«ناجیعلی» تروریست نبود. هنرمند بود. تفنگ نداشت. قلم داشت. هرچند این دومی از نگاه خیلیها خطرناکتر است.
ناجی اهل جنگیدن نبود. یعنی اگر جنگیدن در شلیک کردن و سینه سپر کردن در برابر آتش دشمن خلاصه شود، او اهلاش نبود. حتی میشود گفت برای این کار کمی هم ترسو بود. آخر ناجی عاشق زندگی بود و درست به اندازه همین عشق به زندگی از مرگ میترسید. اما او زندگی را فقط برای خودش نمیخواست. حتی میشود گفت، بیش از خودش، زندگی را برای مادری میخواست که میهناش بود.
ناجی را خیلی زود کشتند. هزارها کیلومتر دورتر از وطناش. هزارها کیلومتر دورتر از هر میدان جنگی. همانهایی که میگویند فقط تروریستهای متجاوز را میکشند و اگر تیرشان خطا برود از گناه همان تروریستهاست، ناجی را هزاران کیلومتر تعقیب کردند و آخر کشتندش، چون عاشق زندگی بود، اما «حنظله»اش زنده ماند. همان حنظله که هیچ گاه رو به ما نخواهد کرد، چرا که ناجی اعتقاد داشت «ما به فلسطین پشت کردیم، پس حنظله هم به ما پشت میکند». «حنظله»، فرزند ناجی بود. مخلوقی که بر خلاف خالق خود ابدی شد.
سالهای سال از مرگ ناجی گذشته و حنظله هنوز رویاش را به ما نکرده، اما دستکم دیگر تنها نیست. حالا از مرزها گذشته. زمانی سنگ سبور مام فلسطین بود. چند باری مادر لبنان را هم در آغوش کشید. اما حالا دیگر از مرزها عبور کرده است. حالا گاهی شال سبز هم به گردن میاندازد و خلاصه سفر میکند به هر کجایی که گروهی آزادی را فریاد میزنند. حنظله، نه از جنس بمب است که قابل خنثیسازی باشد و نه از جنس راکت که در پس سپر آهنین گرفتار شود. از جنس قلم است، بیمرز و ابدی، آزاد و رها، پدیدارگر تباهی دهر.
No comments:
Post a Comment