هادی خرسندی، شعری دارد با نام «آلزایمر»(+). در بیتی از این شعر میخوانیم: «به سال یکهزار و سیصد و باد / خودم توی خیابان میزدم داد». رویکرد و نگرش سیاسی شاعر را اگر کنار بگذاریم به نکته جالب شعر میرسیم: «شاعری که از وقوع انقلاب پشیمان شده، میپذیرد که خودش هم در آن نقش داشته است»! باید گفت این از معدود مواردی است که ایرانیان سهم خود در واقعهای نامطلوب (دستکم به زعم خودشان) را میپذیرند، یا به قول معروف «گردن میگیرند».
* * *
در حکومتهای توتالیتر، معمولا «حزب فراگیر» دولتی موازی دولت ظاهری کشور ایجاد میکند و در تمامی شئون زندگی و جنبههای حقوقی و اداری دست به موازی کاری میزند. کار تا بدانجا پیش میرود که عملا دولت قانونی و ظاهری هیچکاره میشود و همه چیز تحت سیطره حزب فراگیر اداره میشود. «هانا آرنت» در مورد رابطه حزب فراگیر و دولت در نظامهای توتالیتر مینویسد: «آنچه یک ناظر دولت توتالیتر را شگفتزده میکند بدون تردید ساختار یکپارچه آن نیست. برعکس، همه پژوهشگران جدی این موضوع دست کم در مورد همزیستی یا تنازع اقتدار دوگانه حزب و دولت توافق دارند. از این گذشته، بسیاری از پژوهشگران بروی شکل ویژه حکومت توتالیتر تاکید میورزند. توماس مازاریک به روشنی دریافته بود که نظام بلشویکی هرگز چیزی جز عدم کامل هرگونه نظامی نبوده است و این نیز کاملا حقیقت دارد که اگر حتی یک متخصص حقوقی بکوشد رابطه میان حزب و دولت را در رایش سوم پیدا کند کارش به جنون خواهد کشید». (توتالیتاریسم / هانا آرنت / محسن ثلاثی / نشر ثالث ص192)
این ویژگی نظام توتالیتر، در دیگر حکومتهای غیردموکراتیک نیز کمابیش قابل مشاهده است، اما باید دقت کرد که این پیچیدگی سرسامآور و این نظمگریزی و بیقاعدگی در نظامهای غیردموکراتیک، لزوما به صورت تمام و کمال برنامهریزی نشده است. در واقع این پیچیدگیها آنچنان در هم تنیده و گاه غیرقابل پیشبینی هستند که اساسا طراحی آنها غیرممکن است. حتی برنامهها و حرکتهایی که در ظاهر به یک نقطه عطف و گاه به شناسنامهای برای جریان حاکم بدل میشوند، لزوما پیش از وقوع طرحریزی، و در مواردی حتی پیشبینی هم نشده بودند. مصادیق بارزی از این وقایع در تاریخ انقلاب ما کاملا ملموس و عینی هستند.
این واقعیت که پس از پیروزی انقلاب، دو دولت نخست در اختیار چهرههای ملیگرا با گرایشهای نسبتا لیبرال قرار گرفت میتواند نمایانگر نسبتا مناسبی از توازن قوای اولیه در داخل نیروهای انقلابی و وزن چهرهها و جریانات مختلف باشد. دولت نخست را «مهندس بازرگان»، بدون برگزاری انتخابات و صرفا با توافق میان چهرههای شاخص انقلابی تشکیل داد. پس از استعفای او و در جریان نخستین انتخابات ریاستجمهوری تاریخ کشور، «ابوالحسن بنیصدر» به پیروزی رسید. با این حال، هر دو دولت، به دلیل اعمال نفوذ جریانهای غیردولتی و گاه بدون شناسنامه ناکام باقی ماندند. بازرگان که در تمام مدت از نداشتن قدرت کافی در برابر نیروهای خودسر انقلاب گلایه میکرد سرانجام به دنبال اشغال سفارت آمریکا استعفا داد. پس از او نیز دولت بنیصدر به دلیل فشارهای همه جانبه نیروهای مخالف دچار اشتباهاتی شد که با فرار رییس جمهور و برکناری او در مجلس شورای ملی پایان یافت. پرسش من این است: نیروهایی که دو دولت نخست انقلاب، با گرایشهایی به نسبت آزادیخواهانه و دموکراتیک را ناکام گذاشتند از کجا آمدند؟ آیا اینها بازوهای برنامهریزیشده یک نظام توتالیتر بودند؟
در مورد دولت نخست پاسخ صریحتر و سر راستتر است. دولت به دنبال اشغال سفارت توسط دانشجویان خط امام سقوط کرد. حرکتی که از جانب رهبر انقلاب با تعبیر «انقلاب دوم» مورد تمجید قرار گرفت و با تبدیل شدن به یکی از پلاکاردهای هویتی نظام، هنوز هم که هنوزه در سالگرد ۱۳ آبان جشن گرفته میشود. با این حال، تمامی تبلیغات این سه دهه نتوانسته بر یک حقیقت آشکار پرده بیندازد: «هیچ یک از رهبران اصلی حکومت، نه تنها برای اشغال سفارت آمریکا برنامهریزی نکرده بود، بلکه حتی هیچ کدام از چهرههای شاخصی که بعدها آن را تایید کردند با آن موافق هم نبودند».
امروزه دیگر میدانیم که دانشجویان خط امام حرکت خود را فقط با آقای «موسوی خوئینیها» هماهنگ کرده بودند. البته گویا ایشان مدعی شده که با رهبر انقلاب (آیتالله خمینی) هم هماهنگی کرده که واقعیت نداشته است. آیتالله خمینی تا پس از اشغال سفارت هیچ اطلاعی از آن نداشت. پس از او، آیتالله بهشتی، شاخصترین چهره حزب جمهوری اسلامی نیز نه تنها از حرکت بیاطلاع بود، بلکه حتی با آن مخالف هم بود. نشانههای بسیاری وجود دارد که اگر آقای خمینی یک روز دیگر در تایید حرکت اشغال سفارت تعلل کرده بود، آیتالله بهشتی قصد داشت در مخالفت با آن اعلام موضع رسمی کند. پس از ایشان، آقایان هاشمی رفسنجانی و سیدعلی خامنهای نیز هرچند در آن روزها در ایران نبودند (گویا به سفر حج رفته بودند) اما اولا ابدا از آن اتفاق خبر نداشتند و در ثانی با آن موافق هم نبودند.
بدین ترتیب، افراطگرایی یک گروه برآمده از دل جامعه، یک تغییر عمده در جریان سیاست کشور رقم زد. گروه نخست، سیاستمدارانی بودند که حاضر نشدند این افراطگرایی را بپذیرند و خود را با جو هیجانی جامعه وفق دهند. آنها در زمان خود محبوبیتشان را از دست دادند و کنار گذاشته شدند. هرچند سالهای سال بعد که دیگر به خاطرهها پیوسته بودند توسط جامعه خود تقدیس شدند. گروه دیگر سیاستمدارانی بودند که بلافاصله خود را با حرکت اجتماعی وفق دادند و به قول معروف کاری را که خودشان نه انجام داده بودند و نه حتی قبول داشتند «گردن گرفتند». این گروه سوار بر موج اجتماعی پیش رفتند و هرچه بیشتر قدرت را قبضه کردند.
نتیجه کار آن بود که شاید ناظر ناآگاه بیرونی تصور کند یک جریان پیچیده و نامریی توانست با یک مانور اجتماعی، دولت رسمی کشور را زمین بزند و کانون قدرت حکومت انقلابی را به سود جریان خود تغییر دهد. اما واقعیت این بود که هیچ یک از این اتفاقات برنامهریزیشده نبودند و تمامی این پیچیدگیهای عجیب و غریب صرفا پس از وقوع کاملا اتفاقی خود به یک نظم ظاهری بدل شدند.
نمونه اشغال سفارت، از معدود مصادیق کاملا شسته رفتهای است که میتوان در موردش به روشنی صحبت کرد، اما نمونههای دیگری هم بودند که شاید تاثیر چشمگیرتری در رقم خوردن تاریخ حکومت انقلابی ایران داشتند. تفاوت در این است که این نمونههای دیگر به این دقت قابل اشاره نیستند. برای مثال میتوان به سالها حکومت نیروهای «کمیته» بر سطح شهر و زندگی شهروندان ایرانی اشاره کرد. آنان که دهه شصت را کاملا درک کردند به خوبی به یاد دارند که نام «کمیته» چه لرزهای بر تن جوانان میانداخت. کمیتهها عملا اختیاردار مطلقالعنان جامعه بودند. حق داشتند در خیابان جلوی شهروندان را بگیرند. بازجویی کنند. گشتهای شبانه تشکیل دهند و حتی بدون داشتن مجوز به داخل منازل مردم و جشنها و میهمانیها حمله کنند.
سالها بعد، خاطره نفرتانگیز اعمال کمیتهها آنچنان در ذهن ایرانیان تثبیت شده بود که حتی محموداحمدینژاد، نماینده جریان افراطی جناح راست حکومت به خود این اجازه را داد که در مناظره با میرحسین موسوی او را به دلیل پارهای از اعمال کمیتهها مورد مواخذه قرار دهد و در مناظره معروف به دورانی اشاره کند که «در خیابان کراوات مردم را با قیچی میبریدند». احمدینژاد درست میگفت. در دوران نخستوزیری میرحسین (و البته ریاستجمهوری آقای خامنهای) این اتفاق رایجی بود و حتی بدتر از آن هم رخ میداد. فروکردن پونز به سر زنان بدحجاب و یا کیسههای پر از سوسکی که پای زنان را در آن فرو میکردند. اما آنچه احمدینژاد به آن اشاره نکرد و میرحسین هم نمیتوانست بیاناش کند این حقیقت بود که «کمیتهها یکی از مردمیترین تشکلهای تاریخ نظام جمهوری اسلامی بودند».
به دنبال انقلاب ۵۷ و تبلیغات گستردهای که تمامی جریانات حاضر در انقلاب (از مذهبیها گرفته تا مجاهدین خلق و چپها) میکردند، انقلاب پیروز خیلی زود «تودهای» شد و اقشار فرودست جامعه، حتی آنانی که بخش عمدهشان در جریان پیروزی انقلاب در سکوت بودند و ای بسا نقشی نداشتند، خیلی زود به صحنه آمدند تا «انقلاب پابرهنهها» را تحویل بگیرند. مدیریت کوچهها و خیابانهای شهر خیلی زود به دست جوانان داوطلبی افتاد که در هر محله خودشان را سازماندهی میکردند و با برچسب و تیپ کلیشه «انقلابی خط امام» همه نهادهای قانونی و دولتی را دور میزدند. هیچ عقل سلیمی در میان سیاستمداران به خود این اجازه را نمیداد که در برابر خودسریهای این جریان مقاومت کرده و خطر برچسب «ضد انقلاب» را به جان بخرد. برعکس، برنده بازار سیاست کسانی بودند که ولو آنکه با این حرکتهای افراطی موافقتی نداشتند، اما در عمل یا سکوت کنند و یا حتی عواقب ناگوار آن را «گردن بگیرند» تا به رنگ و بوی انقلابی خود مهر تایید زده و در رقابت حذف نیروهای «ضد انقلاب» عرصه را بر رقیبان تنگ و تنگتر کنند. بدین ترتیب، کمیتههایی که از دل جامعه بیرون زده بودند هرچه خواستند کردند و سیاسیون همه عواقب آن را «گردن گرفتند».
همین روند، حتی در تداوم جنگ هشتساله نیز به چشم میخورد. جایی که نخست وزیر کشور رسما، و اگر نه علنا، دستکم در جریان جلسات دولت و ستادهای سران حکومتی با ادامه جنگ مخالف بود. فرمانده کل قوا (که پس از بنیصدر به هاشمی واگذار شده بود) نیز خیلی زود به جرگه مخالفان خاموش ادامه جنگ تبدیل شد. ارتش کشور هیچ میلی به ادامه جنگ نداشت و این نارضایتی در میان اکثر مدیران و سیاستمداران ارشد کشور به چشم میخورد، اما هیچ کدام حاضر نبودند «اشتباه مرگبار» حزبی چون «نهضت آزادی» را در اعلام مخالفت علنی با تداوم جنگ تکرار کنند. موج خروشان تودههایی که شهادت را همچون درهای رسیدن به بهشت میدیدند هر صدای مخالفی را در هم میکوبید. حتی سالها بعد هم بسیجیان آن زمان (که بر خلاف همتایان امروزین خود به واقع از دل جامعه و غالبا از اقشار فرودست بیرون آمده بودند) با افسوس تکرار میکردند که «جنگ ما را لایق خود کرده بود / جبهه ما را عاشق خود کرده بود» و میگریستند که «در باغ شهادت را نبندید / به ما بیچارگان زان سو نخندید».
مساله ساده بود. هیچ کس حاضر نبود لختی پادشاه را فریاد بزند و به انبوه مسخشدگان در فرهنگ «عاشورایی» که رویای عبور از کربلا برای رسیدن به قدس را در سر میپروراند بگوید که همه چیز فقط یک رویا بود. رویایی که به ویرانی وطن منجر شد و باید هرچه زودتر به فراموشی سپرده شود. در نهایت، تنها زمانی که خطر مرگ رهبر کاریزماتیک انقلاب بالا گرفت، عقلای قوم به این فکر افتادند که بجز او هیچ کس دیگر نمیتواند افسار این اسب سرکش «جنگ طلب» را بکشد. پس راضیاش کردند که «جام زهر» را بنوشد و از اعتبار کاریزماتیک خودش برای مهار احساسات نیروهای جنگ هزینه کند. جالب اینکه سالها پس از توقف آن جنگ، هنوز هم گروهی از بسیجیان دیروز ذرهبین به دست گرفتهاند و به دنبال «مقصران»ی میگردند که «امام را مجبور به نوشیدن جام زهر کردند»!
آخرین ادعا و مثال این یادداشت قطعا مناقشهبرانگیزترین مثال آن خواهد بود. شاید باز کردن بیشتر آن بحث مجزایی میطلبد اما به ناچار در همین حد به آن اشاره میکنم که حتی بسیاری از قتلهای سال ۶۷ هم از روند مشابهی تبعیت میکردند. امروزه و به مدد گواهی چهرهای همچون آیتالله منتظری میدانیم که نه تنها خود ایشان (به عنوان جانشین رهبری) بلکه حتی رییس جمهور وقت (آقای خامنهای) هم از آن قتلها بیاطلاع بودند. میرحسین موسوی نیز به صورت جداگانه تایید کرد که خودش و رییس جمهور و رییس مجلس (آقای هاشمی) از موضوع قتلها بیاطلاع بودهاند. حتی کم نیستند آنانی که اعتقاد دارند دستخط و امضای رهبر انقلاب مبنی بر قتلعام زندانیان سیاسی متعلق به خودش نبوده و احتمالا توسط پسرش جعل شده است. در هر صورت یک چیز مسجل است: جامعه ایرانی در زمان وقوع آن قتلها هیچ گونه حساسیتی از خود بروز نداد. البته اخبار اعدامها به این صورت منتشر نشد اما در جو احساسی پس از جنگ و در سایه نفرتی که شهروندان به دلیل خیانتهای سازمان مجاهدین خلق احساس میکردند، اگر فرمان قتلعام به رای عمومی گذاشته میشد ابدا بعید نبود که اتفاقا جامعه با آغوش باز از آن استقبال کند. (فراموش نکردهایم که از فردای روز انقلاب و در حالی که هنوز هیچ یک از جریانات دخیل در انقلاب نتوانسته بود زمام حکومت را در دست بگیرد، توده مردم به صورتی کاملا خودجوش چه جنایتهایی را رقم زدند و نشان دادند در شرایط آشفته امکان دارد از تمامی گروههای سیاسی خود نیز در قتل و کشتار بیرحمتر شوند)
ولی سالها که گذشت، وقتی جو احساسی جامعه فرو خوابید و آن زمان که گذشته خشن یک انقلاب به بوته نقد جامعه جدید گذاشته شد، به ناگاه تمامی شهروندان از زیر بار مسوولیتها و نقش خود در پیشینه ۳۰ ساله حکومت شانه خالی کردند. دوران «کی بود؟ کی بود؟» شروع شد و همه کاسه کوزهها بر سر سیاسیون شکسته شد. جامعه امروز آنچنان نسبت به جنایتهای اوایل انقلاب اعلام انزجار میکند، آنچنان از فضای خفقانآور دهه شصت یاد میکند، آنچنان از تداوم جنگ مینالد و آنچنان از اعدامهای سیاسی اعلام شگفتی و برائت میکند که گویی تمامی این سالها تعداد انگشت شماری سیاستمدار مشغول رقم زدن تمامی وقایع بودهاند و هیچ یک از شهروندان جامعه در هیچ اتفاقی نقشی نداشتهاند! اما کار به همینجا ختم نمیشود.
مشکل زمانی جدیتر میشود، که تحلیلگران نیز در نقد و بازخوانی تاریخ انقلاب و عملکرد سیاسیون، صرفا آنان را مسوول تمامی اتفاقات میدانند و به رضایت عمومی و همراهی توده مردم اشارهای نمیکنند. البته چنین قضاوتهای یک جانبهای با سکوت تاییدآمیز سران حکومتی مهر تایید دریافت میکند چرا که بر خلاف جریان اجتماعی که نمیخواهد پیشینه خود را «گردن بگیرد»، چهرههای سیاسی همچنان به آن سنت پیشین وفادار هستند که «هرکسی همه چیز را گردن بگیرد میتواند دیگر رقیبان را از قطار انقلاب بیرون بیندازد»! بدین ترتیب، کار به مضحکهای میرسد که حتی نیروهای اشغال کننده سفارت آمریکا توسط جریان تازه از راه رسیدهای که تلاش میکند با تکرار کاریکاتور مانند اشغال سفارت انگلیس هویت خود را در راستای همان ماجرای اشغال سفارت تعریف کند حذف میشود و برای تکمیل مضحکه برچسب «جاسوس آمریکا» هم دریافت میکند!
به بیان دیگر میتوان گفت جامعهای که نمیخواهد گذشته خود را «گردن بگیرد» به همزیستی کاملا مسالمتآمیزی با حاکمانی رسیده که حاضر هستند برای بقای خود تمامی اتفاقات گذشته را «گردن بگیرند». بدین ترتیب جامعه میتواند علیرغم تمامی بیمسوولیتیهایاش همچنان وجدان خود را آسوده و منزه حفظ کند و سران حکومتی نیز در قبال اندک برچسبهای تیرهای که دریافت میکنند از مزیت بقا در عرصه قدرت سود میبرند. مساله این است که تکلیف تحلیلگر و منتقد در این بین چه خواهد شد؟ آیا منتقد نیز برای سادهسازی کار خود و فرار از پذیرش پیچیدگیهای دشوار روابط در جامعه ایرانی، بازی موش و گربه حکومت و توده مردم را به رسمیت میشناسد تا بتواند با خلاصه کردن ریشه تمامی مشکلات در ناکارآمدی و یا «سوءنیت» حاکمان وظیفه خود را تمام شده قلمداد کند؟ یا تلاش میکند از سادهسازی سادهلوحانه «حاکمان دروغگو و ستمگری که یک ملت آزاده را برای چهار دهه فریب داده و به بند کشیدهاند» فاصله بگیرد و دیالکتیک غیرقابل انکار جامعه و حاکمیتاش را به رسمیت بشناسد؟
پینوشت:
تصویر متعلق به پیکر سوزانده شده زنی است که گویا اتهاماش تنفروشی بوده. نیروهای مردمی انقلاب به صورت خودجوش او را مجازات کردهاند.
No comments:
Post a Comment