وقتی «ماریو بالوتلی»، مهاجم سیهچرده ایتالیاییها شادی پس از گل خود را با واکنشی سرشار از خشم و انتقامجویی جایگزین کرد(1)، بار دیگر زنگ خطری آشنا را به صدا در آورد. همان زنگ خطری که از اعتراض به حضور «ژروم بوآتنگ»(2) در تیم ملی آلمان به گوش رسیده بود و در انگلستان به گرفتن بازوبند کاپیتانی از «جان تری» منجر شده بود(3). «نژادپرستی» آشکارا به ورزشگاههای اروپایی بازگشته است (ببینید+) و بیانیههایی که ستارههای فوتبال به اجبار «یوفا» پیش از برگزاری هر بازی میخوانند و اقدامات نمایشی-تبلیغاتی آنان (نظیر این+) چندان موثر به نظر نمیرسد.
* * *
اثبات این ادعا، نیازمند یک تحقیق آماری از قوانین حقوقی کشورهای اروپایی با کشور آمریکا است. اما دستکم آنچه من از خلال قوانین جنجالی که اخبار آن به رسانهها درز میکند دریافتهام این است که در اروپا به نسبت آمریکا، قوانین بیشتر و حتی سفت و سختتری برای برخورد با نژادپرستی وضع شده است. اروپاییها حتی ناچار شدهاند دایره مبارزه با نژادپرستی را آنچنان گسترش دهند که به قوانین منحصر به فردی نظیر «مبارزه با یهود ستیزی» منجر شود. قوانینی که گاه حتی برخی از اصول آزادی بیان را هم نقض میکند. با این حال تجربه نشان داده که گرایشهای افراطی نژادپرستانه همچنان در اروپا به مراتب بیش از آمریکا است. دست کم تیمهای ورزشی آمریکایی سرشار از ورزشکاران سیهچرده هستند و اتفاقا در برخی رشتهها (همچون بسکتبال و بوکس) غالب قهرمانان محبوب آمریکایی سیهچرده هستند. مشکل کار کجاست؟ چه تفاوتی باعث شده که آمریکاییها، همانانی که در سالها نه چندان دور بزرگترین بردهداران جهان بودند و «بر باد رفته» مینوشتند، امروز اینچنین از همتایان اروپایی خود که به نوعی پیشگامان جنبشهای آزادیخواهانه بشری بودهاند پیشی گرفتهاند؟ این پرسش قطعا جای بررسیهای گستردهای دارد، اما من اینجا فقط میخواهم یک مدل احتمالی را پیشنهاد کنم که تا حدودی میتواند این تفاوت را توضیح بدهد.
* * *
سالهای سال پس از آنکه «ارتش شمال» توانست با پیروزی بر «جنوبیها» بزرگترین تیشه را به ریشه بردهداری در آمریکا بزند، همچنان سیاهپوستان آمریکایی ناچار بودند از اتوبوسهای جداگانه استفاده کنند، در مدارس جداگانه درس بخوانند و حتی از آبخوریهای جداگانه استفاده کنند. تلاشهای «آبراهام لینکلن» هرچند در نهایت بردهداری گسترده زمینداران آمریکایی را ریشهکن ساخت، اما هیچ گاه به جامعهای برابر برای سفیدها و سیاهها نینجامید. تا یک قرن بعد از بردهداری، سیاهپوستان حتی شهروندان درجه دو هم نبودند و گاه حقوقی کمتر از حیوانات خانگی سفیدپوستان داشتند. ظاهر بسیاری از قوانین تغییر کرده بود اما در عمل تفاوت چندانی در وضعیت احساس نمیشد.
100 سال پس از ترور آبراهام لینکلن، «مارتین لوتر کینگ» هم ترور شد. با این تفاوت که پس از لوترکینگ وضعیت دیگر هیچ گاه به حالت قبل برنگشت. اگر در دوره لینکلن برای لغو بردهداری توپها و تفنگها حرف اول و آخر را میزدند، در دوره لوترکینگ سکوت و آرامش در مبارزه مدنی سرلوحه کار قرار گرفته بود. سیاهان همگی بسیج شدند تا یک به یک به در خانهها بروند و در محلهها، کلیساها، مدرسهها، کافهها و فروشگاهها با هموطنان خود گفت و گو کنند. آنان شعر خواندند. رقصیدند. دست دوستی دراز کردند و در نهایت به همه نشان دادند که رنگ پوست معیاری تعیین کننده در ذات انسانی نیست. تغییرات این بار آنچنان ژرف و البته پایدار بود که سرانجام بسیاری از حاضران در سخنرانی تاریخی لوترکینگ به چشم خود پیروزی یک ساهپوست در انتخابات ریاستجمهوری را دیدند. دیگر میتوان به جرات گفت: «آمریکاییها با انتخابی آزاد و به دور از هرگونه تحمیل و اجبار تبعیض نژادی علیه رنگینپوستان را کنار گذاشتهاند».
* * *
درست در همان دورانی که سیاهان آمریکا مقدمات جنبش مبارزه با تبعیض نژادی را فراهم میآوردند، در اروپا آدولف هیتلر از «نژاد برتر» سخن میگفت. جنون فاشیسم اروپایی خیلی زود کورههای انسان سوزی به پا کرد و حدود پنجاه میلیون نفر را در سراسر جهان به کام مرگ کشاند. معلوم نبود اگر ارتشی از آن سوی اقیانوس اطلس به کمک نمیآمد سرانجام کار به کجا میرسید. اروپاییها هیچ گاه نتوانستند خودشان مشکل نژادپرستی را در داخل خودشان حل کنند. در آلمان نازیها و در ایتالیا فاشیستها نخستین پیروزیهای خود را در انتخاباتی آزاد به دست آوردند و بعدها هیچگاه فرصت نشد تا در انتخابات آزاد دیگری افول کنند. فاشیسم اروپایی، نه به مدد بیداری عمومی و انتخاب آگاهانه شهروندان، بلکه تنها به زور بمبافکنهای آمریکایی، ناوگان دریایی انگلستان و واحدهای توپخانه شوروی سرکوب شد.
بلافاصله نیروهای پیروز، در صدد ریشهکنی اندیشههای فاشیستی برآمدند و در این راه نخستین تدابیرشان محاکمه فاشیستهای دیروز بود و وضع قوانینی برای ممنوعیت نژادپرستی. فرامین و تدابیری که بیش از هر چیز از جانب نخبگان حاکم بر دول پیروز اندیشیده میشد و لزوما ارتباط مستقیمی با دریافتهای عمومی جوامع نداشت. جنگ به پایان رسیده بود اما اندیشه فاشیسم تنها برای مدت کوتاهی از ویترین ظاهری جامعه رخت بربست و در پستوی اذهان مخفی شد.
بیش از نیم قرن پس از پایان جنگ جهانی، بسیاری از آلمانها هنوز توانایی پذیرش یک بازیکن سیهچرده در تیم فوتبال خود را ندارند و بالوتلی، بیش از تماشاگران رقیب باید نگران شعارهای نژادپرستان ایتالیایی باشد. حتی شاید بتوان گفت که اوضاع از برخی جهات بدتر هم شده است و حالا دارد پای انگلستان هم به میان کشیده میشود.
نمودهای نژادپرستی نوپای اروپایی به عرصههای ورزشی محدود نمیشود. در آخرین انتخابات ریاستجمهوری فرانسه، راست بنیادگرا با رهبری «ژان ماری لوپن» بار دیگر رشدی چشمگیر داشت و آرای خود را از 10درصد در سال 2007 به 17.5درصد در سال 2012 رساند. این انتخابات کمتر از یک سال پس از آن برگزار شد که یک بنیادگرای مسیحی در نروژ دست به یک کشتار جمعی زده بود.
به باور من، بنیان اندیشه فاشیسم، دست کم در برخی کشورهای اروپایی هیچ گاه در جریان یک فرآیند طبیعی اجتماعی ریشهکن نشد. یهودیان و رنگین پوستان در آلمان و ایتالیا فرصت آن را نیافتند تا هموطنان خود را متقاعد سازند که همه انسان هستند و در شان و حقوق انسانی با یکدیگر برابرند. بدین ترتیب، هرچند ارتشهای بیگانه توانستند در کوتاه مدت جلوی انبوه جنایات فاشیستها را بگیرند، اما در طولانی مدت نتوانستند ریشه این تفکر را در اذهان اروپاییان بسوزانند. شاید اروپا هم یک جنبش مردمی در مبارزه مسالمتجویانه با نژادپرستی را به خودش بدهکار باشد!
پینوشت:
1- بازیکن سیهچرده انگلیسی در واکنش به شعارهای نژادپرستانهای که علیه او داده میشد پس از به ثمر رساندن گل با عصبانیت به سمت تماشاگران سخنانی بر زبان راند.
2- نخستین بازیکن سیاهپوست تیم ملی آلمان که حضور او با اعتراض گسترده نژادپرستان آلمانی همراه شد.
3- کاپیتان تیم ملی انگلیس به دلیل اظهارات نژاد پرستانه بازوبند کاپیتانی را از دست داد و جنجالی به پا کرد که سبب شد تا فابیو کاپلو، مربی سرشناس این تیم نیز از کار خود استعفا بدهد.
تصویر این یادداشت متعلق به «ماریو بالوتللی» است.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
No comments:
Post a Comment