Wednesday, May 30, 2012

با منزه‌طلبی گامی به پیش برنخواهیم داشت


«شورای هماهنگی راه سبز امید» با صدور بیانیه‌ای کشتار مردم سوریه را محکوم کرده است. (اینجا) در شرایطی که تداوم جنایات خاندان اسد در سوریه، نفرت و انزجار جهانی را برانگیخته است، صدور بیانیه شورا می‌تواند نکته‌ای مثبت به حساب آید. متاسفانه بدون امثال این بیانه، نام «ایران» تنها به عنوان «یگانه حامی جنایات سوریه» در محافل خبری به گوش می‌رسد که ابدا در شان ایرانیان نیست. بیانیه شورا کمک می‌کند تا برای جهانیان یادآوری کنیم «حمایت از سرکوب و جنایت در سوریه به هیچ وجه خواست و مطالبه ایرانیان نیست، بلکه تنها ناشی از منافع گروهی است که مردم خویش را نیز به گروگان گرفته‌اند». با این حال مشکلی وجود دارد که من نمی‌توانم این حرکت خوب شورای هماهنگی را به دیده مثبت نگریسته و از آن استقبال کنم.

به باور من، محکوم کردن جنایاتی تا بدین‌ حد بدیهی و آشکار هنرچندانی نمی‌خواهد. اینجا جایی است که اگر سکوت کنید بیش از اندازه پرت و یا محکوم هستید. در چنین شرایطی محکوم کردن ابدا یک گام رو به جلو نیست و در بهترین حالت مقاومت در برابر عقب‌نشینی بیشتر است. من این شیوه از کنش سیاسی را همچنان «منزه‌طلبی» می‌خوانم: اینکه شورای هماهنگی در هیچ یک از مشکلات اصلی جامعه مداخله‌ای نکند و تنها زمانی وارد عمل شود که در مورد واقعه‌ای هیچ شک و شبهه‌ای وجود نداشته باشد و تنها بخواهد از خود رفع مسوولیت کند جز «منزه‌طلبی» هیچ نام دیگری ندارد.

به باور من، هرچند محکوم کردن جنایات سوریه یک تعارف دیپلماتیک بجا به حساب می‌آید، اما مشکل امروزین جامعه ما گرانی، تورم، بیکاری، فساد گسترده و در یک کلام عواقب ویران‌گر «طرح حذف یارانه‌ها»ست. به خوبی می‌دانیم که میرحسین موسوی تنها نامزدی بود که با اجرای این طرح مخالفت می‌کرد. من باور دارم که اگر هم آن زمان گروهی مواضع اقتصادی او را با اتهام «چپ‌گرایی» تخطئه کرده و در پی سراب تبدیل شدن یک شبه به کشوری با اقتصاد باز و جهانی از این طرح حمایت می‌کردند، امروز همه به چشم خود می‌بینیم که اجرای آن چه بلایی بر سر اقتصاد و جامعه ما آورد. اما اکنون که تمامی طبقات اجتماعی زیر فشار این بار سنگین خورد می‌شوند، هیچ صدایی به نمایندگی از جنبش سبز در اشاره به این معظل اصلی جامعه به گوش نمی‌رسد. من دلیل این سکوت را «بی‌شهامتی» می‌دانم.

به باور من، ترس اعضای شورای هماهنگی از انتقاد بدگویان و فرصت‌طلبی تک‌چهره‌های سودجو و موج‌سوار سبب شده است تا به بی‌حرکتی برسند و ابتکار عمل از دست‌ بدهند. این نقطه ضعف دقیقا همان چیزی است که در مورد شخص میرحسین یک نقطه قوت به حساب می‌آمد. او توانایی این را داشت که بی‌توجه به عیب‌جویی‌های بوق‌های رسانه‌ای، حرفی را که عمیقا باور داشت حرف دل مردم است بر زبان بیاورد و بر سر آن ایستادگی کند. این ویژگی، حیاتی‌ترین ممیزه یک رهبر بزرگ است که متاسفانه پس از حصر موسوی جای خالی آن در بیانیه‌های شورا به چشم می‌خورد. من بجز افسوس خوردن، تنها می‌توانم به سهم خودم از اعضای شورای هماهنگی درخواست کنم ترس‌ها و معذوریت‌های رسانه‌ای و تبلیغاتی خود را کنار بگذارند. از بدگویی‌های بلندگوهای تک نفره نهراسند، از لاک پنهان خود خارج شود و حرفی را بزنند که امروز در تک تک خانه‌های ایرانی زده می‌شود: «مشکل اصلی مردم یارانه‌هاست؛ اجرای این طرح ویرانگر را متوقف کنید».
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Tuesday, May 29, 2012

آی آدم‌ها...


من «حسین رونقی ملکی» را نمی‌شناسم و هیچ گاه هم وبلاگ او را نخوانده‌ام. اما همین‌که می‌دانم او عضوی از جامعه وبلاگستان بوده که من هم خود را عضوی از آن می‌دانم سبب می‌شود تا ناخودآگاه نظرم به اخبار رسیده از وضعیت او جلب شود. به باور من «مجازات وبلاگ نویسی حبس و زنجیر نیست».

می‌گویند وضعیت جسمانی حسین رو به وخامت است. من به شخصه از دوستانی که از اوین آزاد شده‌اند شنیدم که وضعیت کلیه‌های حسین واقعا بحرانی است و علاوه بر درد و رنج فراوان، جان او را هم به خطر انداخته است. به باور من «هیچ محکومی مستحق تحمل چنین زجری در زندان نیست».

حسین رونقی ملکی در اعتراض به وضعیت خودش دست به اعتصاب غذا زده است. او هیچ دادرس دیگری برای فریاد خود نیافته و حالا آخرین ذرات وجودش را ابزار اعتراض کرده است. به باو من «هیچ انسانی شایسته چنین بی‌دادی نیست».

به وضعیت حسین رونقی ملکی رسیدگی کنید.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Sunday, May 27, 2012

روایت «میلان کوندرا» از تصویر روزمره توتالیتاریسم


«... من به این رمز و راز (راز موفقیت‌ کافکا در پیش‌بینی شرایط حکومت‌های توتالیتر) روزی اندیشیدم که در خانه یکی از دوستان قدیمی شاهد مشاجره‌ای کم اهمیت بودم.

این خانم به سال 1951 در محاکمه‌‌های استالینی پراگ بازداشت و به اتهام جرایمی محاکمه شد که مرتکب نشده بود. بعلاوه، در آن هنگام صدها کمونیست دچار وضعی مشابه وضع او شدند. همه آنان در سراسر زندگی، خود را با حزبشان کاملا یگانه می‌دانستند. هنگامی که این حزب ناگهان به متهم کردن آنان برخاست، همگی مانند ژوزف ک. (شخصیت رمان کافکا) پذیرفتند که «همه زندگی گذشته‌شان را مو به مو بررسی کنند» تا خطای نامعلوم را بیابند و سرانجام به جرایمی واهی اعتراف کنند. دوست من موفق شد جان سالم به در برد زیرا این شجاعت خارق‌العاده را داشت تا از «جست و جوی جرم خویش»، برخلاف تمام رفقایش سر باز زند. سرپیچی از همکاری با دژخیمانش مانع شد که آنان بتوانند در محاکمه نمایشی نهایی از او استفاده کنند. بدین ترتیب بجای آنکه به دار آویخته شود فقط به زندان ابد افتاد. پس از پانزده سال از او کاملا اعاده حیثیت شد و آزاد گردید.

این زن هنگامی دستگیر شد که بچه‌اش یک‌ساله بود. پس وقتی از زندان بیرون آمد پسری شانزده ساله داشت و از آن وقت دو نفری زندگی خوش و ساده‌ای را آغاز کردند. دلبستگی مفرط او نسبت به پسر کاملا فهمیدنی است. روزی که من به دیدن آنان رفتم پسرش بیست و شش ساله شده بود. مادر سرافکنده و آزرده اشک می‌ریخت. علت گریه کاملا بی‌اهمیت بود: پسر بامدادان خیلی دیر بیدار شده بود، یا چیزی از این قبیل. به مادر گفتم: «چرا خود را برای چیزی به این بی‌اهمیتی اینقدر ناراحت و عصبی می‌کند؟ آیا ارزش گریه کردن دارد؟ واقعا زیاده‌روی می‌کنی».

پسر به جای مادرش پاسخ داد: «نه، مادرم زیاده‌روی نمی‌کند. مادر من زنی بسیار خوب و شجاع است. وقتی همه وا دادند او توانست مقاومت کند. می‌خواهد من مردی لایق و شایسته شوم. راست است، من به موقع بیدار نشدم، اما مادرم من را به خاطر چیزی عمیق‌تر سرزنش می‌کند. رفتار من، رفتار خودخواهانه من مورد شماتت اوست. من می‌خواهم همان کسی شوم که مادرم می‌خواهد. به او قول می‌دهم و شما را شاهد می‌گیرم».

اگر حزب نتوانسته بود منظور خود را در مورد مادر عملی کند، مادر توانست به منظور خود در مورد پسر نایل شود. مادر پسر را واداشته بود تا اتهام پوچی را بپذیرد. «به جست و جوی جرم خویش» بپردازد و به اعتراف علنی مبادرت ورزد. من، بهت‌زده این صحنه محاکمه کوچک استالینی را تماشا کردم و بی‌درنگ فهمیدم که مکانیسم‌های روان‌شناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهرا باورنکردنی و غیرانسانی) عمل می‌کنند، همان مکانیسم‌هایی‌اند که بر موقعیت‌های شخصی و خصوصی (کاملا معمولی و بس بشری) حاکم‌اند...»

میلان کوندرا – «هنر رمان» – نشر قطره – صفحه200-203
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

به بهانه کنسرت گروه «دنگ‌شو» در دانشگاه شریف


شاید امروز از یک احساس خوب می‌نوشتم. از تنظیم دل‌نشین آهنگ‌ها که آنقدر قوی است که دیگر اهمیتی ندارد فلان خواننده گروه، روز اجرا صدایش گرفته باشد و تمرکز خود را از دست داده باشد. حتی با خارج خواندن یک نفر هم باز آهنگ به دل می‌نشیند. شاید هم از بی‌سلیقگی در پوشش اعضای گروه انتقاد می‌کردم. به هر حال در کشور ما تعداد کنسرت‌های موسیقی آنقدر محدود است که حالا حالاها کار داریم تا تمرکز خودمان را در گام نخست از گرفتن مجوز و در گام دوم از خود موسیقی فراتر ببریم و ای بسا به فرم صحنه، پوشش گروه و حتی حرکت‌هایی که می‌تواند به جذابیت اجرا کمک کند برسانیم. همه این‌ها ممکن بود، اگر اعضای گروه «دنگ‌شو» در بخش پایانی کنسرت خود آن برخورد غیرقابل‌پیش‌بینی را انجام نمی‌دادند!

داستان از چه قرار بود؟

کنسرت به همت یک نشریه دانشجویی و گروه موسیقی دانشگاه صنعتی شریف برگزار شده بود و روز پنج‌شنبه، قرار بود گروه برای آخرین اجرا به روی صحنه برود. همه چیز به ظاهر خوب پیش می‌رفت. تا اینکه نوبت به اجرای آخرین آهنگ کنسرت رسید و با اعلام سخن‌گوی گروه، تماشاگران منتظر اجرای ترانه «خوابم یا بیدارم» شدند. در این لحظه گفت و گویی میان دو نفر از اعضا درگرفت، سخن‌گو رو به حاضران اعلام کرد «حس آهنگ رفت»! بعد گفت و گوهای میان اعضا کمی ادامه پیدا کرد و گروه به ناگاه صحنه را ترک کرد. کل ماجرا آنقدر سریع و قافل‌گیر کننده رخ داد که تماشاگران تا چند دقیقه متوجه اتفاقات نشدند و هم‌چنان در سالن تاریک منتظر ادامه برنامه نشستند. پس از مدتی که چراغ‌ها روشن شد تازه حاضران متوجه شدند که واقعا اعضای گروه «قهر کرده» و سالن را ترک کرده‌اند! حالا زمانی بود که همه از همدیگر بپرسند «چی شد؟» و شروع به گمانه‌زنی کنند که «یک نفر خندید»! یا «نه؛ وقتی داشت معرفی می‌کرد یک نفر داد زد: شایا تیمت رو بردار و برو». «نه بابا؛ گفت شایا تیمت رو بردار و بیا». «ولی اون که مال آهنگ قبلی بود؛ اینجا چرا قهر کردند؟» و ... 

اخلاق حرفه‌ای داشته باشید

فارغ از اینکه در سالن اجرا اتفاق ناخوش‌آیندی رخ داده است با خیر، من اعضای گروه و تیم پشتیبانی آنان را مسوول اجرای یک کنسرت می‌دانم. اگر اجرا به خوبی به پایان برسد افتخار آن در کارنامه گروه ثبت خواهد شد، پس اگر هم مشکلی پیش بیاید خود گروه است که آسیب خواهد دید. با چنین نگرشی، اعضای گروه باید حداکثر توان خود را برای نمایش یک اجرای بی‌دردسر به خرج بدهند. به ویژه، این بر عهده سخن‌گوی گروه است که با تماشاگران ارتباط دارد. او می‌تواند با هنرمندی خود، جو سالن را کنترل و حتی هدایت کند. همه این‌ها به کنار، در نهایت تماشاگر برای حضور در سالن هزینه پرداخت کرده و گروه نیز «پول» گرفته‌ است. صرف‌نظر از اینکه اینجا مورد معامله یک اثر یا اجرای هنری است، باید پذیرفت که نمی‌توان از قوانین کلی معامله تخطی کرد: «همیشه حق با مشتری است»!

در کشور ما برخورد عجیبی نیست که فروشنده‌ای با مشتری خود چنان برخورد کند که انگار لطفی در حق او مرتکب شده و مشتری باید سپاس‌گزار باشد. اما اینکه فروشنده پول مشتری را بگیرد و کالای خود را نصفه و نیمه عرضه کند دیگر یک ناهنجاری حرفه‌ای نیست، رسما وارد فاز «دزدی» و یا «کلاه‌برداری» می‌شود. در بهترین حالت می‌توان گفت «کاری که اعضای گروه دنگ‌شو در جریان اجرای خود انجام دادند یک کم‌فروشی آشکار بود».

در این مورد باید بگویم اولا، اینکه اعضای گروه در جریان اجرا «حس آهنگ» را از دست بدهند صرفا بی‌تجربگی خود را به نمایش درآورده‌اند. نوازنده حرفه‌ای نباید تحت تاثیر جو سالن و یا تعابیری همچون «حس آهنگ» قرار بگیرد. در ثانی، بر فرض هم که این اتفاق رخ داد، گروه باید این آمادگی و خلاقیت را داشته باشد که یا بلافاصله یک آهنگ دیگر را در دستور قرار دهد و یا به هر طریق دیگر مخاطب خود را سرگرم کند. مثلا می‌توان از یکی از اعضای گروه که آمادگی‌اش را دارد تقاضای یک تک‌نوازی به عنوان حسن ختام را داشت. به هر حال باید رضایت را در تماشاگر حفظ کرد. کاری که گروه «دنگ‌شو» نه تنها انجام نداد، بلکه گویی به صورت عمدی بر نتیجه‌ای کاملا متفاوت تاکید داشت!

اخلاق هنری داشته باشد

هنرمندی که مردم را دوست نداشته باشد و از صمیم قلب به مخاطب خود عشق نورزد، «هنرمند» نیست. این باور من است و بر پایه همان هم قضاوت می‌کنم: «اعضای گروه دنگ‌شو، علی‌رغم تمامی احترامی که برای آثار زیبایشان قایل هستم، هنرمند نیستند»!

در بخشی از اجرا و در میان تشویق‌های تماشاگران، یک نفر از ته سالن داد زد «شایا، تیمت رو بردار و بیا». فریادی که با توجه به جو سالن و صحبت‌های قبلی به طنز گرفته شد و همه را به خنده انداخت. در ادامه سخن‌گوی گروه در چند مرحله گفت: «ما تا به حال فقط در محیط‌های فرهنگی برنامه داشته‌ایم و تجربه اجرا در فضای استادیومی را نداریم». ظاهر قضیه یک شوخی بود که چندان روی عبارات آن دقت نشده بود چون به هر حال نزدیک 200 تماشاگر حاضر در سالن دوست نداشتند کسی به آن‌ها بگوید «جمع شما بر خلاف سالن‌های دیگر فرهنگی نیست». ولی در ادامه کار بدتر هم شد؛ وقتی گروه قهر کردند و رفتند تازه همه فهمیدند که سخن‌گو ابدا آن حرف‌ها را از سر شوخی نمی‌زده و آشکارا قصد توهین به تماشاگران را داشته است. گویی می‌خواهد در عوض یک تشویق ناخوش‌آیند از جانب یکی از تماشاگران، تمامی حضار را مجازات کرده و آنان را تحقیر کند. این برخوردی نیست که من از یک هنرمند انتظار دارم. این برخورد افرادی با ظرفیت پایین است که مغرورانه خود را برتر از دیگران می‌پندارند و ابدا هم حاضر نیستند این حس خودبرتر‌بینی افراطی را پنهان کنند.

مشاهده چنین برخوردی از یک گروه به نسبت تازه‌کار با اعضایی کاملا جوان و ناشناخته بار دیگر من را به لزوم دقت بیشتر در شخصیت اساتیدی مانند «شجریان» وا داشت. این‌ها با این سطح از شهرت و توانایی، اینچنین خود را از جرگه مردم و مخاطبان جداکرده و در جایگاهی برتر قرار داده‌اند، وای به روزگاری که به شهرت و افتخاری در سطح امثال شجریان برسند!

(برخورد زننده دیگر، در همان زمان معرفی و هنگامی رخ داد که تماشاگران سراغ یکی از اعضای پیشین گروه را گرفتند. واکنشی که معرفی کننده گروه نشان داد و حاکی از نوعی انزجار از عضو پیشین بود کاملا دور از شان بود)

اخلاق انسانی داشته باشید

در پایان اجرای هر آهنگ، سخن‌گوی گروه به تشویق تماشاگران واکنش نشان می‌داد و تاکید می‌کرد «من هیچ چیز را به اندازه این تشویق شما دوست ندارم» یا «شما آنقدر خوب تشویق می‌کنید که ما به خودمان هم حسودی می‌کنیم». چه کسی تصورش را می‌کرد چنین عباراتی در نهایت به «ما تا به حال فقط فقط در محیط‌های فرهنگی اجرا داشته‌ایم» و البته آن قهر بدون خداحافظی ختم شود؟ تنها نتیجه‌ای که من از کنار هم قرار دادن این برخوردها گرفتم این بود که گوینده از ابتدا هیچ صداقتی در کلام خود نداشت. او حس واقعی خود را در برخورد با احساسات تماشاگر بیان نمی‌کند، بلکه فریب‌کارانه قصد داشت نوعی احساس صمیمیت را شبیه‌سازی کند. در یک کلام: او دروغ می‌گفت و چیزی نشان می‌داد که نبود. (بودند کسانی که وقتی گوینده بخشی از سخنان خود را به تمجید از «پنجمین اختر تابناک آسمان امامت» اختصاص داد، احساس مشابهی از بی‌صداقتی را از کلام او برداشت کردند) به هر حال این دیگر نه به رفتار حرفه‌ای مربوط است و نه به هنرمندی، دروغ‌گویی و تظاهر خارج از شان انسانی است.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Saturday, May 26, 2012

پل‌های گمشده‌ میان فضای مجازی و حقیقی


سه سال پیش تحقیقی انجام شد با هدف بررسی «فضای وب ایرانی». من دقیقا نمی‌دانم متولی این تحقیق چه کسی بود اما برای مشاهده نتایج و گزارشی از این تحقیق می‌توانید به اینجا+ مراجعه کنید. با توجه به تاکیدی که خود گزارش دارد، من هم از به کار بردن «وبلاگ‌نویسی فارسی» پرهیز می‌کنم به این امید که این پژوهش توانسته باشد میان وبلاگ‌های فارسی زبان غیرایرانی و ایرانی تمایزی قایل شود. بنابر گزارش ارایه شده، در این تحقیق چهار محور عمده برای وبلاگ‌های ایرانی ترسیم شده است:

1) وبلاگ‌های سکولار / اصلاح‌طلب
2) وبلاگ‌های مذهبی / محافظه‌کار و سنتی
3) وبلاگ‌های ادبی، شعر، دل‌نوشت و نظایر آن
4) Mixed Network (نمی‌دانم باید چه ترجمه‌اش کنیم)

نمودارهای پی‌وست گزارش (تصویر این یادداشت) نشان می‌دهد که توزیع وبلاگ‌های ایرانی حول چهار محور ارایه شده به نسبت متوزان است. فارغ از هرگونه قضاوت کیفی، گمان می‌کنم این آمار می‌تواند تا حدودی تصویر پیش‌فرض ما را نسبت به فضای مجازی اصلاح کند.

* * *

من به تجربه آموخته‌ام که بحث «ارتباط فضای مجازی با فضای حقیقی» در جامعه ایرانی، به مانند بسیاری از دیگر مباحث کلان اجتماعی، به فراخور حال و هوای عمومی جامعه دستخوش قضاوت‌هایی به شدت کلی و البته احساسی می‌شود. همان‌گونه که جو غالب اظهارات گذری ممکن است با یک تصمیم نادرست حکومتی، کل جامعه ایرانی را «نژادپرست» بخواند، یا در واکنشی دیگر ایرانیان به ناگاه «باهوش‌ترین» مردم جهان معرفی شوند، فضای مجازی نیز به فراخور وضعیت گاه «پیش‌گام و تریبون آزاد جامعه ایرانی» می‌شود (مانند فضای چند ماهه پس از کودتای 88 که بار خبررسانی بر دوش رسانه‌های اینترنتی افتاده بود) و گاه فضایی آکواریومی که هیچ ارتباطی به اصل جامعه ندارد. (به مانند هر دوره رکودی که حس سرخوردگی از ناتوانی در ایجاد تغییرات اجتماعی، افراد را به خود تخریب‌گری می‌کشاند) جالب اینجاست که اتفاقا هر دوی این قضاوت‌ها نیز در همین فضای اینترنتی شایع می‌شوند!

ادعای نادرست دیگری که متاسفانه ظاهری علمی‌تر به خود گرفته و طبیعتا مقبول‌تر به نظر می‌رسد، تاکید بر این گزاره است که «فضای اینترنتی نماینده کلیت جامعه ایرانی نیست». این ادعا بر این پایه استوار می‌شود که همه ایرانیان کاربر اینترنتی نیستند، پس مباحث اینترنتی دغدغه و نقطه‌نظرات همه ایرانیان را پوشش نمی‌دهد. طبق معمول، این دست موکول کردن باورهای مردم به پستوهایی که کسی از آن اطلاع ندارد «معمولا» دست‌مایه حامیان حاکمیت و وضعیت موجود است تا ارقام عجیب و غریب حکومتی را توجیه کنند! (البته از آن دست‌مایه‌هایی است که بخش قابل‌توجهی از منتقدین هم آن را پذیرفته‌اند و از آن همچون گزاره‌هایی خود‌تخریب‌گر استفاده می‌کنند) مثلا آنان می‌گویند اگر ادعای مشارکت 68درصدی در انتخابات مجلس نمود بیرونی ندارد به این دلیل است که فعالان اینترنتی از اقلیت مرفه و بیشتر پایتخت‌نشین جامعه هستند اما در شهرهای کوچک و روستاها مردم همچنان حامی حاکمیت‌اند.

به باور من بی‌پایگی این ادعا چیزی فراتر از یک استدلال آماری است. برای مثال می‌‌توان به این مسئله پرداخت که «آیا جامعه دانشجویان کشور نماینده قابل قبولی برای بازتاب دادن کلیت خواسته‌های جامعه ایرانی است؟» در پاسخ به این پرسش می‌توان استدلال کرد که «خیر؛ همه ایرانیان که دانشگاه نمی‌روند! یا اینکه در شهرهای بزرگ توجه و تمرکز بر روی تحصیلات دانشگاهی بیشتر از روستاها است». استدلال نادرستی نیست، اما من می‌گویم در شیوه تقریبی علوم اجتماعی، استدلال ناکارآمدی است. در مقابل می‌توان گفت: «با تقریب خوبی، سیستم آموزش رایگان در دوران متوسطه توانسته است دانش‌آموزانی از همه اقشار اجتماعی را به دانشگاه‌ها بفرستد. بدین ترتیب، اگر هر دانشجو بتواند گوشه‌ای از فرهنگ، باورها و مطالبات اطرافیان خود را به دانشگاه‌ها بکشد، آنگاه مجموعه دانشجویان کشور نمونه قابل قبولی برای تحلیل کلیت جامعه خواهند بود». وضعیتی که مشابه آن را برای وب ایرانی نیز قایل هستم.

* * *

گزارشی که در ابتدای یادداشت به آن اشاره شد نشان می‌دهد هیچ یک از محورهای چهارگانه ارایه شده دست بالا را در فضای مجازی کشور ندارد. یعنی حتی بر خلاف رایج‌ترین برچسب اتهامی، فضای مجازی اساسا فضایی «سیاست‌زده‌تر از فضای اجتماعی» نیست. اینجا هم بسیاری ترجیح می‌دهند وبلاگ خود را به شعر و ادبیات هنر، جوک و لطیفه و سرگرمی، مطالب جذاب مختلف و البته بازی‌های رایانه‌ای و دستاورهای فن‌آوری اختصاص دهند. (به یاد بیاورید که اتفاقا پرمخاطب‌ترین وبلاگ فارسی‌ زبان به همین دسته‌ها تعلق دارد) 

به باور من، بجز همان نبود اطلاعات آماری و عادت به صدور گزاره‌های کلی، تنها یک مسئله است که به این تصور از فضای مجازی دامن می‌زند: «اینجا محدودیت‌ها کمتر است و ناگفته‌های بیشتری بر زبان می‌آید. جای خالی این سخنان در فضای اجتماعی، هرچند که به دلیل فضای سرکوب، اختناق و سانسور باشد، در بسیاری از موارد به نبودن چنین باورهایی تعبیر می‌شود که نتیجه‌گیری نادرستی است»!

من گمان می‌کنم فضای وبلاگستان و به صورت کلی‌تر، وب‌ ایرانی، به خوبی می‌تواند ترسیمی از نتایج حذف حاکمیت سرکوب و سانسور در جامعه ایرانی باشد. اتفاقا آزمون خوبی است و می‌تواند برای همه ما مفید باشد. ما می‌توانیم به چشم خود ببینیم که در صورت نبود قوانین محدود کننده، ایرانیان چه واکنش‌هایی از خود بروز می‌دهند. در این فضا، طبیعتا استقبال گسترده به سایت‌های «پورنوگرافی» و البته گسترش مطالبی که از آن‌ها با عنوان «توهین به عقاید و مقدسات» یاد می‌شود نیز حضور دارد. این‌ها حقایق غیرقابل انکاری است که باید از همین الآن خودمان را برای آن‌ها آماده کنیم.

* * *

حرف آخر:

من ریشه اصلی شکل‌گیری بحث با موضوع «ارتباط فضای مجازی با فضای حقیقی» را در ناتوانی از تغییر می‌بینم. گویی برخی از ناظران به چشم خود می‌بینند که برآیند مطالبات در فضای مجازی چیزی متفاوت از وضعیت کنونی اجتماعی است و این اختلاف هیچ تغییر چشم‌گیری در کوتاه مدت ایجاد نکرده است. در نتیجه، ناامید و دل‌سرد از هرگونه تاثیرگزاری فضای مجازی، به کل اصل آن را زیر سوال می‌برند. این گروه نادیده می‌گیرند که «ناتوانی از تغییر» مشکلی است که در فضای حقیقی اتفاقا بیشتر به چشم می‌خورد. اینکه کل جامعه ایرانی و نخبگانش هنوز به راه حلی برای برون‌رفت از بن‌بست کنونی دست نیافته، دلیلی بر «مجازی» بودن فضای اینترنتی نیست. پس من اساسا اعتقاد ندارم که میان فضای اینترنتی ما با جامعه بیرونی «پل‌های گمشده‌ای» وجود دارد. اتفاقا این دو کاملا در پیوند با یکدیگر هستند و رکود و یا جنبش اجتماعی، با بروزی به نسبت متوازن در هر دو به چشم می‌خورد. 

پی‌نوشت:
در پیوند با همین موضوع از حلقه وبلاگی «گفت و گو» بخوانید:

«دنیای مجازی، مجازی نیست». (محمد معینی - راز سر به مهر)
http://adf.ly/1587888/whostheadmin