Monday, October 28, 2013

زندگی لاک‌پشتی!

 

من مثل لاک‌پشت‌ام. نه اینکه یک لاک محافظ و غیرقابل نفوذ داشته باشم. نه. تصویر این لاک‌پشتی که عرض می‌کنم مربوط به آن داستان مسابقه «لاک‌پشت و خرگوش» است. آنجاکه لاک‌پشت آهسته و پی‌وسته رفت و رفت تا بالاخره مسابقه را از خرگوش برد. البته داستان من خرگوشی ندارد. فقط لاک‌پشتی دارد که آهسته و پی‌وسته می‌رود.

 

یک عادت همیشگی دارم که باید با یک دست چندتا هندوانه بلند کنم. یعنی از یک حدی بارم که سبک‌تر باشد اصلا طاقت‌ام نمی‌گیرد. همه حداکثر بار مجاز دارند و من حداقل بار مجاز! خلاصه اینکه تا چند تا پروژه اساسی برای خودم تعریف نکنم و حسابی خودم را توی هچل نیندازم آرام‌ام نمی‌گیرد. سرم که شلوغ نباشد یک جوری احساس می‌کنم عمرم دارد تلف می‌شود. اصلا انرژی‌ام را از دست می‌دهم و تنبل می‌شوم. به قول دوستان «لش می‌کنم». این جور مواقع مثل ماشینی که توی گل و برف گیر کند و باید سنگین‌اش کنی که بیرون بیاید برای خودم کار می‌تراشم. آنقدر سر خودم را شلوغ می‌کنم که موتورم روشن شود و راه بیفتد. آن وقت تازه می‌شوم همان لاک‌پشت مورد نظر.

 

حوصله خیلی‌ها را سر می‌برم. مثلا خود شما که دارید این متن را می‌خوانید. به بند سوم رسیده‌اید و هنوز معلوم نیست داستان از چه قرار است. حوصله‌تان سر رفته و اصلا اطمینان هم ندارید که این شروع بخواهد به جایی برسد. اما من تا حرف را حسابی مزه‌مزه نکنم و مقدمه نچینم و حاشیه نروم، زبانم باز نمی‌شود. آرام‌آرام قصه می‌پردازم و مثال می‌زنم و حکایت تعریف می‌کنم و به قول معروف آسمان به ریسمان می‌بافم، تا بالاخره برسم آنجا که باید برسم. تازه بعضی مواقع می‌فهمم که آنجا خبری هم نیست. هرچه بوده همین حواشی و مقدمات بوده. یعنی یک حرفی مانده سر دل آدم که آمده دلی سبک بکند و همین.

 

خلاصه اینکه وقتی سرم شلوغ بشود، لاک‌پشتی راه می‌افتم. کم‌کم جلو می‌روم. شاید خیلی‌ها که ببینند فکر کنند با این پیشرفت آهسته‌ای که وجود دارد طرف اصلا جدی نیست و به جایی هم نخواهد رسید. اما خودم جایی ته دلم قرص است. وقتی خوب به کار سوار شوم و همه حواشی‌اش را در نظر بگیرم و حسابی اشراف پیدا کنم، دیگر هرکاری مثل حریفی می‌شود که فتیله‌اش را جور کرده باشی و آماده پیچاندن‌اش کرده باشی. فقط باید کارش کار باشد و ارزش داشته باشد و به اندازه کافی به آدم انگیزه و هیجان بدهد.

 

حالا که فکر می‌کنم، شاید یک دلیل آهسته رفتن من هم موازی کار کردن باشد. یعنی توی هر کاری دارم لاک‌پشتی می‌روم، اما وقتی حساب‌اش را بکنی که سه چهارتا کار گردن کلفت را گرفته‌ام و موازی جلو می‌روم، ته‌اش یک وقت می‌بینی مجموع کل این سرعت‌های لاک‌پشتی، خیلی هم کم نیست. مثل این می‌ماند که به جای اینکه یک فایل را دانلود کنی و بعد بروی سراغ آن یکی، سعی کنی چند تا فایل را هم‌زمان دانلود کنی. خوب در ظاهر امر دانلود هر کدام کمی بیشتر طول می‌کشد، اما دست‌آخر همه‌اش با هم دانلود می‌شود و ای بسا مجموع کار حتی سریع‌تر هم انجام شود.

 

همه این‌ها را عرض کردم که بگویم چراغ این وبلاگ چند وقتی است که سوسو می‌زند. خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که دست‌کم طی پنج سال گذشته هیچ وقت این وضعیت پیش نیامده بود. دلیل‌اش اما نه تنبلی است و نه کسالت و نه خستگی. فقط سرم را جای دیگری گرم کرده‌ام. آن هم به دو دلیل.

 

اول اینکه وقتی آدم تند و زیاد حرف می‌زند، بالاخره یک جایی حرف‌اش تمام می‌شود. آن وقت یا باید کمی سکوت کند، یا به مصداق شاعر بی‌قافیه به جفنگ بیفتد. خب من هم احساس کردم چهار – پنج‌سالی می‌شود که دارم یک نفس حرف می‌زنم. نکند که در این مدت فرصت گوش کردن (خواندن) کم شده باشد. یا بدتر از آن، کار به سطحی‌نگری کشیده باشد. حتما این اتفاقات کم و زیاد افتاده. ایراد و انتقاد کم نبوده و خودم این ضعف‌ها را می‌دانم. پس بد نیست یک مدت برای کارهای استخوان‌دارتری وقت بگذارم. به قول معروف همه می‌خواهند دنیا را عوض کنند، اما کمتر کسی می‌خواهد خودش را عوض کند. حالا بد نیست امثال بنده هم به جای اینکه این همه به اصلاح و پیشرفت مملکت اصرار کنند، کمی بر روی اصلاح و پیشرفت شخصی خودشان تمرکز کنند که کسی نیاید بگوید «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی». به ویژه در این دوره نسبتا ساکن که دولت جدید دارد مقدمات تغییرات را می‌چیند و الحق که تا به اینجای کار علی‌رغم همه مشکلات کارنامه خوبی هم داشته است.

 

دلیل دوم اما کاری است که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. آرزو که می‌گویند بر جوانان عیب نیست همین است دیگر. ما هم این همه سال آرزو به دل مانده بودیم و همیشه به خودمان وعده می‌دادیم که «فعلا وقت‌اش نیست، اوضاع کشور بحرانی است و فلان و بهمان». همان حسرتی که «اگر کودتا دست از سر این کشور بر می‌داشت...». خب حالا کم یا زیاد اوضاع تغییر کرده و به یک ثباتی رسیده است. بیشتر از این نباید کار را به تاخیر انداخت. پس با اجازه دوستان من تا اطلاع ثانوی کمی توی دفترچه خودم بنویسم. بعد اگر به جایی رسید و آش دهان‌سوزی شد، منتشر کنم که به دست خواننده‌اش هم برسد.

 

این دو تا پروژه که اتفاقا هیچ نقطه اشتراکی هم با هم ندارند هر کدام‌شان برای خودش دنیایی است و بنده هم طبق معمول عزم‌ام را جزم کرده‌ام که دو تا هندوانه را با هم بردارم و لاک‌‌پشتی بروم تا ببینیم چه خواهد بودن. اینجا هم البته هم‌چنان مشتاقانه میزبان یادداشت‌های وارده شما خواهد بود، خودم هم گه گداری سرکی می‌کشم و خودی نشان می‌دهم که از قدیم گفته‌اند «از دل برود هرآنکه از دیده رود»!


http://adf.ly/1587888/whostheadmin

یادداشت وارده: «چه پاسخی داریم»؟

 

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

 

سهراب نوروزی – 16 آذر 88 که از دانشگاه امیرکبیر برگشتم تا ساعت‌ها سخنرانی جان‌دار و شجاعانه مجید توکلی در ذهنم طنین‌انداز بود. ماجرای دستگیری و چادر به سر کردنش را هم همان شب در تلویزیون بقالی سر کوچه دیدم. وقتی که صاحب مغازه به تصویر مجید می‌خندید، بیش از پیش قانع شدم که طرفِ آن سخنرانی بی‌نظیر، مردم کوچه هستند، نه خود شخص سید علی خامنه‌ای. موضوعی که خوشبختانه بازجوهای زورگیر مجید هنوز به درستی متوجه نشدند و متاسفانه به جرم توهین به رهبر و ... در نهایت هشت سال حبس ناعادلانه و پردرد و ظالمانه را برای او رقم زدند.

 

خبر 8 سال حبس مجید را همراه یکی از دوستانم بودم که شنیدم. دوستم پس از خبر، رو به من کرد و گفت: «این هشت سال می‌گذرد و مجید احتمالا آزاد می‌شود. اما بیرون که آمد ما چه پاسخی برایش داریم؟»

 

بله، هر از گاهی باید نشست و این پرسش را تکرار کرد که «چه پاسخی داریم؟» منظورم «پاسخ به تاریخ» نیست که یک حرف کلی و عموما بی‌معنا ست. منظورم این است که چه پاسخی داریم به مجید، به میرحسین، به شیخ مهدی، به نسرین ستوده، به جعفر پناهی، به زیدآبادی و به خیلی‌های دیگر که در بند هستند. موضوع دقیقا این است که مجید و آن دیگران برای من و شما و البته خودشان، زحمت کشیده‌اند، خون جگر خورده‌اند، زندان و شکنجه کشیده‌اند، دوری و درد و گرسنگی کشیده‌اند. و پرسش این است که حالا ما چه داریم که در عوض به آن‌ها بدهیم. چه پاسخی داریم اگر بپرسند «شما چه کردید؟» و این پرسش آن‌ها از سرِ طلب‌کاری از ما، که از سر نهیب زدن به کلبی مسکلی مضمنی است که بدتر از خوره به جان همه افتاده.

 

کلبی‌مسلکی ایجاب می‌کند که بگوییم کسی آن‌ها را مجبور نکرده بود عمر و جان و مال خود را برای دیگران فدا کنند، اما خوب مشخص است که این منطق فاجعه می‌آفریند. جامعه‌ای که مفهوم فداکاری اجتماعی را در سطل زباله انداخته، جامعه‌ خوشبختی نخواهد بود، و شهروندان آن جامعه نیز خوشبخت نخواهند بود، حتی اگر خودشان طور دیگری تلقین کنند. اما این را باید کنار گذاشت و با چشمان باز دید که دلیل همه‌ این فداکاری‌ها، نه صرفا شور و شوق جوانی و سودای قدرت و ثروت، که اتفاقا ریشه‌کن کردن همین کلبی‌مسلکی و کمک به خلق یک جامعه‌ی اخلاق‌گرا و متعهد به خود است.

 

اخلاق حکم می‌کند در برابر فداکاری‌های اینان کاری کنیم و در راس همه‌ی آن کارها، ایجاد تعهد قلبی به خود، به جامعه‌ خود، و به آن‌هایی است که خود را بی‌دریغ فدا کرده‌اند. تعهدی که باید مبنای کار و فعالیت مدنی و ساخت و ساز باشد و نه دلیلی برای بغل گرفتنِ زانوی غم و فحش و نفرین حواله کردن به سران رژیم.

 

این سال‌ها می‌گذرد و قطعا تمام ما خواهیم مرد و هیچ نام و نشانی از هیچ‌کدام باقی نخواهد ماند. اگر هم بماند برای مردگان فرقی ندارد («بعد صد هزار سال از دل خاک ... چه تفاوت می‌کند پاک یا ناپاک؟») اگر زرنگ باشیم می‌توانیم زندگی خوبی برای خود دست و پا کنیم. می‌توانیم همواره به خود بگوییم «به من ارتباطی ندارد». البته شاید هم بتوانیم طور دیگری زندگی کنیم. طوری که شایسته یک انسانِ اجتماعی است. طوری که در نهایت شرمنده نباشیم در مقابل این پرسش که «چه پاسخی داریم؟»

 

پی‌نوشت نگارنده: این متن کوتاه برای تحقیر خودمان نبود، برای تلنگر زدن به آن کلبی‌مسلک درون‌مان بود، بلکه کم کم از خواب برخیزد.

 

پی‌نوشت وبلاگ:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

 

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Tuesday, October 22, 2013

دردسرهای برخورد نزدیک از نوع سوم!


آن زمان که در یک ابتکار عجیب مناظره تلویزیونی نامزدهای ریاست‌جمهوری به آزمون چهارگزینه‌ای و تست هوش تشخیص تصاویر بدل شد، صحنه به چشم ایرانیان به قدری مضحک و غریب آمد که بازار طنزپردازی داغ شد و صدای نامزدها و اعتراض منتقدین به آسمان رفت. تمرکز اعتراض‌ها بر این بود که شیوه جاری در شان نامزدهای ریاست‌جمهوری و حتی شهروندان بیننده نیست و کار تا آن‌جا پیش رفت که آقای عارف، به دلیل اعتراض به آن شیوه، می‌رفت که به مرد شب مناظره بدل شود. من اما فکر می‌کنم آن شیوه از مناظره، جنبه دیگری داشت که در هیاهوی مبارزات انتخاباتی قابل مشاهده نبود.

* * *

آقای ظریف، با شیوه جدیدی که در عرصه ارتباط میان مقامات ارشد و مردم اتخاذ کرده، خیلی زود توانست از چهره‌ای گم‌نام به یکی از محبوب‌ترین سیاست‌مداران رسانه‌ای (دست‌کم در فضای مجازی) بدل شود. ظریف شیوه‌ای را در پیش گرفته که سال‌ها پیش محمدعلی ابطحی با وبلاگ‌نویسی‌اش بنیان نهاد و اتفاقا او هم در زمانه خودش محبوبیت بسیاری کسب کرد. جنس کار این دو را می‌توان مشابه دانست: «ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با شهروندان و پایبندی به سطحی بالاتر از پاسخ‌گویی». شاید بتوان بنیان‌گزار این شیوه از ارتباط سیاست‌مداران ایرانی با مردم را ابوالحسن بنی‌صدر دانست که در دوران کوتاه ریاست‌جمهوری‌اش، ستون ثابتی در روزنامه «انقلاب اسلامی» در نظر گرفته بود و با مردم سخن می‌گفت. (فکر می‌کنم اسم ستون ایشان «کارنامه» بود) البته محدودیت‌های سخت‌افزاری آن زمان امکان کامنت‌گذاشتن را برای مخاطبان فراهم نمی‌کرد، با این حال می‌توان پذیرفت که بنی‌صدر قدم در راهی گذاشت که تداومش وبلاگ‌نویسی ابطحی بود و فیس‌بوک بازی ظریف.

* * *

می‌گویند برای سال‌ها در فیلم‌های وسترن آمریکایی، هیچ یک از قهرمانان فیلم در حال عملی «خاکی» مشاهده نمی‌شدند. ابرقهرمانان غرب وحشی آنچنان سیمای برتری در ذهن مخاطب می‌یافتند که قابل پذیرش نبود آن‌ها هم انسان‌هایی معمولی باشند که مثلا ممکن است تنگ‌شان بگیرد و دنیا پیش چشم‌شان تیره و تار شود! حکایت سلاطین و سیاست‌مداران ایرانی هم کم از حکایت قهرمانان وسترن نداشته است و در این مورد شاید بتوان به سنت ساز و دهل کوبیدن پشت در بیت‌الخلای همایونی اشاره کرد. خدای ناکرده، رعایا نباید صدایی می‌شنیدند که شائبه ایجاد کند شکم همایونی هم گه‌گاه غرمبه می‌فرمایند!

سنت «خدا-شاهی» در تاریخ سیاسی ایران قدمت چند هزار ساله دارد. حاکمان ایرانی یا «فره ایزدی» داشته‌اند یا «ولایت مطلقه». در هر صورت، موجوداتی فراانسانی بوده‌اند که باید نور به سیمایشان می‌تابید تا الوهیت چهره‌هایشان از نگاه رعایا پنهان نماند. جایی خواندم که داریوش بزرگ و جانشنانش به شیوه‌ای سخن می‌گفتند که اولا هیچ احساسی (اعم از خوشحالی، ناراحتی، ترس یا تعجب) در سیمای آنان پدیدار نگردد. در ثانی، لحن گفت و گوی پادشاه با دیگران باید به گونه‌ای می‌بود که شاه هیچ گاه در حضور جمع از کسی «سوال» نپرسد. چرا که سوال‌ پرسیدن پادشاه نشان دهنده آن بود که یکی از زیردستان در موردی خاص اطلاعات بیشتری از پادشاه دارد. این نشانه ضعف، ابدا برازنده جایگاه ایزدی شاهنشاه نبود.

تداوم این شیوه سنتی در سیاست معاصر به آنجا می‌رسد که ابرمقامات مملکتی، هیچ گاه خود را در معرض گفت و گو با زیر دستان قرار نمی‌دهند. رهبر جمهوری اسلامی ایران، با هیچ خبرنگاری مصاحبه نمی‌کند تا حتی کسی در ذهن خودش هم تصور نکند که می‌شود از چنین مقامی سوال پرسید و ای بسا از او بازخواست کرد. دیگر سیاست‌مداران نیز بنابر قدرت و جایگاهی که دارند، تا حد امکان از قرار گرفتن در معرض گفت و گوهای از پیش تعیین نشده گریزان هستند. به ویژه، گفت و گوهایی غیرتخصصی که می‌تواند تصویری انسانی از آن‌ها ترسیم کند. مثلا تصور کنید خبرنگاری بتواند از رییس قوه قضائیه کشور در مورد رنگ مورد علاقه او سوال بپرسد، یا مثلا جویا شود که از بین قورمه‌سبزی و آبگوشت کدام یک را انتخاب می‌کند. این‌ها پرسش‌هایی هستند که انسان را خاکی و زمینی می‌کنند و نمونه‌هایش را در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک به وفور می‌توانید پیدا کنید، اما قطعا در جلسات سازمان‌دهی شده قوه قضائیه با خبرنگاران مطرح نخواهند شد.

* * *

این روزها ذکر خاطره‌ای از جانب یکی از نوادگان آیت‌الله خمینی، جنجالی خبری به پا کرده است. خانم اشراقی به لطیفه‌ای اشاره کرده‌اند که در خلوت خانوادگی آقای خمینی رد و بدل می‌شده است. فارغ از محتوای این لطیفه، نفس روایت این «اندرونیات» در مجامع عمومی، اتفاقی است که با سنت سیاسی ایرانی در تضاد قرار می‌گیرد. همین است که به ناگاه همه غافل‌گیر می‌شوند. نه مقامات مسوول و نه حتی شهروندان، هیچ یک خاطرات مشخصی از مواجهه با مشابه تاریخی چنین پدیده‌هایی ندارند. البته خانم اشراقی از مقامات مسوول حکومتی نیست و صرفا یک وابستگی فامیلی ایشان را به قدرت متصل می‌کند اما می‌تواند به مثال‌هایی از مقامات مسوول هم اشاره کرد.

آقای ظریف در جریان گفت و گو با یک خبرنگار خارجی (که بعدا معلوم شد اسراییلی بوده) ادعا کرده که «مجید توکلی» را نمی‌شناسد. (+) پیش از آن میلیون‌ها بیننده مناظره‌های تلویزیونی برای نخستین بار شاهد آزمونی از سطح درک و هوش گروهی از مقامات سیاسی خود بودند که در برابر یک سری عکس و تصاویر ساده چه برداشت‌هایی ارایه می‌دهند. آنجا بود که مثلا مشخص شد معاون اول هشت ساله دولت اصلاحات، نمی‌تواند یک «معدن مس» را از یک «جاذبه توریستی» تشخیص دهد. سال‌ها قبل هم محمدعلی ابطحی گاه و بی‌گاه با عکس‌های جنجالی که از سیاست‌مداران ایرانی در وبلاگ خودش منتشر می‌کرد خبرساز می‌شد. اگر بخواهیم ساده از کنار هر یک از این موارد بگذریم می‌توانیم به تبعیت از عرف رایج آن‌ها را چند «سوتی» قلمداد کنیم و بس. اما از نگاه من، این‌ها همه شواهدی هستند از یک سنت جدیدی در میان مقامات مسوول حکومتی که ملزومات خودش را می‌طلبد و عواقب مشخصی هم دارد. حالا مقامات ایرانی هم کم‌کم عادت می‌کنند (یا احتمالا ظرفیت بالای رسانه‌ها برای شهرت و محبوبیت آن‌ها را وسوسه می‌کند) که خود را در معرض نگاه و ارتباط مستقیم مردمی قرار دهند. تازگی این تجربه و ناآشنایی آن‌ها از ملزومات شیوه جدید تا مدت‌ها سبب خواهد شد که جنجال‌هایی از جنس جنجال اخیر به پا شود، اما در نهایت، یک نتیجه می‌تواند قطعی باشد: باز شدن درهای این ارتباط مستقیم یعنی فرود مقامات حکومتی از جایگاه فراانسانی خود و شکسته شدن تابوی قداست و هاله نوری که ایرانیان هزاران سال است بر گرد سر حاکمان خود می‌بینند.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin

Tuesday, October 15, 2013

یادداشت وارده: «زیر تیغ سانسور»

 

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

 

ریحانه فرزانه - بسیاری از اهالی نشر و کتاب و جمعی از نویسندگان در نامه ای خطاب به علی جنتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از ایشان در خواست کردند تا ممیزی قبل از انتشار کتاب را حذف نماید و مسئولیت مطالب منتشر شده در کتاب را به عهده خود نویسندگان واگذار نمایند. این در حالی است که آغازگر این جریان خود وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود، آن زمان که در آغاز صدارتش بر مسند وزارت، به اهالی فرهنگ قول داده بود که نسبت به حذف ممیزی قبل از چاپ اقدام نماید. اما طولی نکشید که به خاطر موانع قانونی و مخالفت و فشار عده‌ای معلوم الحال،  وعده خود را پس گرفت و اظهار داشت که اساسا امکان حذف ممیزی قبل از چاپ وجود ندارد و ممیزی اصل حاکمیتی است که به عهده دولت است. اما از جمله موانع قانونی که برای حذف ممیزی قبل از انتشار وجود دارد، مصوبه‌ای است که در سال 1389 توسط وزارت ارشاد دولت وقت پیشنهاد شد و توسط مجلس مورد تصویب قرار گرفت. حال آنکه تا قبل از سال 89 هیچ قانونی در ایران وجود نداشته است که ممیزی قبل از چاپ را توجیه نماید. این مصوبه نه تنها موجب رشد بی رویه قوانین و مقررات دست و پا گیر در حوزه نشر کتاب شده است بلکه ناشر را ملزم می‌دارد که نه تنها در برابر انتشار کتاب مسئول باشد بلکه حتی در برابر تحویل نسخه‌ای از کتاب به وزارت ارشاد یا هر مرجع دیگری نیز باید پاسخگو باشد و با استناد به همین دلیل است که در سال‌های گذشته شاهد برخورد با چند ناشر صرفا به خاطر نسخه‌هایی بوده‌ایم که برای بررسی به وزارت ارشاد تحویل داده شده و هنوز به چاپ نرسیده بود. ادامه این روند موجب خفه شدن هرگونه نقد در جامعه در هر سطحی می‌شود و همچنین دامنه قوانین نانوشته سانسور را افزایش می‌دهد که باعث رشد پدیده خود سانسوری در بین روشنفکران و نویسندگان و رسوخ آن به فرهنگ جامعه می‌شود.


تجربه ثابت کرده است که هرگاه عرصه را برای سانسورهای قانونی در جامعه باز کنیم پدیده خود سانسوری، همواره فراتر از سانسورهای قانونی رشد می‌کند و خود عاملی برای بسته‌تر شدن فضای جامعه می‌شود و نتیجه آنکه یک نویسنده فراتر از محدوده سانسور جسارت نوشتن را از دست می‌دهد، زیرا تصور می‌کند هر اقدامی در حیطه خط قرمزها قرار می‌گیرد. باید به این نکته تاکید شود که ممیزی قبل از چاپ کتاب یعنی قصاص قبل از جنایت، و اثر هنری و نوشته‌ای که هنوز منتشر نشده و در معرض قضاوت مردم قرار نگرفته است را نمی‌توان درست یا نادرستی آن را به روشنی تشخیص داد، زیرا به طور قطع گروهی که برای انجام این کار گماشته شده‌اند مطمئنا آگاه‌تر از یک روشنفکر و اندیشمند خالق اثر نمی‌توانند باشند و صلاحیت آن را ندارند که درباره درست یا غلط بودن اندیشه یک فرد تصمیم‌گیری نمایند.

 

طرفداران سانسور در داخل کشور اغلب اخلاق و شریعت را دستاویز سانسور قرار می‌دهند اما تنها دلیل‌شان، درد اخلاق و مذهب نیست بلکه می‌خواهند در سایه سانسور از بلند شدن صدای مخالف و انتقادات جلوگیری نمایند و با خیال راحت هر طور که دل‌شان می‌خواهد به تصمیم گیری‌های بی‌اساس و بی‌پایه خود ادامه دهند و کسی نباشد تا به روند تصمیمات اعتراض کند. در سال‌های گذشته به ویژه از سال 88 تا به امروز قوانین و مقررات نوشته و نانوشته بسیاری در حوزه نشر به وجود آمدند و در کنار آن افزایش بی‌حد و حصر خود سانسوری در بین نویسندگان و روزنامه‌نگاران، خود مزید بر علت شد تا ما شاهد فساد گسترده‌ای در سیستم‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در این سال‌ها باشیم. در این مدت بسیاری از حقایق، در پشت پرده‌های انکار و مصلحت اندیشی و یا ترس از عدم امنیت ماندند و افشا نشدند و چه بسا اگر بسیاری از حرف‌ها گفته می‌شد و حقایق بیان می‌شد، ما شاهد اختلاس‌های میلیاردی و سوء استفاده‌های مالی و  تصمیمات اشتباه در عرصه کلان مدیریتی نبودیم و راحت‌تر می توانستیم این قطار از مسیر خارج شده را به مسیر اصلی خود بازگردانیم. این‌ها همه هزینه هایی است که سانسور و نبود آزادی بیان بر جامعه تحمیل می‌کند.

 

علاوه بر آنکه نبود آزادی بیان موجب فساد در سیستم‌های اقتصادی و اجتماعی می‌شود، سانسورهای نظام یافته که اغلب با اهداف خاص اعمال می‌شود و در پی جهت‌دهی اندیشه‌ها و قلم‌ها به مسیری خاص و جریانی مشخص است،  به فرهنگ جامعه نیز آسیب جدی وارد می‌کند و باعث فقر فرهنگی جامعه می‌شود. سانسور،  ارتباط مردم را با گذشته فرهنگی خود قطع می‌کند زیرا تنها می‌خواهد بر اساس ارزش‌ها و هنجارهای امروزی خود، فرهنگ جدیدی از نو بسازد و این عقیده را به جامعه القا نماید که آنچه امروز ترویج می‌شود درست است و گذشتگان همه بر مسیری اشتباه رفته‌اند. اخیرا سانسور کتاب‌های تاریخ مقاطع مختلف تحصیلی در مدارس و حذف بخشی از دوره‌های تاریخی دلیلی بر این مدعاست. بی‌بهرگی از نظرات اهالی فرهنگ، عقب ماندن از بده بستان‌های فرهنگی و جای خالی اعتماد مصرف کنندگان فرهنگ به آثار انتشار یافته، تنها نمونه‌هایی ازعواقب منفی و مخرب سانسور به حساب می‌آید.

 

بگذاریم عقیده ها بدون ترس ازتیغ سانسور متولد شوند و جامعه و مردم آگاه جامعه بهترین مادر برای رشد و پرورش عقاید و ارزش‌های نیکو و پسندیده و بهترین داور و قاضی برای نظریات و عقاید هنجار شکنانه  باشند. بگذاریم از فضای فرهنگ کشورمان صداهای مختلف شنیده شود، راه های مختلف در مسیر حقیقت گشوده شود، زیرا حقیقت خودگستر است اما تحمیل ناشدنی.

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

 

http://adf.ly/1587888/whostheadmin