«رفتار پارهیی از منکران غربتگزیده ایرانی، اما، نشان میدهد که نه تنها دماغ دیالوگ ندارند و شیوه نقد راستین را نیاموختهاند، بلکه در بیخبری و عقب ماندگی از قافله تاریخ و عقلانیت، فقط زبان طعن و تمسخرشان باز و دراز است و به جای آنکه از در دوستی و آشتی درآیند و دل اهل ایمان را به دست آورند و همدلانه، کجیهای اندیشه آنان را به غربال نقد و منطق بپالایند و به دیالوگی متقارن روی خوش نشان دهند و خود را آماده شنیدن نقد و نظر کنند، به شنعت زدن و خبث گفتن رو میآورند و از لذت موهوم آن بشاشت میاندوزند».
هنوز برایش نام مناسبی پیدا نکردهام. برای این شیوه از رفتار که فردی درست مدعی همانچیزی باشد که دقیقا خود مصداق بارز نقض آن است؛ اما اگر بخواهم مثالی عینی و تمام عیار بزنم، قطعا جناب «عبدالکریم سروش» آیینه تمام نمایی از این شیوه رفتاری است! بند نخست این نوشته، بخشی از یادداشت اخیر جناب سروش است. (+) در این یادداشت آقای سروش «اردوگاه سکولار» (من نمیدانم کجاست!) را مورد انتقاد قرار داده که «چرا از تاریخ مغرب زمین درس نمیگیرند و همزبان با مؤمنان، بر قبیله طاعنان نمیشورند». به نظر میرسد موضوع صحبت آقای سروش ترانه شاهین نجفی است و به ظاهر چکیده کلام ایشان این است که باید میان نقد علمی و توهین و هتاکی مرزی قایل شد. ادعای البته متینی است، اما خاطر بدی را در ذهن من زنده میکند!
در جریان رقابتهای انتخاباتی سال 88، «محمود دولتآبادی» در جریان یک تریبون تبلیغاتی انتقاداتی را نسبت به وضعیت فرهنگی کشور مطرح کرد که در آن میان کار به انتقاد از ماجرای «انقلاب فرهنگی» و البته جناب سروش هم کشیده شد که آقای دولتآبادی از ایشان با عنوان «شیخ انقلاب فرهنگی» نام بردند. به محض اینکه خبر این سخنان به آن سوی دنیا مخابره شد جناب سروش جوابیه به سخنان آقای دولتآبادی نوشتند که من نمیدانم باید چه توصیفی در مورد آن نوشت؟ اینجا فقط به بند نخستین آن جوابیه اشاره میکنم:
«به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست. خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را «شیخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و این همه عقدهگشایی و ناخجستگی در مجلسی به نام و حمایت از مهندس موسوی که در پی پوشیدن قبای خجسته صدارت است». (متن کامل)
این شیوه از سخن گفتن آقای سروش، آن هم در مورد پیرمرد ادبیات ایران، تنها به دلیل انتقاد از نقش جناب سروش در ماجرای انقلاب فرهنگی چه توجیهی میتواند داشته باشد؟ استفاده مکرر جناب سروش از توصیفاتی مانند «گزافه و یاوه»، «این خفته پریشانگو»، «خفته در غار» و در نهایت متهم کردن دولتآبادی به «ماموری نامعذور به امید پاداشی موعود» چه تناسبی با داعیه ایشان بر «نقد علمی» دارد؟ اصلا من میخواهم به همان بند نخست این نوشته از زبان آقای سروش بازگردم و به استناد مواردی که ایشان برشمردهاند بپرسم:
1- به نظر شما عبدالکریم سروش چقدر «دماغ دیالوگ» دارد؟
2- ایشان چقدر «شیوه نقد راستین» را آموختهاند؟
3- این عبارت توصیف تمام و کمالی برای چه کسی است: «فقط زبان طعن و تمسخرشان باز و دراز است و به جای آنکه از در دوستی و آشتی درآیند و دل اهل ایمان را به دست آورند و همدلانه، کجیهای اندیشه آنان را به غربال نقد و منطق بپالایند و به دیالوگی متقارن روی خوش نشان دهند و خود را آماده شنیدن نقد و نظر کنند، به شنعت زدن و خبث گفتن رو میآورند و از لذت موهوم آن بشاشت میاندوزند»؟
No comments:
Post a Comment