من آدمی خرافی نیستم. یعنی خودم که همیشه اینطور خودم را معرفی میکنم. ولی یک کارهایی را دوست دارم که گویا بعضی دیگر آنها را «خرافه» میدانند! مثلا من دوست دارم پشت سر مسافر آب بریزم. به نظرم خیلی کار قشنگی است. یک جور حس نوستالژیک به آدم دست میدهد از خانه قدیمی پدربزرگ با دیوارهای آجری و یک حوض کوچک وسط حیات با ماهیهای قرمز و هندوانههای غوطهور در آب و مادربزرگی با چادر گلگلی که زیر لب اورادی میخواند و اسفند توی منقل میریزد و قرآن بالای سر مسافر نگه میدارد و دست آخر با آن کاسه سفالیناش آب میریزد پشت سرش. چه اهمیتی دارد که شما هیچ گاه چنین خانه و چنین خاطرهای را تجربه نکرده باشید؟ همینکه بتوانید تصورش کنید به نظر من کافی است تا آن را بخشی از گذشتههای همیشه دوستداشتنی خود قلمداد کنید!
البته اگر مسافر میخواهد پایش را بیرون بگذارد باید حواساش باشد که یک دفعه «صبر» نیاید! مثلا یک نفر از گوشه حیات عسطه میکند. خب وسط این تابستان این عطسه از کجا آمده؟ مرض که نداشته، حتما «صبر آمده» است. باید در را ببندند و همه برگردند و برای چند لحظه هم که شده بنشینند که مثلا دیگر قصد رفتن به آن سفر را ندارند و البته چه بهتر که چند باری هم صلوات بفرستند برای رفع قضا و بلا. بعد کم کم دوباره بلند شوند که مثلا این یک سفر جدید است و انشاءالله که هرچه قضابلا بوده مال آن یکی بوده و بعد دوباره همان داستان قرآن و آب.
یا مثلا زدن به تخته، از یکی تعریف و تمجیدی میکنی و بعدش میزنی به تخته که «چشماش نزنند»! شما بگویید؛ قشنگ نیست؟ انگار دارید یک جوری مرز میکشید میان تمجید صادقانهتان با حسادت. تازه؛ حتما هم باید جوب باشد. یعنی یک چیزی از دل طبیعت. وگرنه این دیوارهای سیمانی و میزهای فلزی که اثر نمیکند. اصلا صدایشان هم خوب نیست. آدم وقتی به اینها ضربه میزند احساس میکند دارد خفه میشود وسط یک شهر شلوغ و پر از دود و ماشین. ولی وقتی میگردی ت یک تکه چوبی اطراف خودت پیدا کنی و بعد با مفصل انگشت چند ضربه به آن بزنی، احساس میکنی حتی برای چند لحظه هم که شده پرتابات کردهاند وسط جنگل و مثل دارکوب داری به تنه درخت میکوبی! اصلا آدم نفساش باز میشود!
بحث طبیعت شد؛ خداوکیلی شما دلتان میآید لحظه فرارسیدن بهار طبیعت را از دست بدهید؟ یعنی درست سر سالتحویل خواب باشید؟ حالا من کاری ندارم که میگویند هرکسی سر سال تحویل خواب باشد، کل سال خواب میماند، اما جدا آدم عاقل تجربه آن لحظه را از دست میدهد؟ یا مثلا مینشیند توی خانهای که یک سفره هفت سین هم تویاش پیدا نشود؟ با سبزی و سیب و سیر و سرکه و سماق و سنبل و سمنو؟ بعد آن سبزهها که تمام روزهای عید با شما بودهاند و حتما از خلال گفت و گوهای نوروزی به رویاها و آرزوهای شما پیبردهاند آماده میشوند که آرزوهای شما را به خود گره بزنند و بروند توی رودخانه تا شاید به دریایی برسند و رویاهای شما را هم با خود ببرند. آن هم در چه روزی! 13 به در!
نه اینکه فکر کنید من خرافاتی هستم ها! نه؛ من فقط یک سری عادتهای خاص خودم را دارم. مثلا چندان با این عدد 13 رابطه خوبی ندارم. خب اجباری که نیست؛ هرکس سلیقه خودش را دارد. من خوش ندارم پلاک خانهام 13 باشد! اصلا من اعداد زوج را بیشتر دوست دارم. تازه اگر سازندگان آن آپولو13 هم از این عادتها داشتند، احتمالا آن همه گندکاری بالا نمیآمد و پول بیزبان به هدر نمیرفت. دست کم نکردند یک مقدار اسفند دود کنند یا آبی بریزند پشت سر مسافرانشان!
خلاصه اگر شما هم مثل من اهل خرافه نیستید و قول میدهید هیچجوره زیر بار این دست تلقینات بیپایه نروید، آن وقت شاید بتوانیم دوستان خوبی شویم و دست کم بعداز ظهرهای خوبی را با هم بگذرانیم. آخر من عادت دارم هفتهای یکی دو روز بعداز ظهرها بروم کافه، یک قهوه ترک بخورم. بعد به این نقش و نگارهای ته فنجان خیره شوم و از میان آن همه اشکال عجیب و غریب و به هم پیچیده تصاویر معناداری پیدا کنم. شما هم اگر خواستید میتوانید امتحان کنید. قهوه ترک را که خوردید، همچین که یک مقدار بیشتر آن تهاش باقی نمانده نعلبکی را برگردانید روی فنجان. بعد انگشت شصت دست راست را بگذارید زیر فنجان و با دو انگشت دیگر بالای نعلبکی را بگیرید و از سمت نزدیک به قلبتان برگردانید. یک چند دقیقه که فنجان را در همان حالت بگذارید تصاویر تکمیل میشوند. بعد من میتوانم فنجانتان را بگیرم و همانطور که شما دارید توی دلتان نیت میکنید سرکی به تصاویر درهم تنیده آن بکشم و ببینم توی فالتان چه افتاده. البته صرفا به قصد شوخی و تفریح، اما خب، خدا را هم چه دیدهاید؟!
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
No comments:
Post a Comment