا استفاده کردم دلیلش تنها همین است و لاغیر!) شعری که اشعار آن ضبط وقایع هر روزه و به عبارتی معمولی‌هاست و این دقیقا دلیلی است که «دوئتی برای یک صدا» را باید خواند:

فکر کنم اوایل اردیبهشت بود
زمان یاس و زغال اخته
زمان وعده‌ها و وعیدها
که حالا چند تایش هم شکست، شکست.

حالا بعد از خواندن این سطور، حتما شما یادتان می‌افتد که الان اوایل اردیبهشت است، کم‌کم وقت زغال اخته خوردن است و یک عالمه یادآوری شادی‌آور دیگر.

لیندا پاستا، متولد 1932 است. یعنی یک زن،  که زمان زیادی برای تجربه کردن زندگی داشته است. همین است که وقتی صحبت از پنج‌خوان اندوه می‌کند: «شبی که تو را گم کردم، کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند، گفتند، از این سو برو، آسان است رفتن، زود یاد می‌گیری ...» در آخرش هم یادش هست که بگوید «دوار است پلکان اندوه، تو را گم کرده‌ام». بعد تو (ذکر کرده بودم این متن صمیمی است، در چنین فضایی شما هم تبدیل می‌شود به تو) دلت می‌خواهد چند شعر جلوتر را ورق بزنی. چند شعر جلوتر که: «در واقع یکی هستند زن و نقاشی و فصل» و یادت بیاید گذر از هیچ کدام از این سه آسان نیست، سخت هم نیست و ممکن هم نیست. (حتی شاید دلت خواست کتاب «نیست» علیرضا روشن را دوباره برداری و بخوانی، یا اگر نداری، نمایشگاه امسال بخری!)

کمی بعدتر، لیندا (ای بابا!) نشانمان می‌دهد که فرقی نمی‌کند کجای جهان باشی. دلهره‌های خانگی همه ما یکی است. دلهره ما از ترک دنیای امن‌مان. از وصل بودن به گذشته. اینکه بخشی از ایمیل‌هایی که برای هم می‌زنیم و سرشارند از «یادت می‌آید؟»ها و این در تمام جهان چطور مشترک است:

«چون به آینده اعتماد ندارم، هر کجا که می‌روم، هی از پس شانه به پشت نگاه می‌کنم»

حتی شاید جذاب‌ترین بخش مجموعه شعر خانگی، این باشد که کتابی است که هر کس می‌تواند شعری، خطی، نگاهی، کلامی پیدا کند که  بشود گفت صدای شخصی‌اش است. مثلا احتمال دارد اگر نویسنده اصلی این وبلاگ می‌خواست یادداشتی بر این کتاب بنویسد، با این بخش کتاب شروع می‌کرد:

«یعنی همان چیزی که نویسندگان به آن می‌گویند معنا، تپانچه معروف چخوف، که باید در پرده آخر تیری از آن شلیک شود»

شگفت‌انگیزترین بخش کتاب، وقتی است که نویسنده تمام هستی‌اش را نشانت می‌دهد: او یک انسان عادی است: «در خواب من باران می‌آمد و صبح دشت خیس بود»، یک زن است: «حرفی هست، که می‌خواهم بشنوی، حرفی فراتر از عشق، سپاس یا هم‌آغوشی» یک دختر است: «بعد از آن سکته مغزی، تو زن دیگری شدی، این درست که یاد گرفتم او را هم دوست داشته باشم، اما هرگز نشد از سر تقصیراتش بگذرم، که مادر واقعی‌ام را، تو را، جایی میان رانه‌های برف، پشت قله‌های بیوگی، پنهان کرد» یک مادر است «وقتی دوچرخه سواری یادت دادم، تو هشت سالت بود» و همچنان یک انسان عادی است.

فکر می‌کنم این تمام چیزی است که ما این روزها در بین اخبار متفاوت جنگ و تحریم و تجاوز و تورم در حال فراموش کردنیم: اینکه چطور یک انسان عادی باشیم. اینکه چطور به تمامی زندگی کنیم، از لحظه‌های کوچک‌مان لذت ببریم، هر چند زنده بودن، همیشه با رنج‌ها و سختی‌هایی همراه است که آن را خاص – به شدت خاص و خواستنی – می‌کند:

«آن‌چه می‌خواهیم؛ هرگز ساده نبوده است؛ در میان اشیایی حرکت می‌کنیم؛ که خیال می‌کردیم می‌خواهیم: چهره، اتاق، کتابی گشوده؛  این اشیا نام ما را بر خود دارند؛ اینکه آن‌ها ما را می‌خواهند».

پی‌نوشت:
- یک مسئله خیلی مهم دیگر هم هست: امسال نمایشگاه کتاب بدون حضور «نشر چشمه» فعالیت می‌کند. نشر چشمه، از این جریان به شدت ناراحت است و در نظر دارد هم زمان با نمایشگاه، تخفیفی بر روی کتاب‌هایش را در همان کتابفروشی‌اش – زیر پل کریمخان تقاطع قرنی – داشته باشد. این یعنی به نشر چشمه سر بزنید!

- یک لبخند دیگر بزنید، یک کمی دیگر بر روی صندلی‌تان جا به جا شوید و کمی زندگی کنید. روزهای اردیبهشتی فوق العاده‌اند!

و از خودم می‌پرسم
اصلا می‌شد با وجود نقشه‌ای
که خدا کشیده بود
حوا سیب را
نپذیرد؟

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Monday, April 23, 2012

تصویری که مردم برزیل باید از فرهنگ ایرانیان داشته باشند


برخورد نخست: 
«لوییز ایناسیو داسیلوا» معروف به «لولا» احتمالا محبوب‌ترین رییس جمهور تاریخ برزیل بوده است. پس زمانی که او برای دولتمردان ایرانی پیغام فرستاد که از سنگسار «سکینه محمدی آشتیانی» خودداری کنند، (+) توجه بخش عمده‌ای از جامعه برزیلی به این پرونده جنجالی در خاک ایران جلب شد. پرونده‌ای که در آن خانم آشتیانی به دلیل آنچه «زنای محصنه» خوانده می‌شود به مجازات «سنگسار» محکوم شده بود. 

برخورد دوم: 
پس از آنکه دیپلمات ایرانی در استخر برزیلی دختربچه‌های 8 تا 16 سال را مورد اذیت و آزار قرار داد، سفارت‌خانه ایران در برزیل اعلام کرد که مسئله چیزی نبوده است بجز یک «سوء تفاهم به دلیل تفاوت‌های فرهنگی»! (+) قطعا شهروند برزیلی در برخورد با این توضیح دیپلماتیک مقامات ایرانی از خود خواهد پرسید «این تفاوت فرهنگی ما با ایرانیان چیست؟» آنگاه ممکن است به یاد نخستین برخورد خود با مسئله ایرانیان بیفتد! 

یک شهروند عادی برزیلی احتمالا اطلاعات اندکی از فرهنگ ایرانیان خواهد داشت اما جنجال اخیر ممکن است بسیاری از برزیلی‌ها را به این فکر بیندازد که از کنار هم قرار دادن همین اطلاعات اندک یک تصویر کلی از جامعه ایرانی در ذهن خود ایجاد کنند! آنگاه هیچ بعید نیست به این نتیجه عجیب و غریب برسند که «در فرهنگ ایرانیان، اگر زن و مرد با رضایت دوطرفه با هم ارتباط برقرار کنند مجازات می‌شوند و اگر مردی بدون رضایت زن از او استفاده کند مورد حمایت‌ قرار می‌گیرد»! 

اگر گمان می‌کنید چنین تصویری یک توهین آشکار و حتی برداشتی بی‌شرمانه‌ از فرهنگ کهن ایرانیان است، پس امیدوار باشید که برزیلی‌ها اصلا به سرشان نزند که برای تحقیق بیشتر به وبلاگستان فارسی مراجعه کنند! زیرا ممکن است در برخورد سوم با وبلاگ‌نویسی مواجه شوند که نه تنها تلاش می‌کند کل مسئله را یک «سناریو»ی طراحی شده از جانب بیگانگان نشان دهد، بلکه حتی در این عملیات متحیرانه کار را به جایی می‌رساند که اعتراف کند: «مشکل چهارم این سناریو، ابهام در بحث تعدی جنسی است. می دانیم که در ایران نوع برخورد با کودکان به خاطر شرایط فرهنگی فرق می کند. پیش آمده است که خود من در استخر، با کودکان دوستانم بازی و شوخی کرده‌ام در حالی که پدرانشان نیز ناظر بوده‌اند. این چنین رفتاری به گفته دوستان خارج نشین، در خارج از ایران عرف نیست. این سناریو در اصل یک رفتار غیرمعمول در خارج از ایران ولی معمول در ایران را، به عنوان تعدی جنسی مطرح کرده است».(+)
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Sunday, April 22, 2012

گروه‌های کوچک اجتماعی برای تبدیل فرهنگ «سرگرمی‌خواهی» به «فراغت»


(بخش عمده‌ای از این یادداشت، بازخوانی کتاب «کار و فراغت ایرانیان»، نوشته «حسن قاضی‌مرادی» است)


1- «کار» در برابر «اشتغال»

اینجا «کار» را فعالیتی خلاق و آگاهانه تعریف می‌کنیم که غایتمند و اجتماعی است. فردی که «کار» می‌کند هم به چند و چون فعالیت خود «آگاهی» دارد و هم «آگاهانه» آن را انتخاب کرده است. در نقطه مقابل «کار»، می‌توان فعالیت‌ به ظاهر مشابه «اشتغال» را تعریف کرد که در چهارچوب آن فرد بر اساس ضرورت عمل می‌کند اما تا ابد نیز در بند همان ضرورت می‌ماند. همچنین «بیگانگی نیروی کار» معرف وضعیتی است که در آن نیروی کار بر روند شرایط کار و نیز محصول کار خود نظارتی ندارد. بلکه صرفا تحت نظارت و راهبری و سفارش کارگزار است که کاری فاقد خوانگیختگی را انجام می‌دهد. بخش عمده‌‌ای از این «بیگانیگی نیروی کار» که به تبدیل «کار» به «اشتغال» می‌انجامد حاصل تقسیم کار اجتماعی است. به این معنی که نیروی کار به کاری می‌پردازد که چه بسا نسبتی با توانمندی‌ها و اشتیاقات او نداشته باشد و بنابر این او در بیگانگی نسبت به توانمندی‌ها و اشتیاقات فردی‌اش به آن می‌پردازد.

شاید نیازی به مثال نباشد، اما به دلیل خلاصه‌سازی بیش از حد مسئله در اینجا به چند نمونه ساده که شاید گویای این تفاوت‌ها باشد اشاره می‌کنم. صنعت‌گری سنتی را تصور کنید که کارش ساختن «گاری» بوده است. او می‌توانسته نسبت به دلایل و حتی نتایج کار خود کاملا آگاه باشد. از محصول کار خود لذت ببرد و حتی برای بهبود و یا تغییر آن ایده‌پردازی کند و هنرش را به کار ببندد. نمونه صنعتی این فرد می‌تواند یک کارگر ساده در کارخانجات خودروسازی باشد که فقط موظف است «پیچ» بسازد یا فلان دستگیره را سر جای خودش قرار دهد. این دیگر «کار» نیست. یک حرکت ملال‌آور است که روزانه هزاران بار تکرار می‌شود، تنوعی ندارد، ابتدا و انتهایش مشخص نیست و فرد نمی‌تواند نسبت به کلیت سیستمی که در آن قرار گرفته «آگاهی» کافی داشته باشد و یا در آن تغییراتی ایجاد کند.

ناگفته پیداست فشار اقتصادی و محدودیت‌های بازار کار بیشتر ما را ناچار می‌سازد که در موقعیت‌هایی فعالیت کنیم که چندان با روحیات ما سازگاری ندارد. شما ممکن است کارگری باشید که شیفته موسیقی است. کارمند بانک باشید اما رویای نویسندگی داشته باشید. معلم ریاضی باشید اما حسرت ورزشکار بودن را بخورید. در این وضعیت فعالیتی که شما به صورت معمول انجام می‌دهید صرفا «اشتغال» به قصد امرار معاش است. «کار» ویژه کسانی است که دقیقا فعالیت‌ خود را آگاهانه و در راستای دلخواست‌های خود انتخاب کرده‌اند.

2- «فراغت» در برابر «سرگرمی‌خواهی»

اگر در برابر «کار» بتوانیم «اشتغال» را تعریف کنیم، آنگاه در برابر «فراغت» نیز می‌توانیم «سرگرمی‌خواهی» را قرار دهیم. در واقع دوگانه «کار-فراغت» تنها در برابر دوگانه «اشتغال-سرگرمی‌خواهی» معنا می‌یابد. همچنان که کار عمل خلاق، مولد و تغییر دهنده است، فراغت نیز فعالیت نسبتا خودانگیخته و آزادانه فرد در بازآفرینی خود و بازیابی خویشتن است. اگر شما به نقاشی علاقمند هستید و کار شما هم واقعا نقاشی است، زمانی را که صرف کشیدن تابلوی نقاشی به قصد فروش می‌کنید مشغول کار هستید. در باقی ساعات روز ممکن است از نقاشی‌های دیگران لذت ببرید یا در مورد تاریخ هنر مطالعه کنید و یا حتی وقت‌تان را صرف تماشای یک فیلم کنید. فیلمی که می‌توانید در آن توازن رنگ‌ها را تشخیص بدهید. در تمام این مدت، شما در دوره «فراغت» به سر خواهید برد که شما را رشد می‌دهد و برای تداوم «کار» مجددا آماده می‌کند. بدین ترتیب کار پیش‌فرض فراغت است. یعنی فرد بی‌کار زمان فراغت نیز ندارد و همه وقت او «وقت آزاد» است.

اما همان‌گونه که بیگانه‌شدگی «کار» در «اشتغال» بروز می‌یابد، بیگانه‌شدگی «فراغت» هم در «سرگرمی‌خواهی» رخ می‌دهد. کسی که از اشتغال و زحمت خود در عذاب است و برای خلاصی و رهایی از آن لحظه شماری می‌کند زمان فراغت خود را تنها به سرگرمی‌خواهی فرو می‌کاهد تا برای مدتی میان او و واقعیت تلخ و آزار دنده فاصله اندازد. برخی ویژگی‌های «فرهنگ سرگرمی‌خواهی» را می‌توان بدین گونه نام برد:

- غفلت مهم‌ترین ویژگی سرگرمی‌خواهی است. بروز تمایل به روی‌گردانی از واقعیات اجتماعی خشن و سرکوبگری که فرد هیچ اراده و نظارتی بر آن ندارد و البته غفلت از خود اسیر و مستاصل.

- سرگرمی‌خواهی هدف درخود است. فراغت اهدافی دارد که فرد برای خویش برمی‌گزیند تا به دلخواست‌های خود پاسخ دهد اما سرگرمی‌خواهی هدفی ندارد به جز اینکه تداوم یابد. بدین ترتیب در فرهنگ ایرانی خوشگذرانی عمدتا به معنای آسایش یا راحت‌طلبی است. این خوشگذرانی سرگرمی‌خواهانه هیچ نسبتی با شادی و سعادتمندی ندارد چراکه شادی حاصل شناخت و غلبه بر درد است و سعادتمندی در پی تحقق هدف و غایتی مشخص حاصل می‌شود اما فرهنگ سرگرمی‌خواهی فرد را مستغرق لحظه حال می‌کند.

- فرهنگ سرگرمی‌خواهی فرهنگ مبتنی بر شناسایی روزمره است. هرگونه تقلای آموختن خوش‌گذرانی سرگرمی خواهانه را ناممكن می‌كند. تنها با نیندیشیدن است كه غفلت از خود ممكن می‌شود.

- یک عامل فریبنده در سرگرمی‌خواهی این است که فرد گمان کند خودش عوامل سرگرمی را انتخاب کرده است. در واقع این واقعا یک «انتخاب» نیست بلکه «توهم یک انتخاب» است. بالطبع وقتی فرد به سرگرمی‌هایی روی آورد كه علی‌الظاهر مجاز نیست این «توهم انتخاب» تقویت هم می‌شود و این خود فریبی از تحقیر تكلیف‌پذیری در زندگی حقیقی می‌كاهد. نوجوانی را تصور کنید که به با توهم «خودکفایی» دور از چشم پدر و مادر به ورطه سیگار کشیدن و حتی اعتیاد کشیده می‌شود. یا حتی پدر و مادری را تصور کنید که با تصور «یک طغیان سیاسی»، به جای آنکه روزانه چندین ساعت را صرف تماشای سریال‌های تلویزیونی کنند، روزانه همین مقدار را صرف تماشای سریال‌های ماهواره‌ای می‌کنند!!! یک اصل اساسی برای دریافت تفاوت میان این «انتخاب» واقعی و «توهم» انتخاب، قانون عرضه و تقاضا است. در واقع در فرهنگ سرگرمی‌خواهی قانون عرضه و تقاضا حاکم نیست. شما جلوی ماهواره می‌نشینید و هرقدر که فیلم پخش کنند نگاه می‌کنید. هر برنامه‌ای که تمام می‌شود یک برنامه جذاب دیگر شروع می‌شود و باز شما را میخکوب می‌کند. مقایسه کنید با فردی که دقیقا برای تماشای یک برنامه خاص (که احتمالا دستاوردی برای او دارد) به سراغ تلویزیون می‌رود و پس از پایان آن برنامه تلویزیون را خاموش می‌کند. (برای مثال دیگر به مسئله انتخاب پوشش و «مد» بیندیشید)

3- برخی کارکردهای سرگرمی‌خواهی

- تقویت سازگاری طلبی: جنبه مهم این كاركرد سرگرمی‌خواهی ایجاد سازگاری فرد با سترونی خویش است. حكومت سركوبگر تا جایی كه بتواند وسایل تداوم وضع موجود را در اختیار می‌گیرد اما در عین حال هر ابزار دیگری كه خطری برای تداوم این وضع نداشته باشد قابل تحمل است.

- گسترش سرگرمی‌خواهی به كل فعالیت‌های زندگی: فرد سرگرمی‌خواه در زمان فعالیت موظف‌اش –فرقی نمی‌كند كارگر یا كارمند باشد یا دانشجو یا روشنفكر سیاسی- به جای اینكه مسوولانه و با اشتیاق فعالیت كند خود را با كار سرگرم می‌كند. این دیگر حتی اشتغال هم نیست. مشغولیت است. در مشغولیت وجه استخدام برای تامین معاش برجسته نیست، در مشغولیت فرد با كار خود، خود را سرگرم می‌كند. فرد سرگرمی‌خواه همواره به دنبال دوستی با كسانی است كه بتواند با آن‌ها سرگرم شود، در این حالت هویت انسانی آن فرد مورد غفلت قرار می‌گیرد و توانایی‌اش در سرگرمی برجستگی می‌یابد. در این ارتباط‌ها افراد همواره تنهایند و سخن گفتن‌ها، گفت و گوهایی از سر اندیشه یا تبادل آرا نیست، بلکه صرفا «وراجی کردن» است!

- یكسان شدگی انسان‌ها در سرگرمی‌خواهی: كار انسان‌ها را از یكدیگر متمایز می‌كند و به انسان‌ها هویت فردی می‌بخشد. كار بنیان هویت فردی است. اما زمانی که کار از بین رفته و فراغتی در میان نباشد، انسان‌های سرگرمی‌خواه توده‌ای هم‌شکل و یکسان هستند. دیگر حتی خورده فرهنگ‌ها هم وجود ندارند.

- سرگرمی‌خواهی ابتذال و تحقیر آدمی است: سرگرمی‌خواهی به معنای گریز از مخاطره و روی‌گردانی از جسارت است. سرگرمی‌خواهی شیوه به حساب نیامدن، حاشیه بودن و حاشیه شدن است.

4- «سرگرمی‌خواهی» را به «فراغت» بدل کنیم

تمام این مقدمه طولانی را من برای رسیدن به همین نکته اصلی نوشتم: جامعه سرگرمی‌خواه، جامعه‌ای منفعل است. ظرفی خالی است که درونش را دیگران پر می‌کنند. سلیقه‌اش را یک گروه شکل می‌دهند. عادات رفتاری‌اش را یک گروه دیگر برنامه‌ریزی می‌کنند. ذهنیات‌اش را رسانه‌ها شکل می‌دهند و حتی برای او «علاقه‌سازی» می‌کنند. این جامعه بی‌دفاع و غیرعامل است. همواره مفعول است و حتی معدود حرکاتش چیزی جز «توهم انتخاب» نیست. اما آیا برای تغییر این وضعیت دست ما خالی است؟

در بحث تبدیل «اشتغال» به «کار» من حرف خاصی ندارم. گمان می‌کنم چنین تغییری اگر اساسا امکان‌پذیر باشد یا منحصرا با سیاست‌گزاری‌ کلان حکومتی امکان‌پذیر است و یا به درجات بسیار بالایی از بلوغ اجتماعی وابسته است که اساسا ربطی به جامعه ایرانی ندارد. اما تلاش برای تبدیل فرهنگ «سرگرمی‌خواهی» به «فراغت» می‌تواند از یک اراده شخصی آغاز شود و در حلقه‌های کوچک اجتماعی تداوم پیدا کند. در این زمینه گزاره جالبی در کتاب آقای قاضی‌مرادی به چشم می‌خورد. به تعبیر ایشان «اگر فیلمی كه سرگرمی‌خواه می‌بیند از طریق تحت تاثیر قرار دادن عواطف و افكار او در خاطرش بماند سرگرمی‌خواهی او نقض می‌شود»! یعنی همان رفتارهای روزمره ما، خیلی ساده می‌تواند رنگ و بوی متفاوتی به خود بگیرد.

من مدت‌هاست به این می‌اندیشم که بسیاری از افراد جامعه ایرانی اساسا «زندگی کردن» بلد نیستند! به پدر و مادر خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم که در پر کردن اوقات فراغت خود به شدت با مشکل مواجه هستند. یک عمر زندگی خود را صرف «اشتغال» کرده‌اند و حالا اصلا بلد نیستند از ساعات بی‌کاری یا بازنشستگی خود بهره‌ای ببرند. لذت‌بخش‌ترین لحظات‌شان میهمانی‌های خانوادگی است تا ساعت‌ها وقت خود را صرف «وراجی کردن» کنند. جدا از آن منفعل و مستاصل در برابر شبکه‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای می‌نشینند تا چه چیز برایشان پخش شود و تمام ابتکار عملشان در تغییر کانال‌ها خلاصه می‌شود. از نگاه من این شیوه‌ای از زندگی نیست، بلکه نوعی مرگ تدریجی است.

به صورت معمول حلقه‌های کوچک اجتماعی ممکن است ما را به یاد سازمان‌های مردم نهاد (NGO) فعال در زمینه‌های اجتماعی بیندازد. یا در نمونه دیگر و تحت تاثیر جنبش سبز به فعالیت‌های سیاسی در گروه‌های کوچک تعبیر شود. با این حال من به جمع‌های کوچک دوستانه یا حتی خانوادگی می‌اندیشم که برای همان هم‌نشینی‌های سابق این بار «موضوع» و «هدف»ی قایل هستند. اگر می‌خواهند فیلمی ببینند این آمادگی را دارند که آن را گروهی تماشا کنند و پس از پایان فیلم برای ساعتی تلویزیون را خاموش کرده و در موردش حرف بزنند. به یکدیگر کتابی برای مطالعه پیشنهاد کنند و حتی اگر هم‌نشینی‌هایشان صرفا به گفت و گو خلاصه می‌شود، هربار با خود بیندیشند که «گفت و گوی امروز چه دستاوردی برای آنان داشت؟» این پرسشی است که می‌تواند «وراجی» کردن را به «گفت و گو با محور اندیشه» بدل کند.

لذت آموختن، تغییر کردن، به جلو رفتن، مفید بودن، احساس شدن، هویت داشتن و منحصر به فرد بودن، احساساتی هستند که می‌تواند شور و نشاط متفاوتی به افراد تزریق کنند. شور و نشاطی که از این جمع‌های کوچک آغاز شده و در نهایت به افزایش «سرمایه اجتماعی» یک کشور ختم می‌شوند. کافی است از این تغییر ساده در زندگی روزمره نهراسیم، آن را پروژه‌ای بزرگ، زمان‌بر و خارج از توان خود تصور نکنیم و برای شکل‌دهی هسته‌های کوچک کار را از کم‌هزینه‌ترین مدل‌ها، نظیر جمع‌های خانوادگی آغاز کنیم. به باور من، این نقطه آغازی است که می‌تواند یک جامعه را، از بی‌نهایت نقاط منفرد و منفعل، به زنجیره‌ای اندام‌وار از کانون‌های مستقل و دارای هویت بدل کند.

با موضوع «گروه‌های کوچک و جامعه مدنی» از حلقه وبلاگی گفت و گو بخوانید:

ارزش گروه‌های کوچک که به آن‌ها دل می‌بندیم: «سیبستان» (مهدی جامی)
http://adf.ly/1587888/whostheadmin