Sunday, June 30, 2013

خدمات متقابل دولت اعتدال و جنبش سبز

 

پرسش اولیه

مدتی پیش در برنامه تلویزیونی صدای آمریکا گفت‌وگویی دیدم با حضور خانم‌ها «فاطمه حقیقت‌جو» و «محبوبه عباس‌قلی‌زاده». در جریان برنامه، خانم عباس‌قلی‌زاده از نماینده مجلس ششم انتقاد می‌کرد که چرا در زمان نمایندگی خود از «حق پوشش آزاد زنان دفاع نکرده و یا احتمالا در راستای تصویب قانونی برای آن اقدام نکردید». (نقل به مضمون) در نقطه مقابل خانم حقیقت‌جو به شرایط دشوار نمایندگان زن در مجلس ششم اشاره می‌کرد که حتی راه‌یابی یکی از آنان به هیات رییسه مجلس با واکنش سنگین جناح سنتی و حتی مراجع تقلید مواجه شده بود. (می‌گفتند زن می‌رود آن جلو می‌نشیند و بیش از 200 مرد او را نگاه می‌کنند!)

 

شاید پرسش اولیه این باشد که حق با کدام طرف است؟ آیا زنان ایرانی حق نداشتند از یک حق ساده و بدیهی، که در میان تمام کشورهای جهان احتمالا فقط در ایران نقض می‌شود سخن بگویند؟ چه کسی می‌تواند ادعا کند که جامعه ایرانی نمی‌تواند پذیرای آزادی حجاب باشد؟ مگر همین جامعه تا 35 سال پیش که اتفاقا سنتی‌تر و کم‌سوادتر بود در شرایط حجاب اختیاری به سر نمی‌برد؟ در نقطه مقابل، چه کسی است که از دشواری‌های دولت اصلاحات در برخورد با هسته قدرت و عربده‌جویی‌های «کفن‌پوش‌ها» بی‌اطلاع باشد؟ «هر نه روز یک بحران» حقیقتی بود که همه ما آن را در طول دوران هشت ساله اصلاحات درک کردیم و عملا دیدیم تا چه میزان به فلج شدن دولت اصلاحات انجامید. پس پاسخ نهایی چیست؟

 

درس‌هایی از تاریخ

در دوران «خوارزم‌شاهیان»، ایرانیان در مرزهای شرقی خود با مجموعه‌ای از قبایل نیمه وحشی همسایه بودند با عنوان «قراختاییان» که گاه و بی‌گاه به مناطق مرزی ایران حمله می‌کردند و در روستاها و شهرهای کوچک مرزی دست به قتل و غارت می‌زدند تا جایی که بر بخشی از ماوراءالنهر سیطره پیدا کرده بودند. سلطان محمدخوارزمشاه سرانجام در قرن سیزدهم میلادی بخش عظیمی از این اقوام را سرکوب کرد و ماوراءالنهر را پس گرفت، به ظاهر یک پیروزی بود اما تاریخ چیز دیگری ثبت کرد. ایرانیان اطلاع نداشند که این اقوام وحشی، به همان میزان که برای آنان مزاحمت ایجاد می‌کنند، در سوی دیگر با مغول‌ها درگیر هستند. وقتی خوارزمشاهیان به قراختاییان حمله کردند و آن‌ها را ضعیف کردند، چنگیزخان مغول از فرصت استفاده کرد و با یک لشگرکشی توانست قراختاییان را ریشه‌کن کرده و به همسایگی ایران برسد. از اینجا به بعدش را همه می‌دانیم: سد را شکستند، دنیا را آب برد!

 

باز هم برگردیم به جدال افراط‌گرایی

من نمی‌گویم «دولت اصلاحات چوب افراط‌گرایی‌ها را خورد». هرچند که این ادعا در اصل خودش می‌تواند درست باشد، اما این شیوه از بیان آن به مرور یک سری سوءتفاهم ایجاد کرده است. من ترجیح می‌دهم بگویم: «دولت اصلاحات، چوب اشتباه مطالبه‌گران در تشخیص مرجع مطالبه را خورد»! امثال خانم عباس‌قلی‌زاده حق داشته و دارند که پی‌گیر مساله آزادی حجاب باشند. اما متاسفانه ایشان و بسیاری از دوستان‌شان هیچ وقت نخواستند بپذیرند که مخاطب اصلی آن‌ها چه کسی است؟ هشت سال از دولت اصلاحات گذشته و خانم عباس‌قلی‌زاده هنوز ترجیح می‌دهد فشار خودش را به نمایندگان زن مجلس ششم وارد کند. یعنی دقیقا تنها گروهی در حاکمیت که به آزادی پوشش باور داشتند!

 

طنز تلخ تاریخ ما این است که نتیجه فجایع 18 تیرماه 78، به جای آنکه راسخ‌تر شدن جنبش دانشجویی به تقویت دولت اصلاحات در برابر نیروهای خودسر و شبه‌نظامیان حاکم و سرداران سپاه باشد، پشت کردن به اصلاحات و طرح پروژه «عبور از خاتمی» و تخطئه شخص خاتمی با برچسب‌هایی همچون «ترسو» و «بی‌عرضه» بود. چه جای تعجب از اینکه وقتی دانشجوی معترض فرق دوست و دشمن خودش را تشخیص نمی‌دهد و سیدمحمد خاتمی را در آخرین حضورش در دانشگاه «هو» می‌کند و کار سرکردگان خودخوانده جنبش دانشجویی به تئوری «تحریم انتخابات» با شعار «رفراندوم» می‌رسد، به سرعت برق و باد شاهد آن باشیم که ورق بر می‌گردد و دولتی سر کار می‌آید که دانشگاه را پادگان و گورستان می‌کند؟

 

مساله این نیست که بسیاری از مطالبات اجتماعی، از جمله حفظ حریم خصوصی افراد، احترام به عقاید و مذاهب و اقوام گوناگون، یا احترام به آزادی بیان و حقوق سیاسی شهروندان مطالباتی افراطی هستند. مشکل ما در دوره اصلاحات این بود که متاسفانه فعالانی که داعیه پی‌گیری این حقوق را داشتند، به جای اینکه به سراغ هسته‌ای بروند که چنین حقوقی را نقض کرده، به سراغ دولتی رفته بودند که  اتفاقا برای بازپس‌گیری همین حقوق روی کار آمده بود! دوستان خانم عباس‌قلی‌زاده، در پی‌گیری مطالبات خودشان به آنجا رسیدند که در سال 84 در یک دهن‌کجی آشکار به جریان اصلاحات انتخابات را تحریم کردند تا جریان راست افراطی از این بازار آشفته استفاده کند و دولت را در دست بگیرد. هشت سال گذشته و تبعات فاجعه‌آمیز آن تصمیمات بر همه مشخص شده، امثال خانم عباس‌قلی‌زاده یا شادی صدر دیگر حتی نمی‌توانند توی این کشور زندگی کنند، چه برسد به طرح مطالبه. با این حال هنوز هم نمی‌خواهند چشم‌شان را باز کنند و ببینند تضعیف جناح اصلاح‌طلب حاکمیت، فقط و فقط به قدرتمندتر شدن جناح افراطی منجر شد و سد اصلاح‌طلبان حکومتی که شکسته شد سیل راست افراطی همه ما را با خود برد.

 

خدمات متقابل دولت و جامعه

دولت اعتدال آقای روحانی، با یک سری برنامه‌ریزی برای سامان‌بخشی به وضعیت اقتصادی و روابط بین‌المللی کشور روی کار آمده است. آقای روحانی می‌خواهد نوعی دولت «آشتی ملی» پدید آورد که ثبات، آرامش و بستر پیشرفت را به کشور باز گرداند اما در این راه از دو طرف تحت فشار قرار دارد. نخست از جانب جناح راست که بخشی از آن به جریان مافیای نظامی-امنیتی در حوزه اقتصاد وصل است و در برابر هرگونه اصلاحات اقتصادی و یا حتی بهبود روابط بین‌الملل مانع‌تراشی خواهد کرد. بخش دیگر این جناح هم در حوزه گشایش فضای سیاسی و فرهنگی سنگ‌اندازی می‌کند. سویه دوم، بخش حامیان و رای دهندگان آقای روحانی است که با جریان اصلاحات شناخته می‌شوند. این‌گروه هم مطالبات معوق فراوانی دارند که هر روز با صدور یک نامه و بیانیه و درخواست از رییس جمهور گوشه‌ای از آن‌ها را می‌بینیم.


در این میان، اگر مطالبات جریان اصلاحات، بخواهد فشار انتقادی خود را متوجه دولت اعتدال کند، قطعا مواضع این دولت در برابر جناح راست یا جریان اقتدارگرا را تضعیف خواهد کرد. واقعیت هم این است که آقای روحانی نه مسوول حبس و حصر همراهان سبز ما است، نه قانون‌گزار قوانین تبعیض آمیز جنسیتی، مذهبی، قومی. اصل تفکیک قوا را هم اگر در نظر بگیریم، ایشان به صورت قانونی اصلا در بسیاری از این زمینه‌ها حق دخالت ندارند. پس تکلیف مطالبات چه می‌شود؟

 

من می‌گویم اینجا مرز «خدمت متقابل جنبش سبز/جریان اصلاحات است با دولت اعتدال». جنبش اجتماعی می‌تواند با تمام قوا دولت اعتدال را در برابر جناح راست تقویت کند و زمینه اصلاحات اقتصادی-سیاسی-اجتماعی مورد نظرش را فراهم کند. در نقطه مقابل، دولت هم می‌تواند با یک حمایت حداقلی و کاملا قانونی، زمینه و بستر پی‌گیری مطالبات مردمی را فراهم آورد. یعنی نیازی نیست که دولت آقای روحانی خودش راسا بخواهد بسیاری از مطالبات را برآورده سازد. بلکه صرفا کافی است حداقل فضای ممکن برای فعالین سیاسی-اجتماعی را بر اساس قانون فراهم کرده و از «حق اعتراض آن‌ها» حمایت کند. باقی راه را خود جریان اجتماعی باید طی کند.

 

حرف آخر

تصویر این یادداشت متعلق است به حضور دکتر زهرا ره‌نورد در جریان تحصن نمایندگان مجلس ششم. اعتراض بیش از 60 نماینده مجلس به تضییع حق انتخاب آزاد شهروندان با تنگ‌تر شدن حلقه نظارت استصوابی از جانب شهروندان مورد حمایت قرار نگرفت. آن روزها، امثال دکتر رهنوردی که به کمک نمایندگان خود و دولت اصلاحات بشتابند انگشت‌شمار بودند. متاسفانه بیشتر فعالین اجتماعی با دولت و مجلس اصلاحات قهر کرده بودند و آنان را در جدال با هسته قدرت تنها گذاشتند. نتیجه طبیعتا شکستی بود که همه نتایج آن را دیدند. اما امروز، رهنوردها تکثیر شده‌اند. تعدادشان بی‌شمار شده است و اتحاد و انسجام‌شان مثال زدنی.

 

امروز اگر بخواهیم درسی از تاریخ معاصر خودمان بگیریم، قطعا این درس دست شستن از مطالبات بر حق انسانی و حقوق شهروندی خودمان، تحت سایه «پرهیز از افراط‌گرایی» نیست. هیچ شخص و جریان و جناحی حق ندارد با برچسب «مصلحت» مطالبات انسانی و قانونی شهروندان را به تعویق انداخته و راه را بر طرح آزادانه آن ببندد. اما تجربه به ما می‌گوید در راه کسب مطالبه، نیروی هم‌پیمان و هم‌راستای خود را به درستی تشخیص بدهیم و در تقویت و حمایت از آن‌ بکوشیم. در کنار این حرکت استراتژیک، باید فهرست مطالبات خودمان را همچنان در جیب‌مان نگه داریم و با اراده و توان اجتماعی در صدد تحقق آن برآییم.

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Saturday, June 29, 2013

یادداشت وارده: رای دادن یا ندادن، آیا سئله این است؟

 

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

 

مازیار - جدل بی‌سرانجام «رای دادن و رای ندادن» و «اصلاح و براندازی» در حقیقت صورت مسئله‌ای است که حل آن تنها با حل قضایایی اساسی‌تر امکان‌پذیر است. قضایایی که هم به مبانی و هم به روش (آلگوریتم) حل مساله مربوط ‌اند. یکی اینکه ما از چه چیز وضع موجود بیزارتریم؟ وضعیت اقتصادی؟ دخالت دولت در زندگی خصوصی و زیر پانهادن آزادی‌های‌ فردی؟ اگر ناگزیر باشیم از بین آنها کدام‌ یک را انتخاب می‌کنیم؟ برای تغییر وضع موجود حاضریم چه هزینه‌ای بکنیم؟ اتحاد (تاکتیکی یا استراتژیک) با کدام گروه‌ها یا پوزیسیون را مجاز می‌دانیم؟ منابع قدرت بالقوه و بالفعل برای براندازی کدامند؟ برای تبدیل این منابع از قوه به فعل چه باید کرد؟

 

در صورت روی کار آوردن یک سیستم دموکرات و متکی به رای اکثریت، چه ضمانت یا سازوکاری برای جلوگیری از بازگشت اسلام‌گرایان از دل صندوق‌های رای داریم؟ فرض کنید اگر بازگشت به فقه اسلامی در قوانین خانواده و محدودیت در پوشش بانوان یا نظارت اسلامی بر قوانین در انتخاباتی آزاد و دموکراتیک رای بیاورد چه؟ فراموش نکنید در جوامع توسعه نیافته همیشه زنان در عمل محافظه‌کارترند و حتی رای آن‌ها نیز، آن‌طور که مطلوب ماست، نخواهد بود.

 

هر گروهی به قدرت برسد به اقتضای اقتصاد تک محصولی ما، اختیار شیر منابع مالی- نفتی را به دست خواهد گرفت و بالقوه می‌تواند با قبضه کردن این منابع، راه‌های گردش قدرت را مسدود کند. چه تدبیری باید اندیشید؟ آنان که معتقد به اصلاح نظام هستند چه طرح و برنامه‌ای برای بازگرداندن غول سپاه به شیشه دارند؟ اصولا طرح درازمدت برای اصلاح نظام چیست و هدف آن از اصلاح، تا کجاست؟ چه چیزی از وضعیت حاضر را می‌خواهند اصلاح کنند؟

 

حتی اگر 40 تا 50 درصد واجدین شرایط هم از رای دادن خودداری کنند (در این انتخابات 27.3درصد رای ندادند)، بدون تشکل و اعلام مواضع و اهداف تحریم کنندگان، هیچ تاثیری در مشروعیت هیچ نظامی نخواهد داشت. اپوزیسیون خارج از کشور در طول 30 سال گذشته نمایش خیره کننده‌ای از بی اثری و عدم درک و ارتباط با جامعه را به تماشا نهاده‌اند که هربار در غافلگیری جدیدی تبلور می‌یابد. تنها حرکت غیرانفعالی ایشان در طول این سال‌ها عبارت است از انشعاب و تشکیل گروه‌های کوچکتر و گلخان‌های‌تر که حتی از تجسم فضای اجتماعی ایران نیز عاجزند چه برسد به درک یا محال‌تر از آن، تاثیرگذاری. مثال‌های زیادی از مواضع و کنش‌های سیاسی بعضی گروه‌ها وجود دارد که ثابت می‌کند اخلاص و حتی ایثار نیز بدون داشتن دید سیاسی واقعی، می‌تواند کنشگر مخلص و پاکباخته را بدل به دلقک کرده و بجای ایجاد شوروشعور در مخاطب، حداکثر رقت‌اش را برانگیزد.

 

از آنسو گروه‌های اصلاح‌طلب و مخالفین تازه ریزش‌کرده از مدار قدرت نیز، اراده و خاستگاه اصیلی برای برانگیختن و استفاده از منبع بی‌پایان قدرت اجتماعی - حتی برای اعمال اصلاحات- را ندارند. اصولا اصلاح‌طلبان از به جنبش در آمدن اجتماع هراسانند. نه تنها آنقدر اعتماد به نفس ندارند که در روز بعد ازسرنگونی این نظام برای خود آینده‌ای متصور باشند، بلکه حتی از نتایج هر گونه بالفعل شدن قدرت‌های نهفته اجتماعی نیز احساس خطر می‌کنند. از سویی فاقد شهامت لازم برای اقرار به اشتباهات گذشته و واگذار کردن خود به قضاوت مردمند و از سوی دیگر در سی سال گذشته فرصت‌ وزن‌کشی و برآورد واقعی نیروی اجتماعی خود در شرایط مساوی را نداشته‌اند.

 

پس می‌بینیم دو امامزاده‌ای که هر یک از ما مخالفین وضع موجود به آن‌ها امید و دخیل بسته‌ایم، هر دو ناتوان‌تر از آن‌اند که حرمت و حریم خویش را حفظ کنند، چه برسد به اینکه حاجات روا کنند و کرامات بنمایند.

 

شایان ذکر است اصولا مبحثی به نام علوم اجتماعی فرزند اتفاقات غیرمنتظره (بخصوص انقلاب کبیر فرانسه) بوده و ازتلاش متفکرین برای توجیح و تفسیر، پس از وقوع آن‌ها بوجود آمده‌اند. جامعه پیچیده و درحال فرگشتی (به معنی دقیق آن) مانند ایران که به دلایل سیاسی- فرهنگی و تکنیکی دچار فقر شدید منابع دقیق و مطالعات جامعه‌شناسی است؛ در هر لحظه‌ای آبستن حوادث پیش‌بینی نشده است. چالش‌هایی که اتفاقات پیش‌بینی نشده می‌تواند برای منافع ملی ما ایجاد کند از امیدواری‌های ناشی از آن کمتر نیست.

 

حال که مردم به کرات نشان داده‌اند راه و رسم دموکراسی (صندوق رای) را فی المثل به جای درگیری‌های خونین قومی- مذهبی- طبقاتی برگزیده‌اند و ضمنا در محدوده‌ای که اقتدارگرایان برایشان تعیین کرده‌اند، از حداکثر ظرفیت‌ها برای اثرگذاری استفاده می‌کنند و مادام که فرصت انتخابات در غیاب هر نوع تشکل فراگیر مدنی - صنفی - سیاسی بهانه مشروع ایجاد و هدایت مطالبات را در اختیار می‌گذارد، آیا تحریم حداقلی، مخفیانه و بدون اعلام مواضع، فایده‌ای جز بی‌تفاوت کردن مردم خواهد داشت؟

 

تا زمانی که کنشگران سیاسی (چه اپوزیسیون طرف‌دار دگرگونی و چه اصلاح‌طلبان داخلی و خارجی که علی‌الاصول باید رهبر و طراح هرگونه حرکت آگاهانه برای تغییر باشند) بنابه دلایل گفته و ناگفته، در تاثیرگذاری بر جامعه ناتوان‌اند؛ صندوق رای و شرکت در انتخابات هم استراژی و هم تاکتیک مردم برای اثرگذاری حداقلی برسرنوشت خود خواهدبود.

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Tuesday, June 25, 2013

عشق، همیشه در مراجعه است

 

یک ویژگی جالبی دارند آدم‌های فیلم‌های فرهادی که همیشه جلوی چشم است اما آنقدر ساده است که گاهی به چشم نمی‌آید. همه آدم‌های فیلم فرهادی «آدم» هستند! خیلی انسانی هستند. آدم‌هایی که ضعف‌های کوچک و معمول خودشان را دارند. دروغ می‌گویند. پنهان‌کاری می‌کنند. حتی ممکن است خیانت بکنند. اما در نهایت هنوز آدم هستند. شاید باید بگوییم یک چیزی دارند به اسم «وجدان». یا جایی اعماق وجودشان قبول دارند که چهارچوبی وجود دارد به نام «اخلاق»، هرچند گاهی پایمان از آن بیرون می‌زند. خلاصه اینکه وقتی حرف می‌زنند (و چه خوب است که آقای فرهادی همیشه به شخصیت‌هایش این اجازه را می‌دهد که به اندازه کافی حرف بزنند تا عمق وجودشان برای مخاطب پیدا شود) می‌بینی در نهایت به یک زمینی به عنوان زمین بازی پایبند هستند. می‌شود گاهی سرزنش‌شان کرد که چرا پایت را از خط بیرون گذاشتی؟ اما خیالت راحت است که هر دلیلی بیاورند، اصل بازی را منکر نمی‌شوند. به قول معروف، «می‌شود با آن‌ها حرف زد»! نمی‌دانم؛ شاید این مساله بیش از اندازه حداقلی باشد. شاید هم محصول مواجهه با جامعه یا دست‌کم مجموعه‌هایی است که به نظرت می‌رسد اساسا «تهی» هستند. یعنی در آن‌ها اخلاق اصلا وجود ندارد که نقض شود. وقتی هیچ چیزی نیست آدم به وحشت می‌افتد. خوب است که در درون آدم‌های فیلم‌های آقای فرهادی «یک چیزی» هست!

 

* * *

 

من نه می‌توانم تعریف دقیقی از عشق ارایه بدهم و نه واقعا می‌توانم تصمیم خودم را در مقایسه و یا سنجش و انتخاب میان «عشق» و «عقلانیت» بگیرم. حل این معادله ماجرای غریبی دارد چون معادله حل کردن از جنس عقلانیت است، اما یک طرف این معادله اساسا در نوعی تضاد با عقلانیت قرار دارد. به هر حال، فکر می‌کنم گاهی این عشق به احساسی بدل می‌شود که کارکرد یک پارچ آب سرد را دارد! مثلا وقتی 130 دقیقه تمام مغزت بی‌وقفه درگیر زوایای پیچیده چندین رابطه به هم گره خورده است و خسته شده‌ای از بس که سعی کردی اشارات پراکنده آقای فرهادی را کنار هم جمع کنی تا چیزی را از دست ندهی، کارت به جایی می‌رسد که رسما داری حرارت مغزت را از این همه فعالیت مداوم احساس می‌کنی. بعد ناگهان یک تصویر سفیدی روی صفحه می‌افتد با یک موسیقی آرام که چیزی نیست جز فشرده شدن کلاویه‌های پیانو، به آرامی و  با فاصله‌ای مشخص. انگار یک پارچ آب سرد ریخته‌اند روی مغزت. باور کنید خشک‌ترین و مکانیکی‌ترین ذهن منطقی جهان را هم که داشته باشید، در آن لحظه ترجیح می‌دهید به پیروزی و برتری عشق رای بدهید. یا حتی شاید زیر لب زمزمه کنید «عشق همیشه در مراجعه است». چقدر این پایان‌بندی از آقای فرهادی برایم غیرمنتظره بود. چه دلنشین و شاد و زیبا بود. خنک بود مثل یک نسیمی که در ظهر تابستان بوزد روی گونه‌هایتان. چقدر آن تصویر پایانی که تا به آخر روی صفحه ماند دوست‌داشتنی بود. چه تشابهی بود میان آن دست‌هایی که در بستر مرگ به هم رسیده بودند با عکس یادگاری عروس و داماد در جشن عروسی!

 

* * *

 

«گذشته» به نظرم فیلم خوبی بود. از آن دست فیلم‌هایی که حتی اگر دوبار هم نگاهش نکنی، در همان بار اول آنقدر ذهنت را درگیر می‌کند که بتوانی تا چند ساعت به شخصیت‌ها و تصمیمات و واکنش‌هایشان فکر کنی یا با دوستانت گپ بزنی. با این حال فکر می‌کنم یک ایرادی در کار فیلم‌نامه وجود داشت. در واقع یک جوری هسته اصلی داستان گم بود. تفاوت‌اش شبیه عکسی است که جلوی چشم شما می‌گیرند و شما می‌توانید ساعت‌ها به آن خیره شوید و به ریزه‌کاری‌هایش دقت کنید، با یک تصویر کشیده «پانوراما» مانند که باید نگاهتان را مدام در امتداد تصویر جلو ببرید. یک نقطه تمرکز ندارد. باید در طولش حرکت کنید. چه می‌دانم؟! انگار داخل قطاری نشسته باشید که از مقابل یک نقاشی خیلی بلند روی یک دیوار عبور می‌کند.

 

در «گذشته» شما دقیقا یک گره مشخص و یک موضوع مرکزی ندارید. از رابطه «ماری و احمد» شروع می‌کنید و می‌روید سراغ مشکل «لوسی» و بعدش می‌روید جلوتر تا سر و کله «سمیر» پیدا شود و بعدش ناگهان ماجرای مرگ همسر او بحث اصلی می‌شود و دست‌آخر می‌رسیم به رابطه او با همسرش. پایان نهایی چندان ارتباطی به گره‌های اولیه‌ای که ذهن مخاطب را درگیر کرده ندارد. شاید باید گفت دست‌کم دو داستان موازی در فیلم محوریت دارد. نخست ماجرای «ماری – احمد» و دوم داستان «سمیر» که حالا با پی‌وندهای تقریبا محکمی به هم گره خورده‌اند. من نمی‌توانم بگویم این مساله ایرادی اساسی به حساب می‌آید. اما به نظرم رسید از «شسته رفته بودن» داستن کاسته است! اگر اکراه خودم در مقایسه آثار مختلف آقای فرهادی را برای یک مثال زدن کنار بگذارم باید بگویم آنقدری که داستان «در باره الی» جمع و جور و مشخص بود، داستان «گذشته» نبود. پخش بود و ردیف شده بود کنار هم. به هر حال این هم یک جورش بود.

 

* * *

 

نمی‌دانم چه حکایتی است که به صورت معمول موضوع داستان‌های آقای فرهادی را «قضاوت» می‌دانند. انگار یک رسمیت از پیش تعیین شده‌ای است که همین است و دیگر نیست و همه باید در همین چهارچوب به فیلم نگاه کنند. این بحث «قضاوت» دست‌کم از «درباره الی» بولد شد و در «جدایی...» شاید به اوج خودش رسید*. اما من، در همان داستان «جدایی...» هم دوست داشتم گاهی از جنبه دیگری به فیلم نگاه کنم. مثلا یک بار فقط به همین قصد بروم و فیلم را ببینم که با خودم بگویم «این داستانی است در باره عشق». حالا حکایت این «گذشته» هم برای من همان است. به نظر من باز هم می‌توان به سراغ داستانی رفت در باره «عشق». حالا چه اشکالی دارد که در پایان‌بندی یک نوشته هزار کلمه‌ای برای سومین بار تکرار کنیم «عشق همیشه در مراجعه است».

 

پی‌نوشت:

* فکر می‌کنم خود آقای فرهادی، با انجام یک گفت و گو که در آن به ماجرای صحبت‌اش با یک قاضی اشاره کرده بود به این مساله به شدت دامن زد که به نظرم اتفاق خوبی نبود و باعث شد در نگاه غالب، به جنبه‌های بسیار زیبایی از فیلم‌هایش بی‌توجهی شود.

http://adf.ly/1587888/whostheadmin