یادآوری: «یادداشتهای وارده»، نظرات و نوشتههای خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شدهاند و «لزوما» همراستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.
سعیدی - در این قسمت نگاهی کوتاه خواهیم داشت به تاریخ ایران بعد از انقلاب مشروطه که به دوره بیداری ایرانیان معروف شده است و سعی میکنیم مصداقهایی برای تعریفهای ارایه شده در بخش اول(+) پیدا کنیم.
اغلب ما وقتی در مورد تاریخ صحبت میکنیم از انقلاب مشروطه بعنوان اولین انقلاب ایران یاد میکنیم، در صورتیکه میتوان گفت به ازای هر پادشاه یا سلسله پادشاهی که منقرض شده یک انقلاب در ایران رخ داده است(۱*). اگر از نقطه نظر ساختاری نگاه کنیم تنها فرقی که آنها با انقلاب مشروطه داشتند در تعداد رهبران بود. در آنجا معمولا مردم ناراضی که از ظلم و ستم سیستم حکومتی به ستوه در آمده بودند گرد یک خان یا شاهزاده مدعی جمع میشدند و بر علیه حکومت شورش میکردند در حالیکه در انقلاب مشروطه تعداد خانها و شاهزادهها افزایش یافت. مشابهت تامل برانگیزی بین آن سرنگونیها و انقلاب مشروطه وجود دارد که متاسفانه از دید تحلیلگران تاریخ ایران پنهان مانده. در هردو این وقایع، توده مردم تنها نقش سیاهی لشکر را بازی میکردند و در نهایت این خواستههای رهبران بوده که به عمل در میآمده. اگرچه بین خواستههای رهبران انقلاب مشروطه و آن خانهای شورشی اختلافهای ماهوی وجود داشته، ولی از نقطه نظر نقش مردم در تصمیمسازیها هیچ تفاوتی بین آنها دیده نمیشود. تحلیلگران تاریخ ما سعی و کوشش زیادی بخرج دادهاند تا از علت شکست انقلاب مشروطه رمزگشایی کنند، ولی متاسفانه بجز سردرگمی تا بحال توفیقی نداشتهاند. در حدی که برخی با تکیه بر اهداف و شعارهای انقلاب مشروطه حتی مدعی میشوند که انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ ایران اشتباه تاریخ بوده است.
در صورتیکه اگر دقت کنیم علت اصلی شکست انقلاب مشروطه در وجود خود آن مستتر است. انقلاب مشروطه در واقع انقلاب نخبگان بود. نخبگانی که به یمن موقعیت اجتماعی خاص پدران خود و بواسطه ارتباطات یا رفت و آمدهایی که با دنیای متمدن یا فرنگ داشتند متحول شده بودند و بدون آنکه به ظرفیتهای مردم کشور خود توجه کنند سعی کردند همه آن چیزی که دیده یا شنیده بودند را عینا در ایران پیاده کنند و تصورشان این بود که تنها چیزیکه مردم ایران کم دارند قانون خوب است. غافل از اینکه آنچه آنها میدیدند حاصل قرنها زندگی مردم دیار فرنگ است و با یک انقلاب امکان برقراری ندارد.
در زمان انقلاب مشروطه اکثریت مردم ایران روستا نشین و اکثریت روستا نشینان رعیت خانها بوده یا در زمینهای کشاورزی خانواده سلطنتی بعنوان رعیت کار میکردند و بدون اجازه خانها یا مباشرها آب خوردن هم برایشان مشکل بوده چه رسد به رای دادن و نماینده واقعی خود را انتخاب کردن. طبق اولین آمار رسمی که حدود ۵۰ سال بعد از انقلاب مشروطه تهیه شده تنها ۹/۱۴% مردم ایران با سواد بودهاند که ۳۳/۳ % آنها شهرنشین و ۶% از روساییان بودهاند. به این ترتیب باید نتیجه گرفت پیروی توده مردم از رهبران انقلاب و به تبع آن جانفشانیهای آنها در راه انقلاب، هر چند نتیجه نارضایتی از وضعیت موجود بود ولی دنبال کردن شعارهای انقلاب در واقع حاصل اطاعت مردم از سران قبایل و خانهایی بود که به جان و مال آنها فرمان میراندند. با این تفاوت که این خانها و سران قبایل و شاهزادهها اکنون به رهبران انقلاب تبدیل شده بودند. رهبرانی که از مردم تنها همان سیاهی لشکر بودن را میدیدند و هیچ نقشی برای آنها در ساختن آینده کشور خود قایل نبودند.
به همین دلیل وقتی میبینیم دهها سال بعد از انقلاب مشروطه فراکسیون ملیها به رهبری دکتر مصدق لایحه سلب حق رای از بیسوادان را به مجلس میدهند نباید تعجب کنیم. در واقع باید چنین نتیجه گیری کرد که اکثریت مردم ایران به دلیل بیسوادی مزاحم رسیدن نخبگان به آمال و آرزوهای خود بودهاند تا حدی که نهایتا آنها به این نتیجه میرسند که مردم را از معادله حذف کنند.
اگر چه انقلاب مشروطه سرآغاز انقلابهای ایران نبود، ولی میتوان آن را سر آغاز غفلتهای نخبگان ایران نامید. روشنفکرانی که بدون توجه به عمق ریشه مذهب در جامعه خود از همه راههای ترقی سکولاریزم را برگزیدند و از همه سکولاریزم تنها جنبه دین ستیزی آن را دیدند و به این ترتیب در جهت دور شدن از توده مردم و راندن آنها به دامن مرتجعین چار نعل تاختند و نه تنها سکولاریزم را ابزاری برای تفرقه بین نیروهای مترقی ساختند، بلکه آن را به بزرگترین نقطه ضعف خود در مقابل مردم تبدیل کردند. تا جایی که بخش مذهبی انقلاب ۵۷ بسادگی توانست با دست گذاشتن بر این نقطه ضعف روشنفکرهای سکولار را کاملا منزوی یا بعضا به تمکین از خود وا دارد.
بعد از اینکه نخبگان ما برای بیرون راندن استبداد از طریق انقلاب ناامید شدند بدنبال ناپلئون ایرانی گشتند و نهایتا آن را در وجود رضاخان یافتند. حمایتهای اولیه جامعه نخبگان ایرانی از رضاخان که دامنه آن به سوسیالیستها نیز کشیده شد چیزی نیست جز نشانه آنکه آنها میخواستند به هر قیمتی شده مملکت خود را با سرعت هرچه تمامتر به پای دنیای متمدن برسانند تا حدی که اینبار حاضر بودند نه تنها مردم، که حتی دستاوردهای انقلاب خود را نیز نادیده بگیرند.
با وسعت گرفتن جامعه نخبگان ایرانی که بخصوص از سال ۱۳۲۰ سرعت گرفت، نه تنها از غفلت آنها کم نشد بلکه پا به پای این وسعت به عمق آن افزوده شد، چه، به یمن کوچک بودن جامعه شهری ایران و گسترش باسوادی در آن و همچنین بدلیل افزوده شدن خانواده های اشراف قجری به این جامعه که به یمن جایگاه خانوادگی قبلی از فرهنگ بالاتری برخوردار بودند و همچنین به یمن هزینههای کشورهای خارجی برای نفوذ در این جامعه، نخبگان ایرانی که به هر طرف نگاه میکردند به جز خودی نمیدیدند، دچار این توهم شدند که جامعه ایران اینبار برای هرگونه تحولی آماده است و به همین دلیل با زیادهخواهیهای خود نهضت ملی را دچار تشتت و تفرفه کردند و جنبشی را که در صورت واقع بینی و اعتدال میتوانست دستاوردهای بزرگی برای ما داشته باشد به شکست کشاندند.
در مورد علت شکست جنبش ملی نفت هرچند تحلیلهای گوناگونی ارایه شده که در اغلب آنها سعی شده برخی وقایع یا حرکت برخی گروهها و احزاب بعنوان مقصر اصلی معرفی شوند ولی هیچ کس به ریشه این شکست، که یکی مطرح کردن خواسته هایی بیرون از توان ظرفیت جنبش و دیگری ندیده گرفتن نفوذ مذهب و رهبران مذهبی در بین مردم بود اشارهای نمیکند که از دکتر مصدق در راس جنبش تا احزاب بیرون از قدرت و جنبش دانشجویی در آن سهیم بودهاند. در اینکه بخشی از نخبگان ایرانی در زمان نهضت ملی نفت در جناح دربار بودند و همچنین نقش مخربی که برخی از رهبران مذهبی ایفا کردند هیچ شبهای وجود ندارد و طبعا نتیجه محافظه کاری، قدرت طلبی و وابسگیهای خانوادگی و طبقاتی آنها است، ولی باید توجه داشت اولا آنها جزیی از نظم موجود بوده اند و مقاومت آنها در مقابل تغییر امری بدیهی است، و در هر جنبش تحول خواهانه این خبرگی، درایت و دقت عمل تحولخواهان است که در بوته آزمایش گذاشته میشود. دوما در صورت عقلانیت و نگاه کلنگر به جامعه و بر آورد صحیح از ظرفیت آن، و در نتیجه انتخاب شعارهای مناسب و متعادل از طرف تحول خواهان میتوانست بسیاری از این نیروها را به سمت جنبش جذب کند و این راه، یگانه راه موفقیت نهضت ملی نفت بود.
پس از شکست نهضت ملی با توجه به جو خفقانی که ایجاد شده بود نخبه ایرانی اگر میخواست در کشور بماند و در عین حال از زندان و شکنجه در امان بماند راهی بجز پناه بردن به دامن حکومت نداشت. این گروه از نخبگان که جذب سیستم حکومتی شدند در عین حال که خواه نا خواه تاثیرات مثبتی در سیستم بر جای گذاشتند(۲*)، رویای مدرن کردن جامعه ایرانی را از یاد نبردند بلکه اینبار سعی آنها بر یک انقلاب از بالا متمرکز بود و همین کوششها نهایتا شاه مملکت را هم دچار رویاهایی کرد که در صورت تعبیر آنها میتوانست جایگاه خود را تا سطح اولین پادشاه ایران یعنی کورش کبیر ارتقاء دهد(۳*). به این ترتیب نطفههای انقلاب شاه و مردم شکل گرفت و آن شد که دوست عزیز فرنام شکیبافربا قلم شیوای خود در مطلب «جزیره ثباتی که بی ثبات شد» داستان آن را بیان کرد.
از طرف دیگر نخبگانی که در زمان نهضت ملی جوان بودند بتدریج رشد میکردند و با توجه به خالی بودن میدان از بزرگان میداندار عرصه سیاست میشدند، با اینکه در حرف و شعار به روشهای اسلاف خود پشت کرده بودند ولی در عمل حتی اندک تجربهای که آنها اندوخته بودند نیز نادیده گرفتند و بکلی منکر موثر بودن فعالیت سیاسی شده و هرچند اعتقاد به مردم و حرکت آنها در مرکز شعارهای آنها بود، تنها راه بحرکت در آمدن مردم را حرکت مسلحانه گروههای چریکی میپنداشتند. این گروهها در تحلیلهای خود در واقع مردم را آماده حرکت انقلابی میدیدند که مقهور قدرت حکومت شده اند و بهمین جهت معتقد بودند حرکتهای متهورانه آنها باعث راندن ترس از دل مردم و به میدان آمدن آنها میشود. نتیجه فعالیت این گروهها که به بعد از انقلاب سال ۵۷ نیز کشده شد، قاعدتا چیزی جز بر باد دادن سرمایه های جوان کشور از یکطرف و از طرف دیگر افزایش جو خفقان و سرکوب دستاوردی نداشت.
اما ببینیم مردم ایران که به ظاهر بوسیله خبرگان به حاشیه رانده شده بودند در این مدت چه میکردند. شکی نیست که زندگی اصلی جامعه ایران دراینجا جریان داشت. هر چند شاید از کم و کیف جزیی تغییرات اطلاع زیادی در دست نباشد ولی سه عامل عمده باعث تحولات بزرگی در بین آنها شد. عامل اول نارضایتی وسیع آنها از سیستم موجود بود که آنها را برای پیدا کردن راه برون رفت به تکاپو میانداخت. عامل دوم گرایش مذهبی عمیق آنها بود که آنها را وا میداشت برای پیدا کردن راه چاره به راهکارهایی که با اعتقاد آنها همخوانی داشت فکر کنند. البته یک عامل بیرونی باعث تشدید عامل دوم میشد و آن همانا عملکرد نخبگان غیر مذهبی در نادیده انگاشتن مردم و اعتقادات آنها بود. عامل سوم را که کامل کننده این مثلث بود انقلاب سفید شاه فراهم کرد. در اثر اصلاحات ارزی و مشکلات بعد از آن سیل مردم روستاها به شهرها هجوم بردند و شهر نشینان متوهم به متمدن را در اقلیت قرار دادند. اما آقای خمینی کجا بود؟ قبل از اینکه در اینباره صحبت کنم اجازه بدین روی یک نکته تاکید داشته باشم.
در دوران انقلاب ۵۷ مردم ایران یک قبیله که در دل جنگلهای آمازون زندگی میکند نبود که کسی با چند حقه جادوگری بتواند به رهبری آنها دست پیدا کند. مردم ایران در زمان انقلاب ملتی بودند که در قرن بیستم زندگی میکردند و به تمام دستاوردهای تکنولوژیکی و علمی روز دسترسی داشتند. رادیو، تلویزیون و تلفن در آن موقع آخرین تکنیکهای ارتباط جمعی بود و مردم ما به آنها دسترسی کامل داشتند. رسیدن به رهبری چنین مردمی و به پیروزی رهنمون کردن آنها به هیچ وجه کار یک رمال یا آخوند منبری معمولی نیست. بنابر این فکر میکنم بهتر است با این موضوع جدیتر برخورد کنیم که هم مردم ایران را تحقیر نکرده باشیم و هم خود را مضحکه دیگران. باید اقرار کنم شخصا اطلاعات زیادی از زندگی قبل از انقلاب خمینی ندارم ولی به همان دلایل فوق، ترجیح میدهم زندگی او را به صورت زیر تصویر کنم.
فردی بسیار زیرک و باهوش که با تیزبینی شاهد تمام وقایع مهم دوران بعد از انقلاب مشروطه بود و توانست با تجزیه و تحلیل دقیق این وقایع تغییر توازن نیروها و بخصوص روند دور شدن نخبگان سکولار از مردم را بخوبی تشخیص دهد و بعنوان میوه چین آن منتظر شرایط مناسب بماند. خمینی همچنین اوضاع دنیا را به خوبی زیر نظر داشته و از موقعیت استثنایی ایران بدلیل داشتن وسیعترین مرزها با اتحاد جماهیر شوروی بصورت کاملا آگاهانه بیشترین بهره را برده است. او درست مثل انقلابیون کهنه کار و به کمک اطلاعات دقیقی که جمع آوری میکرد میتوانست دورههای بحرانی سیستم حکومتی را تشخیص داده و درست در لحظه مناسب به آتش خشم مردم بر علیه حکومت بدمد و آن را شعله ور کند. خمینی دوبار علیه شاه قد علم کرد. بار اول او را با یک بحران جدی روبرو کرد که شاه تنها با کشتن و دستگیری صدها نفر از مردم توانست برآن غلبه کند. خمینی وقتی جنگ را مغلوبه دید درست مثل یک سردار جنگی با تجربه نیروهای خود را عقب کشید و در انتظار لحظه مناسب به تربیت نیرو و افزایش و استحکام ارتباطات خود با مردم پرداخت. به همین دلیل بار دوم و درست در زمانیکه بخاطر سیاستهای غلط و خودکامه شاه کشور به بحران عمیقی فرو رفته بود خمینی با آمادگی بیشتر وارد میدان شد. و از همه مهمتر اینکه او توانست با انتخاب شعارهای مناسب و رفتار متوازن طیف وسیعی از نیرو ها را بر علیه شاه متحد کند. اهمیت این موضوع وقتی بیشتر میشود که بدانیم ضدیت این نیرو ها با یکدیگر در حدی بود که بلافاصله بعد از انقلاب به روشهای مختلف به جان یکدیگر افتادند و از کشتن یکدیگر هیچ ابایی نداشتند.
همه این تدبیرها باعث شد بصورت غیر قابل باور و در حالیکه هردو طرف جبهه انقلاب و حکومت آمادگی کامل برای کشتار سبعانه یکدیگررا داشتند انقلاب ایران با کمترین کشتار و خون ریزی نسبت به انقلاب های دوران خود به پیروزی برسد.
درواقع باید گفت اگر خمینی بجز این بود که گفتم به هیچوجه نمیتوانست به آن موقعیت استثنایی دست یابد و باید پرسید اگر اسم این کار عظیم رهبری نیست و ما همچنان معتقد باشیم خمینی در اثر توهم مردم به رهبری انقلاب رسید، پس چه تعریف دیگری برای کلمه رهبری وجود دارد؟
پانویسهای:
1 – نارضایتی مردم دراین وقایع بقدری آشکار است که حتی میتوان رد پای آن را در انقراض سلسلههای پادشاهی ایران به دست دشمنان خارجی هم به خوبی تشخیص داد.
2 – شخصا معتقدم این تاثیرات بسیار با ارزش و ماندگار بودهاند ولی اظهار نظر قطعی در این مورد نیاز به یک بررسی کارشناسانه دارد.
3 – توهم خود کورش بینی.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.
No comments:
Post a Comment