عباس عبدی، یادداشتی در مورد «طلاق» و عوامل گسترش و خطرات احتمالی آن نوشته است. (اینجا+بخوانید) من با دیدهی انتقادی یادداشت آقای عبدی را خواندم اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که با هرچه نوشتهاند موافقم. به ویژه در مورد بحث متلاشی شدن معیارهای سنتی ازدواج در حالی که معیار جدیدی ارایه و جایگزین نشده است. با این حال به نظرم در این مورد میتوان به جنبه دیگری هم پرداخت. در واقع، رویکرد آقای عبدی به مسئله «طلاق» به نوعی صرفا تحلیل مسئله و تلاش برای ریشهیابی عوامل گسترش آن است و چندان قضاوتی در دل خود ندارد. من اما میخواهم به برخی ابعاد مثبت طلاق بپردازم، مواردی که معمولا به آنها پرداخته نمیشود.
1- قانون اساسی ما در اصل 10 خود، خانواده را «واحد بنیادی جامعه اسلامی» معرفی کرده و تاکید میکند: «همه قوانین و مقررات و برنامهریزیهای مربوط باید در جهت آسان کردن تشکیل خانواده، پاسداری از قداست آن و استواری روابط خانوادگی بر پایه حقوق و اخلاق اسلامی باشد». من از اساس با ملاک قرار دادن بنیان خانواده برای برنامهریزیهای اجتماعی مخالف هستم. به باور من، واحدِ معیار در جوامع انسانی باید «فرد» باشد. این انسانها هستند که جوامع را تشکیل میدهند و انسان، حتی بدون وجود خانواده نیز به همان میزان ارزشمند و قابل توجه است. از سوی دیگر، ملاک قرار دادن خانواده، ناخودآگاه سبب تشکیل نوعی نگرش تبعیضآمیز و حتی نژادپرستانه میشود که عواقب آن به صورت مستقیم متوجه «بیخانوادهها» است! کودکان بیسرپرست؛ آنانی که والدین خود را از دست دادهاند و یا کودکان «سر راهی» که در پرورشگاهها رشد یافتهاند. تنها در جوامعی که «خانواده محور» هستند تعابیری همچون «بیاصل و نسب»، «سرِ راهی»، «بی بتّه» و حتی «حرامزاده» شکل میگیرند. یعنی بخشهایی از جامعه، پیشاپیش و صرفا به دلیل شرایط تولد خود محکوم و مردود میشوند!
2- وقتی خانواده را ملاک قرار داده و در برابر افزایش طلاق و «سست شدن بنیان خانواده» زنگ خطر را به صدا درآوریم، ناخودآگاه خود را از دقیق شدن در شرایط داخلی خانوادهها باز داشتهایم. برای ما صرفا مسئله این است که خانواده پابرجا بماند. مهم این نیست که انسانها در آن خانواده تحت چه شرایطی زندگی میکنند. آیا از وضعیت خود راضی هستند؟ آیا احساس خوشبختی میکنند؟ آیا همدیگر را دوست دارند؟ وقتی اینچنین انسانها را نادیده گرفته و در پیش پای تقدس خانواده قربانی کنیم، عجیب نیست که برای تحکیم این بنیان به اقداماتی نظیر سلب حق طلاق از زنان و اعطای حق تعدد زوجات به مردان دست بزنیم. تا از جانب زن راه را برای فرار از خانواده ببندیم و از جانب مرد اطمینان حاصل کنیم که چندان نیازمند طلاق نیست و میتواند با حفظ خانواده قبلی، به ازدواج مجدد روی بیاورد!
3- کلیشهای قدیمی و شناخته شده میگوید «زن با لباس سفید به خانه بخت میرود و با کفن سفید باز میگردد». این قطعا نگرش جامعهای است که «خانواده» را ارزشمندتر از «انسان» قلمداد میکند. پس زنان، ولو به قیمت تیرهبختی، نارضایتی و از دست دادن یک عمر زندگی شاد، باید در خانه باقی بمانند و خود را فدای حفظ بنیان خانواده کنند.
4- کلیشه ذهنی دیگر در مورد طلاق به «کودکان طلاق» باز میگردد. از سالها پیش به خاطر دارم که تبلیغات گسترده تلویزیونی به گونهای القا میکرد که «کودکان طلاق» به صورت معمول یا دزد میشوند، یا معتاد و یا انسانهایی ناهنجار! شاید تحت تاثیر همین القائات هم باشد که بسیاری از مادران گمان میکنند حتی اگر از شرایط زندگی مشترک خود راضی نیستند باید به خاطر فرزندانشان فداکاری کرده و به آن ادامه دهند. من هیچ آماری برای مقایسه سرنوشت کودکان طلاق با دیگر کودکان ندارم، اما به تجربه و از خلال گفت و گوهای فراوان به این نتیجه رسیدهام که اگر پدر و مادری صمیمانه و صادقانه یکدیگر را دوست نداشته باشند و از کنار هم بودن احساس نشاط و خوشبختی نکنند، فضای خانه و خانواده به گونهای تیره خواهد بود که کودکان آن را احساس میکنند. کودکی که در این فضا رشد کند ای بسا هزار مرتبه افسردهتر، پرخاشجوتر و یا ناهنجارتر از کودکی باشد که والدینش در کنار یکدیگر زندگی نمیکنند اما دستکم از وضعیت مجزای خود خرسند هستند.
5- استدلالی دیگر برای توجیه ضرورت حفظ بنیان خانواده از جانب زنان، تاکید بر وضعیت دشوار زنان مطلقه در جامعه (احتمالا جامعهای پر از گرگ!!!) است. من قضاوتی در مورد این وضعیت ندارم، اما از اساس این استدلال را بیپایه و نامربوط میدانم. درست مثل آنان که استدلال میکنند «زنان برای پرهیز از وقوع تجاوز باید خود را بپوشانند»! همین شیوه از استدلال در دیگر موارد نیز صادق است. اگر جامعه توانایی حمایت از کودکان طلاق را ندارد، اگر نمیتواند وضعیت مساعدی برای زنان مطلقه ایجاد کند، اگر توانایی درک و پذیرش انسانهای مجرد را ندارد، بهتر است برویم و جامعه را اصلاح کنیم، نه آنکه انسانها را ناچار کنیم در زندانهایی به نام خانواده خود را محبوس کنند!
6- در نهایت اینکه در کنار تمامی عوارض اجتماعی که میتوان برای طلاق برشمرد، باید به این حقیقت هم توجه کرد که بروز هر طلاق، یعنی پایان یک زندگی که دستکم یکی از طرفین آن احساس نارضایتی میکرده است. متاسفانه در عرف جامعه ایرانی، طلاق تنها در مواردی پذیرفته میشود که فاجعهای قابل توافق روی دهد. مثلا مرد همسرش را کتک بزند و یا معتاد باشد و نتواند خانواده را اداره کند. این عرف رایج، نمیپذیرد که انسانها گاه ممکن است نیازهای بسیار سادهای در سطح یک احساس خوشایند، یک رایحه دلپذیر و یا یک ادبیات و نگاه دلخواه داشته باشند. نیازهایی که چشمپوشی از آنها برای تمام عمر برای یک فرد میتواند به معنای تهی شدن زندگی از تمامی زیباییهایش تعبیر شود. تسهیل امر طلاق، یعنی باز کردن درهای اتاقکی که میتواند نقش سلول را ایفا کند. یعنی اطمینان از این امر که اگر هنوز انسانهایی هستند که به زندگی خانوادگی در کنار هم ادامه میدهند، حتما از وضعیت خود راضی هستند و کسی آنها را ناچار نکرده که «بسوزند و بسازند».
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
No comments:
Post a Comment