همین دیشب یک دفعه به سراغم آمد. مثل حقیقتی که یک عمر با آن زندگی کردهاید اما تنها در یک لحظه خاص برای شما آشکار میشود. بعد، در آن لحظه دلتان میخواهد بنشینید و به اندازه تمام عمری که با این حقیقت زندگی کردهاید و نادیدهاش گرفتهاید به آن فکر کنید. خاطرات گذشته را یکی یکی مرور کنید و هربار برای خودتان شاهدی بیاورید در تایید دوبارهاش. من با خودم گفتم: «یک عمر ما را شرمگین و گناهکار بار آوردهاند»!
من انبوهی از انسانها را میشناسم که به سادهترین بیان «آدمهای خوبی هستند». با همه ضعفها و قوتهای انسانی. اما هرکدام به نوعی احساس شرم میکنند. شرم از آنچه که هستند. احساس گناه از آنچه که کردهاند و میکنند. آن هم درست در وضعیتی که به واقع هیچ کاری بر خلاف منطق، قانون و یا حتی اخلاق انجام ندادهاند. و یا حتی اساسا کاری انجام ندادهاند و صرفا شرمگین هستند از احساسی که در سینه دارند و یا از آن کسی که دوست داشتند باشند و آن چیزی که دوست داشتند انجام دهند. از این فراتر، گاه صرفا قربانی یک وضعیت غیرانسانی یا شرایطی نامتعادل هستند اما به جای مدعی این بیعدالتی، خود را در جایگاه متهم تصور میکنند. حالا که خوب فکر میکنم میبینم اینها صرفا «انبوهی از انسانها» نیستند. این گروه اکثریت مطلق افرادی هستند که من میشناسم.
من نمیتوانم جواب بدهم که این کسانی که ما را اینگونه «بار آوردهاند» چه کسانی هستند؟ پدران و مادرانی که خودشان مثل ما قربانی همین وضعیت بودهاند؟ یا جامعهای که خودش تشکیل شده از انبوهی انسانهای شرمگین با حس گناه؟ من اصلا نمیخواهم انگشت اتهام را رو به کسی بگیرم و حتی باید اعتراف کنم که عاجزم از توضیح شفاف احساسی که با تمام وجود لمساش کردم. من فقط حساش کردم و با خودم گفتم بگذار بی هیچ هراسی از شرمندگی بابت نقص در این کلام، هرآنچه را که در لحظاتی گذرا تجربه کردم بنویسم.
پینوشت:
یادم نمیآید که تصویر این یادداشت را از کجا برداشتهام. فقط از نام خود عکس مشخص است که اثر متعلق به هنرمندی از لهستان است.
No comments:
Post a Comment