خب راستاش به سن من قد نمیدهد، اما دستکم نخوانده و نشنیدهام آن زمان که «نیما» سرود «غم این خفته چند / خواب در چشم ترم میشکند» خون کسی به جوش آمده باشد که «تو غلط میکنی خود را هشیار و خلق را خواب قلمداد میکنی» و یا حتی اینکه «مردم حق خوابیدن دارند، چرا مزاحم خواب مردم میشوی»؟ شاید از خوش اقبالی نیما بود که عمرش کفاف نداد تا ظهور شبکههای اجتماعی را درک کند. آرام سرش را زمین گذاشت و سر سوزن احتراماش را با خود برد.
* * *
برای قرنها آموزهای اخلاقی در گوش ما زمزمه شد که «ندانستن عیب نیست» و به ناگاه در جهانی چشم باز کردیم که ندانستن مایه تفاخر شد و ترغیب به «پرسیدن و دانش» به تجملگرایی خواص خودبرتربینی بدل شد که حتما مسوول تمامی فجایع تاریخی بوده و هستند. نمیتوان منکر شد که این خواص، جامعه نخبگان، روشنکفران و حتی نوابغ آنقدر اشتباه تاریخی داشتهاند که اگر کار به مچگیری برسد زبان هر کسی را بتوان بست؛ مشکل از زمانی بحرانی میشود که اشتباه روشنفکران برای عوام به مجوزی برای درنوردیدن هرمرزی بدل میشود.
بعید است که ناظری عیبجو در مخالفت با این متن بپرسد که «مرز این روشنفکری و عوام را چه کسی تعیین میکند؟» اگر این نوشته در زمانه دیگری نگاشته و منتشر میشد حتما باید خود را برای چنین انتقاداتی آماده میساخت، اما حالا زمانهای است که «روشنفکری» خودش نوعی فحش است و «من عوام هستم» افتخاری است که آنچنان فریادش میزنند که چهارستون بدنتان بلرزد. به باور نگارنده، ما شاهد موجی از «تفاخر به تجاهل» هستیم که شاید نامی برازندهتر از «لمپنیسم گستاخ» نتوان برای آن جست. نمونهای که با لمپنیسم آشنا و سنتی تفاوتی بنیادین دارد که احتمالا محصول عصر رسانههای جدید است.
لمپنیسم سنتی، جریانی مستقل با مسیری مشخص و اهدافی قابل پیشبینی بود. جریانی که از نظر رشدیافتگی قادر به درک مفاهیمی چون «خیر جمعی» نبود. همچنین با هرگونه «تفکر و تعمق» بیگانه بود. سطحینگری و باری به هر جهت بودن را سادهتر مییافت و در روزمرگی خود نیز به بیش از این حد نیازی پیدا نمیکرد. با این حال، همواره حریم امن خود را تشخیص میداد و میدانست که رقیبی همچون «مدنیت» دارد، با نمادهایی که «روشنفکر» خوانده میشوند. لمپنیسم سنتی میدانست که این جریان به کل از جنس دیگری است؛ پس اگر نگوییم به آن به دیده احترام مینگریست و خود را فروتر قلمداد می کرد، دستکم فاصلهاش را حفظ میکرد و تفاوتهایاش را به رسمیت میشناخت: «من بهتر عربده میکشم، او هم بهتر بلد است حرف بزند»!
لمپنیسم عصر جدید اما، با حفظ تمامی ویژگیهای لمپنیسم سنتی، به مرزهایی که برای سالها دست نخورده باقی مانده بود یورش آورده است. این لمپنیسم جدید، میخواهد بدون پرداخت هیچ هزینهای «هم خدا را داشته باشد و هم خرما را». حاضر به پذیرش هزینههای مطالعه و اندیشه نیست، اما در عین حال نمیتواند تحمل کند که گروهی دیگر با پرداخت این هزینهها به جایگاهی متفاوت دست یابند. سرگرمیخواه و باری به هر جهت است اما تصور میکند باید در بنیادیترین تصمیمات نظر او موثر و تعیین کننده قلمداد شود. از ابتذال روزمرگی خودش لذت میبرد و حاضر به تغییر آن نیست، اما در عین حال تحمل نمیکند که دیگرانی با عبور از این مرزها به عناوینی همچون «روشنفکر» نزدیک شوند. از همه مهمتر، به مدد معجزه عصر ارتباطات، میتواند عدهکشیهای خیابانی پیشین را که تنها به قرقهای شبانه خیابان میانجامید حالا در فضایی تکرار کند که به صورت موازی محمل اندیشه نیز محسوب میشود. بدین ترتیب، برای نخستین بار این فرصت را یافته است تا کمیت برتر خود را به شکل و شمایل «کیفیت» قلب کند و به استناد تاییدات بیشتر (لایک!) مهملات پیشین خود را هموزن تعابیر رقیب عرضه کند. درست به موازات شکلگیری این لمپنیسم جدید، اتفاق دیگری نیز رخداد که به گستاخی بیشتر این جریان انجامید.
دور نبود زمانهای که شعار «آگاهی بخشی، چشم اسفندیار حکومت است» سرمشق فراگیری محسوب میشد. اما شاید تاخیر در کسب دستاوردهای ملموس و یا ناامیدی در مشاهده نسبت نامتقارن انتظارات به نتایج، بار دیگر «جامعه کوتاهمدت» را به فکر یافتن راه میانبر انداخت. پس این بار هم صورت مساله عوض شد. به جای راه پر مشقت تدبیر و اندیشهی مقصد، جهت، درونمایه مورد نیاز، ابزار ضروری و شیوه گسترش این «آگاهی»، ایرانی زیرک دست به ابداع مسیری شگفتانگیز زد: «آگاهی همان است که مردم میگویند!»
وقتی مفهوم «دفاع از حقوق مجرم» به «دفاع از جرم» خلط میشود و تا سرحد تقدیس مجرم پیش میرود، دفاع از حقوق توده مردم نیز به طریق اولی به تقدیس هرآنچه توده میپسندد و انجام میدهد تبدیل می شود. بدین ترتیب، دیگر دیر یا زود باید تعبیر «ناهنجاری اجتماعی» را از فهرست دانشنامهها پاک کرد چرا که گروههای فشار جدید عربدهجویانه هر نقدی را که نوک پیکاناش خطاب به جامعه باشد سرکوب میکنند و تقدیس جامعه را تا سرحد تفاخر به رذایل جمعی ادامه میدهند و این همان نقطه طلایی است که جریان لمپنیسم یک عمر در آرزویاش سوخته بود. پس لمپنیسم جدید بلافاصله در اتحادی نانوشته بسیج شد تا با تمسک به همین سوءتفاهمهای جمعی، پوسته جدیدی از خود را به معرض نمایش بگذارد: «لمپنیسم گستاخ»!
بدین ترتیب، جامعه یک شبه بینیاز از هر تحولی شد. دیگر بحران بیسوادی برطرف شد چرا که هرکسی خودش علامه دهر است و مدرک و تحصیلات و تحقیقات و مطالعه نه ارزش، که گاه ضد ارزشی نشانگر «بیگانهنگی از جامعه» است. این «بیگانگی از جامعه»، مجاز جدیدی در تحقیر و تخطئه آنانی که اگر چیزی گیرشان آمده بود قطعا «برج عاج نشین» خطاب میشدند. اما حالا که طرف عمری خالصانه صرف جامعهاش کرده، البته که همان «بیگانگی» توصیف بهتری است، چرا که پند پیشینیان را به گوش نگرفته که «گر خواهی نشوی رسوا / همرنگ جماعت شو»!
حالا دیگر مشکل هنر و ادبیات و سینما و موسیقی هم مرتفع شده است، چرا که لزومی نیست بررسی کنیم چرا سینمای ایران رو به ورشکستگی است و بجز مواقعی که «اخراجیها»ی جدیدی عرضه میشود، در باقی موارد مردم ترجیح میدهند که «فارسی۱» نگاه کنند و یا چرا تیراژ کتاب از دو هزار نسخه فراتر نمیرود و چرا «خالتور»، اگر نه تنها موسیقی تولید شده، که دستکم تنها موسیقی «شنیده شده» کشور است. لمپنیسم گستاخ به ما یاد میدهد که: اساسا سینما یعنی اخراجیها چون سالنهای نمایشاش خیلی زود پر میشوند و سریال همان است که فارسی۱ نشان میدهد چرا که پیرزن هشتادساله و نوجوان ۱۷-۱۸ ساله را به یک اندازه جذب میکند و کتاب خوانی نیز شعار پوسیدهای برای «پز روشنفکری» است که البته در زمانه پرچمداری لمپنیسم گستاخ خریداری ندارد.
آن زمانی که رهبر نظام از «علوم انسانی بومی» سخن میگفت حتی تصورش را هم نمیکرد که نوابغ وطنی به این سرعت دست به ابداع بومیترین شاحه جامعهشناسی میزنند که در آن جامعه همیشه در وضع مطلوب است و هر بروندادی که دارد ایدهآل است و وظیفه جامعهشناسان نیز نه تحقیق و تحلیل رفتار جامعه، که تحسین و تمجید و توجیه آن است. بیتناسبی کار فعلا در اینجاست که این «جامعه شناسی» بومی به جای فوران از درون دانشگاه به سمت جامعه، از دل جامعه به درون دانشگاه جریان دارد که البته با تحرک و پویایی نمایندگان «لمپنیسم گستاخ» در بدنه جریان دانشجویی کشور دیر یا زود این مشکل نیز برطرف خواهد شد!
چماقداران عصر جدید خیلی زود توانستند با ارتش سایبری «خودجوش» خود سیطره ابرقدرت «لمپنیسم گستاخ» را از دایره تنگ دنیای مجازی به فضای جامعه نیز گسترش دهند تا سایه ترس را بر سر هرآنکس که نخواهد اسیر این موج گلهوار شود بیفکنند. اعجابآور است که تمامیتخواهی «لمپنیسم گستاخ» تا چه میزان شبیه اقتدارگرایی مطلق دیکتاتورهایی است که گمان میکنند «خواص نه تنها باید مراقب گفتههای خود باشند، بلکه باید مراقب ناگفتههای خود نیز باشند». پس تفاوتی نمیکند که «اباذری» باشی و موسیقی پاشایی را مبتذل بخوانی، یا «هانیه توسلی» باشی و تمام گناهت این باشد که هنوز مرگ پاشایی را تسلیت نگفتهای، (اینجا+) چماقداران بلایی به سرت میآورند که پس از این حتی خیال داشتن رنگی جز «رنگ اکثریت» را از سر بدر کنی.
«فردیتگرایی» مطلوب در لیبرالیسم که زمانی آخرین سنگر در برابر جامعه تودهوار به حساب میآمد، در تفسیری شگفتانگیز به دست دستگاه تئوریپرداز «لمپنیسم گستاخ» به تمایل به «فخر فروشی» و «خود متفاوتبینی از مردم» ترجمه شد، تا جایی که اگر کسی خدای ناکرده علاقه به مطالعه ادبیات کلاسیک، یا گوش سپردن به موسیقی «واگنر» داشته باشد، راز خود را آنچنان در هزارتوی دروناش پنهان میکند که گویی از شرم این گناه نابخشودنی خود نمیتواند در انظار عمومی ظاهر شود. این تراژدی زمانی به مضحکه بدل میشود که به یاد بیاوریم «جمعگرایی» فعال در مطلوب سوسیالیستی نیز از تیغ تیز لمپنیسم گستاخ در امان نیست و هرگونه دعوت به «مشارکت و اتحاد اجتماعی» در معنایی که یک عمر تجربه بشری توانسته در واژه «شهروندی» تلنبار کند، با چماق متقابل فردگرایی لمپنیسم گستاخ که هیچ نیست جز تقدیس هرهری مذهبی رانده میشود.
نگارنده این مطلب، هیچ راهکار کوتاه مدت و یا متفاوتی برای ایستادگی در برابر سونامی لمپنیسم گستاخ نمیبیند و عمیقا باور دارد که مبارزه با این آفت جدید نیز فرمولی متفاوت از دیگر مبارزات اجتماعی ندارد. ایستادگی قاطع در برابر امواج تخریب و توهین و تمسخر لمپنیسم، تن ندادن به بازی تحقیر ارزشها (همچون تمسخر روشنفکری) و البته تکرار و پافشاری بر بازسازی نهادها و مراجع اجتماعی، مسیری است که این جامعه به طی آن نیاز دارد. آسیب متقابلی اگر وجود داشته باشد به مصداق دیگر موارد مبارزات اجتماعی ما، شکسته شدن اتحاد بر سر تسویهحسابها و خصومتهای شخصی است. آن زمانی که موج تمسخر «دکتر شریعتی» به اسم سرگرمیخواهی به راه افتاد، بسیاری از آنان که در ته قلبشان خورده حسابی با «بتوارگی شریعتی» داشتند با توجیه «شوخطبعی جامعه» سکوت کردند. بعدها این سیل به سراغ موارد دیگری همچون امام دهم شیعیان، آیتالله خمینی، نام خانوادگی شهیدان (...همسر شهید دستغیب!) و الخ رفت و هر بار یک عده که پایشان گیر بود اعتراض کردند و دیگران سکوت کردند. کار به جایی رسید که به مصداق شعر معروف منتسب به «برتولت برشت» کمکم هیچ کسی باقی نماند و عرصه برای ترکتازی لمپنیسم گستاخ خالی شد تا بعد به سراغ چه کسی و یا چه چیزی برود.
دیر یا زود البته نوبت «نیما» هم خواهد رسید؛ آنگاه، درست در اوج دورانی که موج «سرگرمیخواهی» پیرمرد را از زیر خاک بیرون کشید تا دستمایهای جدید برای وقتگذرانی خودش فراهم کند، بد نیست گوشهامان را کمی تیزتر کنیم تا از ورای قهقهه لمپنها بشنویم که صدایی جرات هنوز این توهین نابخشودنی به «مردم» را حفظ کرده و زمزمه میکند: «غم این خفته چند، خواب در چشم ترم میشکند».
پینوشت:
از پراکندگی احتمالی مطلب پوزش میخواهم. تمام تلاش من در خلاصه نویسی این منظور، بدینجا کشید که علیرغم تحمل خطر کژتابیهای بسیار در انتقال مفاهیم، یادداشت در ۱۷۰۰ کلمه به پایان برسد. دوستی با ارجاع به کتاب ماندگار «مدار صفردرجه»، نوشته «احمد محمود» میگفت: «محمود این مطلب را در ۱۸۰۰ صفحه خلاصه کرده است. من نمیتوانم خلاصهترش کنم»!
No comments:
Post a Comment