خب، راستش شاملو هیچ وقت شاعر مورد علاقه من نبود. بچهتر که بودم، خیلی هنر کردم تا شعر نو را در سطح نیما و اخوان بپذیرم. اتفاقا خیلی هم علاقمند شدم. اشعار این دو وزن و ریتم آشنایی داشت و من میتوانستم درک کنم که چرا اینها هنوز شعر هستند. اما نوبت به شاملو که میرسید من واقعا نمیفهمیدم اینها چه هستند؟ بچگی است دیگر. آدم به این سادگیها زیر بار جو روزگار نمیرود. یادم میآید سال اول راهنمایی، استاد ادبیات ما زنده یاد «محمد ایوبی» بود. همان اول سال گفت نمره نهایی امتحان را بر اساس «انتخاب شعر» میدهم. یعنی هرکسی برود و یک شعری را که فکر میکنم خوب است انتخاب کند. بنابر این سلیقه انتخاب شما نمره نهایی را دریافت میکنید. این وسط معمولا کسانی که از اشعار کهن چیزی انتخاب میکردند مورد توجه استاد قرار نمیگرفتند. نه اینکه ایوبی خصومتی با ادبیات کهن داشت. بلکه بیشتر تلاشش این بود که بچهها یاد بگیرند دست از تقلید بردارند. صاف نروند سراغ دیوان حافظ و اولین شعری که به چشمشان آشنا آمد بردارند و بیاورند. آن زمان من چیز به درد بخوری پیدا نکردم و همین را گذاشتم کف دست استاد که آقا من بلد نیستم. چه کار کنم؟ گفت تو برو شعر «افسانه نیما» را حفظ کن. من هم همین کار را کردم و نمره کامل هم گرفتم و این شد آشنایی من با شعر نو. البته آن اوایل من شیفته اخوان بودم. با آن سبک خراسانی و حماسیگونهاش. آدم پرورده جهان فردوسی که باشد، طبیعی است که از دنیای شعر نو هم کارش را با اخوان شروع کند. نیما هم خوب بود، اما من واقعا نمیفهمیدم شاملو چرا در رده شاعران طبقهبندی میشود!
البته نه اینکه ادعا کنم بعدها خیلی بیشتر از آن دوره بچگی از شاملو سر درآوردم. اما خب، بالاخره آدمیزاد شیر خام خورده است. بزرگتر که میشود و میبیند همه دارند از یک بنده خدایی تمجید میکنند کمکم به ذهنش میرسد که حتما حکمتی در کار است. دوره دبیرستان، یک استاد ادبیات داشتیم به نام آقای «مهیار». میآمد سر کلاس و شروع می کرد به داستان خوانی. داستان «داش آکل» را برایمان میخواند. یا «واگن سیاه» را از بزرگ علوی. خودش هم همیشه میگفت: «هیچ کس نمیتونه مثل من داستان بخونه. میدونید چرا؟ چون من مثل شاملو میخونم!» راست هم میگفت. مثل شاملو میخواند. البته این را بعدهایی فهمیدم که توانستم صدای شاملو را بشنوم. آن زمان ما فقط یک ضبط صوت توی خانه داشتیم که آن هم خراب بود. یعنی دوران نواجوانی و حتی بخشی از کودکی من «بدون صدا» سپری شد! خلاصه استاد مهیار هم همان بساط ایوبی را پیگیری میکرد. با این تفاوت که ابدا بیطرفی ایوبی را نداشت. میگفت «پسر تو از کی شعر انتخاب کردی»؟ «میگفتم اخوان». صورتش را در هم میکشید و سرش را بر میگرداند و همانطور که با دستش انگار داشت یک چیز نامریی را حل میداد پشت سرش میرفت آن طرف کلاس. «پسر تو از کی شعر انتخاب کردی؟» «شاملو آقا». «آفرین. بیا. بیا اینجا یکی از اون شبانههای شاملو رو بخون بذار حال کنیم» و در حالی که دست طرف را زده بود زیر بغلش و خرکش کشانده بود پای تخته چشم هایش را میبست تا به قول خودش با «شبانه های شاملو» حال کند. اما من چه؟ خب من همان کلهشقی بودم که بالاخره باید حرف خودش را به کرسی مینشاند! وقتی همه میفهمیدند که استاد چطور شیفته شاملو است، انتخاب یک شعر شاملو یعنی گرفتن نمره کامل درس به سادگی آب خوردن. اما من نمیتوانستم. میگفتم وقتی به نظر من شاملو چرند گفته و اخوان شاعر بزرگتری است، چطور من باید شاملو را انتخاب کنم؟ با این حال، شاملو کمکم گوشه ذهن من حک شد.
راستش اینها که گفتم فقط درد دوران نوجوانی نبود. باید اعتراف کنم حتی هنوز هم که برخی از شعرهای شاملو را میخوانم زیر چشمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم که نکند کسی باشد و بر این جهالت من خورده بگیرد، بعد که مطمئن شدم کسی نیست، پیش خودم میگویم: «این شعر بود؟ بر فرض هم که بود، اصلا چه میخواست بگوید؟» اما از حق هم نگذریم، من هم بالاخره به اندازه خودم توانستم با بسیاری از اشعار شاملو ارتباط برقرار کنم، کمکم کار به جایی رسید که دیگر آن لذت و شوق دیوانهوار خواندن اخوان دیگر برایم تکرار نشد و یک روز چشم باز کردم و دیدم که توی کتابخانهام از اخوان ردی باقی نمانده. سالهاست که دیگر صرف ان ضرباهنگ و ریتم حماسی برای من کفایت نمی کند. نتیجهاش شاید این شد که من اصلا از دنیای شعر دور شدم. اما گاهی که چرخی توی کتابخانهام میزنم، میبینم جایی که دیگر اثری از اخوان و نیما نیست، شاملو هنوز آن بالا در صدر نشسته و آدم را وسوسه میکند که بردارد و با یکی از آن شبانههایش یک حالی بکند!
No comments:
Post a Comment