دقیقه 80 بازی با وستهام، آن مدافع دراز و کچل دوباره به پرواز درآمد و دومین گل خودش و تیمش را به ثمر رساند. حالا منچستر بازی یک بر صفر برده را دو بر یک باخته بود. میدانستم که تعویضها شروع میشود. سوپراستارهای زیادی آمدهاند و رفتهاند اما سالها است که عصای دست «فرگی» در این بزنگاهها فقط یک نفر است: «گیگزی»! بلافاصله لباسش را عوض میکند و کنار زمین میایستد. گزارشگر میگوید «رایان گیگز چهل ساله»! خدای من؛ گیگزی 40 ساله شده! این یعنی من 23 سال است که یک منچستری هستم!
* * *
غیرفوتبالیهای زیادی را دیدهام که وقتی به شور و شوق فوتبالدوستهای دو آتشه میرسند با نوعی بهت و حیرت به جدالهایشان خیره میشوند. مسئله در یک بیعلاقگی به فوتبال خلاصه نمیشود. آنها اصلا نمیتوانند درک کنند که چطور یک مسابقه ورزشی میتواند برای گروهی اینقدر اهمیت پیدا کند که اگر صبح تا شب هم با هم «کل کل» کنند سیر نمیشوند. چطور حتی با یک گل به پرواز در میآیند و چرا با یک شکست اینچنین در خود فرو میروند و چشمانشان خیس میشود. شاید به گوش خود شنیده باشند اما من اطمینان دارم که از صمیم قلب نمیتوانند درک کنند که «فوتبال، زندگی است» یعنی چه!
* * *
چند وقت پیش یک مستند از شبکه ورزش میدیدم با نام «یوهان کرایوف». کارگردان شیوه خلاقانهای را برای به تصویر کشیدن اسطوره هلندی بارسلونا به کار گرفته بود. تمرکز فیلم بر افتخارات کرایوف و یا تصاویر فوتبالی و گلهای زده شده نبود. کارگردان یک راست به میان اهالی کاتالونیا رفته بود و به عمق زندگیشان نفوذ کرده بود. آنجا که سالها است اسطوره کرایوف نفوذ کرده و ته نشین شده است!
یک استاد زبانشناس داشت در مورد برخی اصطلاحات عجیب زبان کاتالونیا توضیح میداد. برخی اصطلاحات که از نظر زبانشناسی غلط بودند و یا برخی واژگان که در معنایی متفاوت از معنای لغوی خود به کار میرفتند. او توضیح داد سالها پیش که کرایوف برای نخستین بار به بارسلونا آمد با زبان ما آشنایی خوبی نداشت. او خیلی از لغات و اصطلاحات را اشتباه به کار میبرد اما به مرور، به جای آنکه زبان کرایوف اصلاح شود، این اهالی کاتالونیا بودند که عادت کردند به مانند کرایوف صحبت کنند!
کرایوف همه چیز را در کاتالونیا تغییر داده بود. زندگی عاشقانه یک جوان ماهیگیر که میگفت یک سخنرانی رادیویی کرایوف بعد از شکست بارسا توانسته مسیر او را پس از یک شکست تغییر دهد. صاحب رستورانی که ادعا میکرد در سیستم مدیریت رستوران خود تمامی آموزههای تاکتیکی کرایوف را به کار برده و تشریح میکرد که هر یک از کارکنانش باید در چه پستی باشند و چه وظیفهای دارند و حتی جراح قلبی که زمانی قلب کرایوف را عمل کرده بود و هنوز عکسهای او را پیش خود نگه داشته بود.
* * *
جام جهانی 90 ایتالیا، اولین جام جهانی بود که من به صورت زنده (البته زنده در تعاریف صدا و سیمای ایران) مسابقات فوتبال را پیگیری میکردم. هنوز هم مثل روز اول به یاد دارم که وقتی تصویر «مارادونا» را وسط میدان فوتبال دیدم با حیرت بلند شدم و فریاد زدم «اوناهاش؛ خودشه؛ اون مارادوناست»! چه کسی باور میکرد اسطورهای که از سالها پیش به افسانه بدل شده و در دل تاریخ جای گرفته بود حالا از دریچه تلویزیونهای کوچکمان به خانه ما آمده است؟
همان سالها برای نخستین بار با نوجوان موفرفری لاغراندامی مواجه شدم که پیراهن سرخرنگی به تن داشت و مثل فشنگ روی خط چپ زمین شلیک میشد. «گیگزی» بینظیر بود، اما آن زمان فقط برای رساندن توپ به «کانتونا»! سالهای سال بعد دوستی بعد از مدتها آشنایی بالاخره از من پرسید: «چرا همیشه یقه لباسهایت را بالا میدهی؟» و من تازه متوجه شدم نزدیک به دو دهه است عادتی را با خودم حفظ کردهام که برای اکثر اطرافیانم غیرقابل درک است! چطور میتوانستم برای کسی که با فوتبال زندگی نکرده بگویم: «به خاطر کانتونا»!
* * *
کلیشه رایجی در میان غیرفوتبالیها است که هواداران تیمهای ورزشی را با رنگها بشناسند. مثلا سرخها یا آبیها. البته بیراه هم نیست. برای هر هوادارنی چشمنوازتر است که تیم محبوبش را با همان رنگ همیشگی ببیند، اما باید طرفدار همزمان منچستر انگلیس و استقلال تهران باشید تا بفهمید سرخ و آبی بهانه است. این اسطورهها هستند که شما را مجذوب فوتبال میکنند. نخستین اسطوره ایرانی من «عقاب سیاه آسیا» بود!
بازیهای آسیایی پکن؛ همانجا که زندهیاد قایقران با آن حرکت طلایی خودش کره جنوبی را از پیش روی ایران کنار زد؛ آنجا زادگاه یک اسطوره به یاد ماندنی در فوتبال ایران بود. دروازهبانی که پنالتی پشت پنالتی از حریف میگرفت و هربار قهقهه زنان پشتک میزد تا بالاخره ما قهرمان شدیم. من فقط طرفدار عابدزاده بودم، و خوب، طبیعتا تیم عابدزاده که آن زمان استقلال بود. سالها بعد که عقاب آسیا از استقلال رفت و اتفاقا سر از پرسپولیس درآورد باز هم برای من هیچ چیز عوض نشد. البته من استقلالی ماندم، اما تا عاشق اسطورهها نباشید نمیتوانید دریابید که چه احساسی است وقتی تیم شما در بزرگترین دربی آسیا گل میزند و شما باید خوشحال باشید، اما ناخودآگاه اشک از چشمانتان سرازیر شود. لحظهای که عابدزاده از دروازه خارج شد تا توپ را روی سر «هاشمینسب» بزند، یک لحظه پایش سر خورد. چه کسی بود که نداند هجدهقدم قلمرو بلامنازع عقاب آسیا است و گندهتر از هاشمینسبهایش هم نمیتوانند آنجا روی دستش سر بزنند! فقط یک لحظه پاهایش سر خورد و من توی دلم فریاد زدم «لعنتی؛ خجالت بکش؛ احمد لیز خورد»! چند سال بعد شنیدن یک خبر کوتاه از تلویزیون تصویر دردناک آن صحنه را دوباره برایم زنده کرد: «عقاب آسیا باز هم لیز خورده بود؛ این بار تا پای مرگ». چه کسی گریه نکرد؟
اما اسطوره من در نهایت کس دیگری بود. هنوز هم یک مجله پاره پوره شده «آوای ساوه» دارم که در سال 77 ویژهنامه «ناصر حجازی» را با تصاویری بیسابقه و شرحی خواندنی از زندگی و خاطرات او به چاپ رساند. من صندوقچه خاطرات ندارم، اما هرکجا که میروم این مجله را مثل تنها میراث ماندگار زندگیام میبرم. یادآور سالهای نوجوانی که از دبیرستان اتوبوس سوار میشدیم و میرفتیم استادیوم تا به عشق ناصرخان فریاد بزنیم. نیمهنهایی جام باشگاهها، اول دو گل جلو افتادیم. دالیان چین را با «رضا مالدینی»اش له کرده بودیم و یکصدهزار نفر بیامان فریاد میزدند: «حجازی کاپلو». اما یکدفعه ورق برگشت. سه تا گل پشتسر هم و حالا تیم داشت حذف میشد. ورزشگاه به ناگاه در بهت و سکوت فرو رفته بود؛ بعد یک عده شروع کردند علیه ناصرخان شعار دادن. شاید به هزار نفر هم میرسیدند اما فرقی نداشت، اگر صدهزار نفر هم بودند و کمی بیشتر آن وضعیت را ادامه میدادند من میتوانستم یک نفره به همهشان حمله کنم. خوشبختانه «اکبرپور» باز هم به داد تیم رسید. گل سوم و بلافاصله در «گل طلایی» از «علی موسوی». حالا ما دوباره در اوج بودیم.
وقتی فتحاللهزاده ناصرخان را ناجوانمردانه از تیم کنار گذاشت به خودم گفتم که دیگر بازیهای استقلال را نگاه نمیکنم. البته طاقتم نگرفت اما دیگر برای استقلال به ورزشگاه نرفتم تا باز هم ناصرخان به تیم برگشت و من به ورزشگاه. فرقی نمیکرد نتیجه چه باشد؛ حتی وقتی توی خانه چهارگل از داماش عقب بودیم ما کار خودمان را میکردیم. به عشق ناصرخان به ورزشگاه آمده بودیم و تا آخرش فقط فریاد میزدیم «حجازی کاپلو». اما این چه سری بود که همه اسطورههای من باید لیز میخوردند؟ ناصرخان رفت. همین. من دیگر اسم هیچ کس را توی استادیوم فریاد نمیزنم.
* * *
من هنوز هیچ عاشق فوتبالی را ندیدهام که زیباترین خاطره فوتبالیاش به همین بازی قبلی، یا همین چند وقت اخیر برگردد. آنها که با فوتبال زندگی میکنند همیشه زیباترین خاطرات خود را در گذشتههای دور به یاد میآورند. آن سالهای قدیم که گویا همیشه از این سالها بهتر بودهاند و همه چیز رنگ دیگری داشته است. هیچ کس نمیتواند انکار کند که فوتبال هم تمام دیگر دستاوردها و ابداعات بشری پیشرفت کرده است و ای بسا بازکنان جدید هم در سطح بالاتری از همتایان قدیمی خود قرار دارند؛ اما یک عاشق فوتبال هیچ گاه نمیپذیرد که این جوانکهای تازه به دوران رسیده (!) بخواهند با اسطورههای تاریخ فوتبال برابری کنند! «مسی» هرقدر دلش میخواهد گل بزند و همه را به وجد بیاورد. اسطوره فقط «مارادونا» بود و تمام!
رایان گیگز از 16-17 سالگی به منچستر آمد تا با پل اسکولز، دیوید بکهام و برادران نویل، یکی از طلاییترین نسلهای تولید شده در دل باشگاه منچستر را ثبت کنند. هرچند آن اوایل گیگز فقط یک پاسور خوب برای کانتونا بود، اما وقتی مهاجم فرانسوی رفت این خود گیگز بود که هشتاد متر در زمین میدوید و توپ از پایش جدا نمیشد. من مجذوب پاهای هنرمند و حرکات زیگزاگیاش بودم که آن گل تاریخی که در جام حذفی به آرسنال زد فقط یک نمونهاش بود.
گیگزی 40 ساله در دقیقه 80 به زمین میآید تا یک پاس 50 متری برای «فنپرسی» بیندازد و باز هم تیم را نجات بدهد. فرگوسن در سن 76 سالگی همچنان از روی نیمکت به هوا میپرد و همانطور که آدامس میجود هرکسی را میبیند در آغوش میکشد و من به خودم میگویم: این پیرمردها، آخرین میخهایی هستند که من را به دیوار خاطرات کودکیام چسباندهاند. دیگر ناصر خان به استادیوم نخواهد آمد. روزی که منچستر هم نه گیگز داشته باشد و نه فرگوسن، من دیگر یک کودک 6-7 ساله نیستم. فوتبال تمام میشود و زندگی تمام میشود و من ...
پینوشت:
این یک دلنوشت بدون ویرایش است. یکباره نوشتم و به این زودیها حاضر نیستم یک بار دیگر بخوانمش. اگر مطلب انسجام خاصی ندارم پوزش میخواهم.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
No comments:
Post a Comment