آبی، آبی، آبی، سفید، سفید. آبی یعنی دریا. سفید یعنی هوا. دریا آبش ریخته پایین. هوا رفته بالا. همه دریاها پایین. سفیدها بالا. سقف هم بالا. چراغ بالا. خورشید. خورشید وسط سقفِ سفید هوا. ماه نداریم. پنجره هم دریا. شیشه رنگ ندارد. میله دارد. از پشت میله مامور داد زد: «رضا نورانیپور. وسایلت را جمع کن باید بروی قرنطینه». همه ساکت. سرها پایین. احمد گریه میکند. آقا فتحی تسبیح میچرخاند تند تند. دعا میکند. «خدایا خودت بهش رحم کن. ای ضامن آهو این بچه چه کم از آهو دارد؟» «بجنب پسر جان. نترس. باز هم فرصت داری. وکیلت از قاضی وقت مصالحه گرفته».
خورشید روشن. خانم حقانی نیست. این عاطفه آب آورده. بداخلاق. حرف نمیزند. فقط میگوید بخور. خانم حقانی میگفت «رضای ما امروز چکار میکند؟ چه پسر خوبی! نوبت قرصهاش رسیده. اینها را که بخوری دیگر کمکم آقای دکتر اجازه میدهد راه بیفتی بروی توی حیات بازی کنی». توی حیات بچهها شلوغ میکنند. با توپ بازی میکنند. آقای کاظمی خطکش زد. بچهها توی حیات بازی میکنند. مامان هادی فحش میدهد. «من پسرم را از سر راه نیاوردم که هر بیبته حرامزادهای از راه برسد سرش را بشکند. من از شما تعجب میکنم. اینجا مدرسه است یا دارالتادیب. اینها را چرا راه میدهید پیش بچههای مردم؟ حتما باید دار و ندارمان را بفروشیم بفرستیم غیرانتفاعی تا بچهمان پیش چهار تا آدم حسابی بزرگ شود؟ ما پول نداریم آبرو و خانواه که داریم. چرا این کثافتهای بیپدر و مادر را با بچههای مردم قاطی میکنید که اینجوری وحشی بازی در بیاورند؟ کل محله را مادرش به لجن کشیده کم بود؟»
عاطفه داد میزد «باز همه جا را به لجن کشیدی؟ تو لندهور دستشویی رفتن هم بلد نیستی؟» خانم حقانی داد نمیزد. «رضا جان، برو توی دستشویی لباسهات را در بیاور». مامان میگفت «برو توی حمام لباسهات را در بیاور». بابا از دستشویی بیرون نیامد. لباسها کثیف شد. «این پفیوز بنگی کاری کرده که یک دستشویی برای این خانه کم است. خبر مرگت، هیچ گهی که نمیخوری؛ این کثافتکاریهایت را ببر یک قبرستانی که این بچه اینجور شاش بند نشود». «زر نزن تا نیامدم سیاه و کبودت کنم عفریته. همینجوری زر زر مفت میکنی سگ را هم فراری میدهی». «من فراری میدهم مفنگی؟ پس خرج کثافت تو از خشتک آن ننه کون نشورت در میآید؟» «تو اگر مرد بودی خرج نشئهبازیات از خشتک ننهات در نمیآمد». سرم گیج خورد. چشمم سیاه شد. دستم رفت توی جیبم.
«ضامندار کار خود سوییس. یکجوری توی دست مینشیند انگار دستکش باشد که دستت کردی. پنجه بکس برداری اینجوری توی دستت قفل نمیشود. بیضامناش هم داریم ارزانتر، اما این واقعا حیف است. یک چیز دیگری است. باورت نمیشود اصلا این یکی را دلم نمی آمد بفروشم. میخواستم نگه دارم برای خودم. همین یکی هم بیشتر نیست. حالا هم میل خودت است. نخواستی کار زنجان هم دارم ارزانتر. ولی ضامندار اگر میخواهی همین را بردار».
قرصهای عاطفه را نمیخورم. زیر زبانم را نگاه میکند. میگذارم پشت لُپام. فقط قرصهای خانم حقانی را میخورم. هرکاری بگوید میکنم. «آقای دکتر این رضا پسر خوبی است. شما آمپول ننویس. بگذار من از این قرصها بدهم. آمپول مال بچههایی است که به حرف من گوش نمیدهند قرص نمیخورند. این رضا قرصها را به موقع میخورد. تازه بعدش هم باید دوباره دستهاش را باز کنیم توی حیات بازی کند».
«دستهات را بیاور جلو. توی قرنطینه هم الکی وقت تلف نکن. بنشین چهارتا حرف خوب پیدا کن، فردا صبح باید دل مادرش را به دست بیاوری. پدرش که آن دفعه هم چیزی نگفت. از من بپرسی حرفی ندارد. فقط باید مادرش را راضی کنی. وکیلت هم امروز رفته با چند نفر از هنرمندها صحبت کرده که بیایند برای وساطت. تو فقط حواست به رفتارت باشد، بیفت به پای مادرش. بگو من هم جای پسر شما. بگو من هم بچه بودم، بچگی کردم».
«بچه بوده است. یعنی در زمان ارتکاب جرم هنوز به هجده سال نرسیده بوده. واقعا بلوغ عقلی نداشته است. یک هیجان کودکانه بوده و خودتان هم که مشاهده فرمودید بنابر شهادت شهود هیچ قصد قبلی وجود نداشته است و نزاع به صورت ناگهانی رخ داده است». «هجده سال نرسیده یک حرف است، بچه بوده حرف دیگری است. بچه که نبوده، عقلا و شرعا سناش میرسیده است. برای هجده سالگی هم در زمان اجرا ملاحظات قانونی لحاظ میشود».
عاطفه دزد است. خورشید را میدزدد. فحش میدهد. در را میکوبد. تاریک است. پنجره هم تاریک است. پشت میلهها هم تاریک است. اتاق تاریک است. دریچه باز میشود. «شامت را نخوردی؟ بخور پسر جان. انشاءالله صبح اینها هم رضایت میدهند. غذات را بخور. بعد اینجوری ننشین الکی. پاشو دو رکعت نماز بخوان. توبه بکن. دعا کن. من هم دلم خیلی روشن است. تو دو دفعه رفتی و برگشتی. من دلم روشن است که عمرت به دنیا است. فقط باید از ته دل توبه بکنی».
دریچه رفت. نور آمد. عاطفه آمد. دکتر هم آمد با آمپول. داد زدم. دستم بسته بود. فحش داد. فحش دادم. چشمم سیاه شد. دستم چرخید. داد زد. خون زد. «رضااا! رضااا!»
«مادرجان، غلط کردم. تو را به خدا. تو را به امام زمان. بچگی کردم». «پسر من بچه نبود؟ فرستادی زیر خاک؟» «غلط کردم». «ببخش. مادرجان، شما عفو کن. این هم بچه است». «مگر پسر من بچه نبود». سرم گیچ رفت. «رضااا!» دستم تیر کشید. خون زد. «ببرش بالا». «تو را به خدا. مادر. تو را به خدا. ای خدااا. ای خدااا. خدااا». سرم تیر کشید.
خانم حقانی نیامد. دستم درد گرفت. بچهها توی حیات پشت میلهها بازی میکنند. خوابیدم. سرم درد میکند. باد کرده مثل بادکنک میخواهد برود بالا. سفیدها هوا هستند. هوا رفته بالا. آب رفته پایین. دریا. دریا.
No comments:
Post a Comment