«همایون نوریپناه» - من در تهران زندگی میکنم، این روزها که میگذرد، شهرم را دوست ندارم، دوست داشتن واژهای به شدت کلی و مبهم است، وقتی میگویید دوست دارم یا ندارم قطعا باید بیشتر درباره این مفهوم صحبت کنید تا مخاطب به نتیجه مشخصی از لغات شما برسد، اگر با مثال بگویید و تشریح کنید، بهتر است. خانه ما یک منزل طبقه متوسط است در بین دو عمارت اعیانی محصور شده، با اتوبان صدر حدود هشتاد متر فاصله دارد، در این خانه طبقه متوسط دو مشکل عمده وجود دارد: اول نبود آسانسور، با توجه به اینکه چهار طبقه است و طبقات سوم و چهارم قطعا با پله مشکل دارند. دوم آنکه هواکش اساسی و قابل اتکایی برای حمام و دستشویی این خانه ساخته نشده است و تنها دو سوراخ هواکش کوچک وجود دارد که دقیقا به اندازه سوراخ فن عقب کیس یک کامپیوتر خانگی هستند! در اصطلاح آشنایان به بازی قمار: «برای رفع کوتی»!
الان که نه، اما سالهایی بودند که پشت سر هم ماهی یکبار مهمانی در منزل ما بر پا بود، آن موقع باید خیلی دقیق و نظامیوار، دوستانی را که مایل به استفاده از توالت بودند در فواصل ده دقیقهای به درون دستشویی اعزام میکردیم، دلیلش مشخص است دیگر. حمام هم رطوبت را از دست نمیدهد پایین درب آن زنگ زده است زیرا هواخوری ندارد، فقط یک سوراخ دارد به اندازه سرگربه، آن هم بچه گربه! این دو مشکل بسیار کوچک هستند، اصلا مشکلاتی اساسی به حساب نمیآیند، مشکل دریچههای حمام و دستشویی به راحتی با یک روز کار و نصب دو دریچه کوچک حل میشود. مشکل آسانسور هم با سه روز کار و نصب یک آسانسور پیش ساخته کوچک بر روی نما قابل حل است. اما اصلیترین مشکل ساکنان این خانه به غیر از زرنگ بازیهای شخصی خودشان که زاده ذهن هر ایرانی است (به قطع میگویم هیچ ملتی در طول تاریخش بیشتر از ایرانیان به این جمله فریبنده و احمقانه اعتقاد نداشته است که بخور تا خورده نشوی! بر روی همین اصل هر ایرانی در کنه ذهنش هر لحظه منتظر خورده شدن توسط دیگری است و این حس نوعی گارد پنهان را در ذهن ایرانیان به وجود آورده است که مخفی کاریهای بی دلیل و پشت سر هم و دروغ و محافظهکاریهایی که مرگ دسته جمعی ذهنیت ایرانی را به دنبال میآورد تماما حاصل این درک است) مفهومی است که به جای آرامش بخشیدن به زندگی آدمیانی که شاهد هشت سال موشک باران سنگین هوایی دشمن بودند، به دنبال کاغذبازیهای بیپایان و ایجاد هچلهای پشت سر هم بر سر زندگی همان آدمیان است، مبادا به یادشان بیاید شهرهایی مثل پراگ یا وین یا مونیخ را که مردم در آن زندگی میکنند نه یک جنگ داروینی برای بقای قویترها و خورده شدن ضعیفها.
رکنی به نام شهرداری که اگر صد بار زنگ بزنید و بگویید پل عابر هوایی محل ما چراغ ندارد و شبها پایمان درون فضولات ناشی از کارکرد روده بزرگ عزیزان پلاستیک جمع کن فرو میرود، سریع گوشی را قطع کرده و یک خانم بیحس یک کد میخواند، شماره پیگیری نامش است و ناشی از فرهنگ پاسخگوی همان وین نشینها و مونیخ نشینهاست اما به صورت عکس عمل میکند زیرا تنها یک شماره است که همیشه خوانده میشود بدون هیچ نتیجه خاصی. حال اگر بخواهید یک دریچه به اندازه یک دفتر مشق چهل برگ در درون دیوار حمامتان ایجاد کنید نامه و نامه و نامه و کمیسیون و منع قانونی و ده میلیون تومان جریمه که چرا مثلا ریخت زیبای شهری که تنها و تنها اجرای یک پل بتنی عظیم به نام پل صدر آن را شبیه به میدان جنگی بزرگ کرده است را به هم زدهاید، نظامنامه بازی و کمیسیون بازی که رضاشاه پایهگذار آن بود، نه تنها به سمت نظامی انسانیتر پیش نرفته است، بلکه همان نظامهای انسانی هم که طراح کامپیوتر و سیستمهای غیرمتمرکز بودند ابزارشان اخذ شده برای پیچیدهتر کردن این وضعیت در هم ریخته آزار دهنده، بدون آنکه نتیجه خاصی در پی داشته باشد.
اینگونه است که شهری که روزی به مرکز هنری جامعه باربد و سینما مولنروژ و یاکافه نادری زیبای خود مینازید تبدیل به مکانی شده که جوان شش دنگ بیست ساله وقتی از خیابان رد میشود هر آن منتظر تصادف با موتوری است که ده تا لاستیک بزرگ بار زده و در جهت مخالف در حرکت است، من هنوز جوانم، اما صریح بگویم نمیخواهم دوران میانسالی و کهولتم را در چنین وضعی سپری کنم، واقعا نمیخواهم.
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند.
No comments:
Post a Comment