Thursday, May 21, 2015

ارزش جان آدمی...


چند سال پیش، در یک برنامه تلویزیونی با حضور محسن رضایی از ایشان در مورد عملیات کربلای۴ پرسیده شد. متاسفانه متن آن برنامه را پیدا نکردم. آنچه از حافظه‌ام باقی مانده این است که آقای رضایی پذیرفت که از لو رفتن عملیات آگاه شده بودند، اما برای اینکه عراقی‌ها را فریب دهند و بعدا فرصت یک عملیات دیگر را از دست ندهند بخشی از عملیات را به اجرا درآورده‌اند. جست و جوی اینترنتی چندان کمکی به شفاف‌تر شدن بحث نکرد. از خلال صحبت‌های آقای رضایی به این بخش رسیدم که بخشی از کتاب «جنگ به روایت فرمانده» به روایت «محسن رضایی» است:

«تا یک هفته قبل از عملیات (کربلای۴) بر اساس ارزیابی فرماندهان، غافلگیری در حدود ۸۰درصد بود اما از یک هفته به عملیات هر چه به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، این رقم کاهش می‌یافت تا حدی که شب عملیات به حدود 50 درصد رسیده بود. بنابراین تصمیم گرفتیم طوری عمل کنیم که اگر تا قبل از روشن شدن هوا متوجه لو رفتن عملیات شدیم، عملیات را متوقف کنیم اما هیچ فرمانده‌ای را از این برنامه‌ریزی آگاه نکردیم، چرا که باید با قاطعیت می‌جنگیدند و نباید تزلزلی در آن‌ها به وجود می‌آمد، لذا به جز برادر علی شمخانی که قائم مقام من بود، کسی خبردار نشد. هنگامی که عملیات شروع شد، بعد از گذشت چند ساعت یقین پیدا کردیم که عملیات لو رفته است. و با این شرایط دیگر غافلگیری معنا نداشت. بنابراین از نزدیکی‌های صبح به نیروها دستور داده شد که برای برگشت خودشان را آماده سازند و نیروها تقریباً تا قبل از ظهر به عقب برگشتند. اما بلافاصله متوجه شدیم که می‌توانیم همان جا عملیات موفقی را انجام دهیم مشروط به این که ارتش عراق از حالت آماده‌باش و هوشیاری خارج شود. بر همین اساس این عملیات را به یک عملیات فریب تبدیل کردیم و طوری وانمود کردیم که عملیات بزرگ سالانهٔ ایران به پایان رسیده است». (اینجا+ بخوانید)

از خلال این صحبت‌ها دو نکته قطعی است. نخست اینکه حتی اگر تا پیش از شروع عملیات، لو رفتن آن به صورت قطعی برای فرماندهان مسجل نشده بود، دست‌کم تا ۵۰درصد قطعی شده بود. دوم اینکه همین میزان در ساعات نخست عملیات قطعی شد، اما دستور عقب‌نشینی از نزدیکی‌های صبح صادر شد که البته می‌دانیم این دستور هم به تمامی نیروها نرسید و عده زیادی از رزمندگان بدون اطلاع از دستور عقب‌نشینی در تله عراقی گرفتار و شهید شدند.

با این حال روایت‌های دیگری هم از ماجرا وجود دارد. «نورالدین، پسر ایران» عنوان کتابی است به قلم «نورالدین عافی»، بسیجی لشکر ۳۱ عاشورا. وی در چندین بخش از کتاب‌اش بر آگاهی کامل نسبت به لو رفتن عملیات تاکید می‌ورزد:

صفحه ۵۲۰: «... اینحا با اروند و والفجر۸ فرق داشت. در اروند یک طرف ساحل دست خودمان بود و یک طرف دست عراق. ولی اینجا باید بیش از 6 کیلومتر در آبی که دو طرفش دست عراقیها بود غواصی می کردیم. در همان روزهای آخر با دوستم م.ر که از بچه های اطلاعات بود صحبت می کردم. از حرف‌هایش حدس زدم که عملیات لو رفته است. او می گفت عراق در حال بستن تنگه است. با حرف‌های او و تحلیل شرایط منطقه فکر می کردم این عملیات انجام نخواهد شد اما به کسی چیزی نمی‌گفتم. او هم ناامید نبود و فکر می‌کرد عملیات به احتمال ۵۰% انجام خواهد شد».

صفحه ۵۳۹: ... «هرچه از چند و چون عملیات بیشتر مطلع می‌شدیم، سختی و حساسیت کار بیشتر برایمان مشخص می‌شد. در تمام این مدت از لو رفتن عملیات با کسی حرف نزدم. می‌دانستم آقا سید فاطمی خودش خبر دارد اما خیلی‌ها نمی‌دانستند».

صفحه ۵۴۰: ... «حاج رضا.د را هم دیدم که در گروهان، نیروی آزاد بود. او در والفجر۸ مسوول گروهان غواصی بود. دیگر از لو رفتن حمله مطمئن بودم. ما برای حمله آماده بودیم و دشمن برای دفاع. حدود 2 ساعت به وقت حرکت باقی بود». (اینجا+ بخوانید)

خبر پیدا شدن پیکرهای ۱۷۵ تن از شهدای غواص ایران در عملیات کربلای۴، آن هم در شرایطی که به نظر می‌رسد شماری از آنان با دستان بسته «زنده به گور» شده‌اند، افکار عمومی را بار دیگر متوجه خسارت‌های ناشی از جنگ کرد. خسارت‌هایی که هر کسی از ظن خود به آن توجه می‌کند. گروهی اولویت اصلی را به تجهیزات، یا اقتصاد و یا حتی خاک می‌دهند. گروه دیگر، ارزش انسان‌ها را از همه این موارد برتر می‌دانند و حد و مرز پیروزی یا شکست را با میزان تلفات انسانی تخمین می‌زنند. به باورم، یکی از پررنگ‌ترین تفاوت‌های میان نیروهای مسلح آموزش‌دیده‌ای چون «ارتش» با فرماندهان سپاهی که با سن و سالی بسیار اندک و صرفا بر پایه شور و عشقی عارفانه و هیجانی به جنگ روی آورده بودند در همین معیارهای دوگانه تجلی پیدا می‌کند. وقتی شما مدام با خودت تکرار کنی که «شهادت هزینه نیست، بزرگ‌ترین افتخار و کسب پیروزی است»، آن وقت بعید نیست که شمار بالای تلفات انسانی را ابدا در معادلات هزینه و فایده خود وارد نکنی.


چند سال پیش، روزنامه شرق به مناسبت روز ارتش با «پدر» مصاحبه‌ای کرد. در جریان مصاحبه از او خواسته شد تا بهترین و بدترین خاطره خودش را از ۸ سال حضور در جنگ روایت کند. پاسخ یک نظامی آموزش دیده این بود که: «در طول ۲۸۸۰ روزی که در مناطق عملیاتی حضور داشتم، از مریوان، بانه، سومار، میمار و امیدیه گرفته تا خارک، یک نفر از نیروهایم را که سرباز وظیفه بود از دست دادم. این برایم خیلی ناراحت‌کننده بود؛ از طرفی هم خوشحال هستم که در طول این مدت با اینکه همیشه زیر آتش دشمن بودیم تنها یک نفر از نیروهایم را از دست دادم». (اینجا+)
http://j.mp/GASQd7

Wednesday, May 20, 2015

اصلاح‌طلبی را با اخلاق ترویج می‌کنند نه با چماق!


 نورالدین کیانوری را ۳ ماه تمام به صورت مرتب شلاق زدند. پس از آن ۱۸ روز پیاپی، هر روز ۹ تا ۱۰ ساعت با دست‌بند قپانی در سلول رها کردند. وقتی هیچ کدام جواب نداد، همسرش را در برابر او قرار دادند و شروع به شلاق زدن کردند. آنقدر همسرش را زدند که پرده گوش‌اش پاره شد و به قول خودش تا ۷ سال بعد هنوز درد شلاق‌ها از کف پاهای‌اش نرفته بود. در زمان اعمال این شکنجه‌ها کیانوری پیرمردی ۶۸ ساله، و همسرش «مریم فیروز»، پیرزنی ۷۰ ساله بودند. (شرح کامل شکنجه‌های این دو را اینجا+در نامه‌ای خطاب به آیت‌الله خامنه‌ای بخوانید)

* * *

دهه پنجاه شمسی، دهه سیطره گفتمان چپ بر فضای روشنفکری جامعه ایرانی بود و بخش عمده‌ای از جامعه تحصیل‌کرده و نخبگان ایرانی به این گفتمان تعلق داشتند. معلم‌ها، دانشجوها، شعرا و نویسندگان، هنرمندان و اهالی مطالعه و اندیشه، هر یک به نسبتی. این تاثیر تا بدان حد بود که حتی پس از فتح کامل نظام برآمده از دل انقلاب به دست جناح اسلام‌گرا، باز هم گفتمان چپ سیطره خود را بر ادبیات، معادلات، روی‌کردهای کلی و البته قانون اساسی کشور حفظ کرد. از شعارهای ایدئولوژیکی همچون «ضدیت با امپریالیسم» و «حمایت از مستضعفین» گرفته تا دستاوردهایی عینی چون تاکید بر بهداشت و آموزش و پرورش رایگان در قانون اساسی و البته حق کار و مسکن برای تمامی شهروندان، همه و همه تاثیرات عمیق جریان چپ بود بر فضای فکری و سیاسی کشور. دولت میرحسین موسوی، شاید آخرین باقی‌مانده نفوذ این گفتمان در دل حکومت بود. اما وضعیت به همان‌گونه باقی نماند.

پس از حذف جریاناتی که علیه حکومت مرکزی دست به اسلحه بردند، سیاست پاک‌سازی به احزابی رسید که در ظاهر سیطره اسلام‌گرایان را پذیرفته بودند و نوبت به حزب توده و سازمان فداییان خلق (اکثریت) رسید. اما این «پاک‌سازی»ها در سطح حذف سیاسی رقبا باقی نماند.

«مستضعف» معادلی اسلامی شده بود برای اشاره به «پرولتاریا»، یا اقشار و طبقات فرودستی از جامعه بود که از نگاه گفتمان چپ، توسط نظام سرمایه‌داری ضعیف نگاه داشته شده بودند. طبیعتا این تضعیف هم ابعاد اقتصادی داشت و هم ابعاد فرهنگی. دشوار نیست که دریابیم آنانی که با حداقل ضروریات اقتصادی برای تداوم معیشت خود درگیر هستند فرصت چندانی برای رشد فرهنگی نخواهند یافت و به زودی مستضعفین اقتصادی به مستضعفین فکری/فرهنگی/سیاسی/اجتماعی نیز بدل خواهند شد. این تحلیل را نیروهای پیروز در جدال انقلابیون خیلی خوب درک کردند. پس در یک جراحی بزرگ اجتماعی، سیاست «مستضعف‌سازی جریانات رغیب» در دستور کار قرار گرفت!

انقلاب فرهنگی و پاک‌سازی دانشگاه‌ها، صرفا نخستین جرقه بود. پس از آن گزینش‌ها یکی پس از دیگری از راه رسیدند تا هرآن‌کس که اندیشه‌ای «مضر» و مخالف گفتمان مرکزی داست در یک کلام از «هست و نیست» ساقط شود. دشوار می‌توان خانواده‌ای ایرانی را پیدا کرد که دست‌کم یکی از بستگان‌اش (که اتفاقا در زمان خود تحصیل‌کرده و به نسبت روشنفکر محسوب می‌شده) در تور گزینش‌های حکومتی گرفتار نشده باشد. نتیجه این طرح گسترده در نسل نخست صرفا به دشواری افتادن نسلی از تحصیل‌کردگان کشور بود اما در نسل‌های بعدی، نتیجه کار رسما به یک «جراحی اجتماعی» شباهت داشت.

منتقدان حکومت مرکزی روز به روز از دست‌رسی به حداقل‌های لازم برای زندگی (یعنی کار) دور شدند؛ در مقابل  رانت سمت‌های حساس و پر درآمد در اختیار وابستگان حکومتی قرار گرفت. این سیاست، با گذشت یک نسل ترکیب اجتماعی کشور را بر هم زد. فرزندان نسل نخبگان و تحصیل‌کردگان دهه پنجاه، در خانواده‌هایی رشد کردند که علاوه بر سایه شوم تعقیب و گریز و فشارهای سیاسی، یک عمر فشارهای اقتصادی را تحمل کردند. پس به موازات فقر اقتصادی، به مرور بخشی از توان فرهنگی/اجتماعی خود را نیز از دست دادند.

در نقطه مقابل، وابستگان به هسته قدرت، ولو آنکه در نسل اول خود صرفا به ابزار «تدین و ایمان» مسلح بودند، خیلی زود و با کسب درآمدهای رانت‌گونه، توانستند در نسل‌های بعدی خود فرزندان‌شان را به مدارج بالای علمی/تحصیلی/اجتماعی برسانند. عجیب نبود که در سومین دهه انقلاب، نسل جدیدی که به عنوان اصلاح‌طلبان جوان از راه رسیدند و اتفاقا تاثیر چشم‌گیری بر روند سیاسی جامعه گذاشتند، غالبا برآمده از دل همان جناح مذهبی بودند که یک نسل پیش مسوول بخشی از پاک‌سازی‌های سیاسی به حساب می‌آمد. بخش قابل توجهی از نخبگان نسل جوان اصلاحات، نازپروده‌های موقعیت‌های رانت‌گونه‌ای بودند که پدران و مادران‌شان از حذف رقبای چپ‌گرای خود به دست آوردند. برخورداری از این حاشیه امن اقتصادی، در کنار حداقل‌هایی از امنیت سیاسی به دلیل تعلق به اردوگاه «خودی»ها سبب شد تا این نسل به سرعت بتوانند رشد کنند و در بسیاری از جهات هم‌تایان غیرمذهبی خود را پشت سر بگذارند.

تقابل بعدی سیاست که از راه رسید، این بار این نسل جدید اصلاح‌طلبان، نیازمند حمایت همان حذف شدگان سابق شدند. در واقع، گفتمان اصلاح‌طلبی، از بخش‌های بزرگی از جامعه انتظار داشت تا در مقابل ظلم‌های تاریخی که تحمل کرده، کار را به خصومت و انتقام‌جویی شخصی نکشاند. بلکه با ترجیح مصلحت ملی، بر منافع شخصی، گذشته را ببخشید و فراموش کند و بار دیگر از بارقه ظهور اصلاحات در دل حکومت حمایت کند.

این بخش‌های حذف شده صرفا در نخبگان چپ‌گرا و نسل‌های بعدی‌شان خلاصه نمی‌شود. بجز گروه‌های سیاسی، بسیاری از اقلیت‌های قومی و مذهبی هم شامل حال این روی‌کرد کلی شدند. (مثل دستورالعمل+ تازه منتشر شده‌ای که نشان می‌دهد از نظر دستگاه‌های امنیتی بهاییان نباید به مشاغلی با درآمد بالا دست‌پیدا کنند) در واقع، گفتمان اصلاح‌طلبی، از تمامی این «مستضعفین» سیاسی/اقتصادی/اجتماعی انتظار دارد که با فاصله گرفتن از روحیه تاریخی ایرانیان، در برابر این ظلم‌های تاریخی به منش‌های «انقلابی» روی نیاورند و در مقابل مشی «اصلاح‌طلبانه» در پیش بگیرند. اما این دعوت به چه صورتی انجام می‌شود؟

* * *

از نگاه من، آزادی بیان، دست‌کم در سطح طرح نقد، (یعنی اگر بحث بهره‌گیری از الفاظ رکیک و تعابیر مستهجن و یا امور شخصی نباشد) هیچ مرزی نمی‌شناسد. با این حال، برای هر منتقدی یک رسالت اخلاقی نیز قایل هستم که از مسیر «انصاف» می‌گذرد. یعنی اگر روزنامه‌نگاری به مانند «محمد قوچانی» مدعی می‌شود که قصد ترویج مرام «اصلاح‌طلبی» را دارد و در مقابل مشی انقلابی/مسلحانه را به نقد می‌کشد، وظیفه‌ای اخلاقی دارد تا انصاف را در برابر بی‌شمار مخاطبی که بر خلاف او تریبون، مجوز و پشتوانه مالی برای دفاع از منطق و یا تاریخ و پیشینه خود ندارند را رعایت کند.

انتقاد به مبارزه مسلحانه نیز همچون انتقاد به سیاست‌های اقتصاد کمونیستی و یا تصمیمات حزب توده در نیم قرن پیش، با طرازها و معیارهای امروزین کار بسیار ساده‌ای است. مشکل آن است که برای نزدیک به ۳۰ سال جریان چپ نتوانسته به صورت معمول و صحیح رشد کند، گفتمان خود را بسط دهد، از اشتباهات‌اش درس بگیرد و نقاط ضعف‌اش را اصلاح کند. امثال آقای قوچانی هیچ گاه بازخوانی جریان راست را به عمل‌کرد ۴۰ سال پیش آن (کودتا در ایران، کودتا در شیلی، جنگ ویتنام، حمایت از دولت آپارتاید آفریقای جنوبی و ...) تقلیل نمی‌دهند که البته در این مساله حق هم دارند. اما چرا نقد جریان چپ هم‌چنان با نقد همان روی‌کردهای ۴۰ سال پیش، یا نقد شکست شوروی استالینی یکی انگاشته می‌شود؟

در ذهن مخاطب آقای قوچانی به صورت طبیعی می‌تواند این پرسش‌ها مطرح شود که آیا این نقدها فقط شامل جریان چپ می‌شود؟ آیا آقای قوچانی شهامت تروریست خواندن اسلام گرایانی که امروز در راس قدرت قرار گرفته‌اند را هم دارد؟ اگر آزادی کافی برای نقد همه جریان‌ها وجود ندارد، و اگر یک جریان کلا هیچ رسانه‌ای در دفاع از خود ندارد، آن وقت آیا طرح این گونه انتقادات یک جانبه و ناقص اخلاقی است؟ آیا در پس چنین روی‌کردی هم‌چنان می‌توان داعیه‌دار دعوت به مشی «اصلاح‌طلبانه» باقی ماند؟

* * *

نورالدین کیانوری، همان پیرمرد شکنجه دیده، یکی از کسانی بود که در آستانه دوم خرداد ۷۶ کینه شخصی را کنار گذاشت و از مشارکت انتخاباتی به سود جریان اصلاحات حمایت کرد. (ناگفته پیداست که برای این حمایت، هزینه‌های سیاسی بسیاری نیز پرداخت و از جانب برخی رفقای زجر دیده به خیانت متهم شد) این تصمیم سیاسی البته نمی‌تواند سدی باشد برای جلوگیری از نقد کارنامه نیم قرن فعالیت سیاسی او و حزب توده که قطعا سرشار از اشتباهات و نقاط تاریک هم خواهد بود. اما از نگاه من، این سطح از شرافت اخلاقی برای فراموش کردن مظالم شخصی به سود منفعت ملی قابل احترام است. به یاد بیاوریم که روی‌کرد امثال کیانوری به اصلاح‌طلبی، آن هم در سال‌های پایان عمر، بر خلاف بسیاری از اصلاح‌طلبان، نمی‌توانست در راستای کسب قدرت و شهرت و ثروت باشد.

به باور من، مرام اصلاح‌طلبی تنها در صورتی قابل تعمیم و گسترش است که به همین جنبه اخلاقی مساله توجه ویژه‌ای داشته باشد. اگر قرار است از خیل انبوه ستم‌دیدگان در تاریخ ۳۰ ساله انقلاب دعوت کنیم تا به سود منافع ملی، از مصائب شخصی خود چشم‌پوشی کنند، باید برای این تعهد والای اخلاقی و اجتماعی آنان ارزش و احترام کافی قایل شویم. اصلاح طلب شدن آنانی که ۳۰ سال فشار و بی‌عدالتی را تحمل کرده‌اند زمین تا آسمان با اصلاح‌طلب ماندن آنانی که در تمامی این مدت رانت حذف رقبا را دریافت کرده‌اند تفاوت دارد!
http://j.mp/GASQd7

Monday, May 18, 2015

از خلال ادبیات روسیه – ۸: ارابه‌های نفرین شده!



«ولی بنده، این حقیر منفور، به ارابه‌هایی که برای بشریت نان حمل می‌کنند اعتقادی ندارم. زیرا این گاری‌های نان‌آور اگر حرکت‌شان بر اساس اخلاق استوار نباشد قسمت بزرگی از بشریت را در عین خونسردی با نانی که می‌آورند از لذت سیری محروم می‌کنند ... مالتوس (Malthus) هم بوده که خود را دوست بشریت می‌شمرده ولی دوستی که بنیان اخلاقی‌اش لرزان باشد دیوی آخری می‌شود، حالا کاری به خودخواهی‌اش نداریم، زیرا اگر احساس خودخواهی این دوستان بشریت را بیازارید حاضرند از سر انتقام‌جویی حقیر خود دنیا را از چهارسو به آتش بکشند».

(شیاطین (جن‌زدگان) – فئودور داستایوفسکی – سروش حبیبی – نشر نیلوفر - ص۶۰۲)

فقط به یاد بیاورید که نیم قرن پس از نگارش این سطور توسط داستایوفسکی، نظام استالینی، برآمده از انقلابی با شعار نان و آزادی و برادری، چه بلایی بر سر ملت روسیه آورد. پیش‌بینی پیامبرگونه اگر این نیست، پس چیست؟

ما هم مدل‌های مشابه چنین ارابه‌هایی را تجربه کرده‌ایم. از سال‌های دور انقلاب حرف نمی‌زنم. از همین تجربه‌ای می‌گویم که هنوز یادمان نرفته، همانی که می‌خواست «پول نفت را سر سفره مردم بیاورد»! دریغ که دیر یادمان افتاد دست‌مان را در برابرش بلند کنیم و فریاد بزنیم که «ادب مرد، به ز دولت اوست»!

پی‌نوشت:
تصویر متعلق است به یک نمایش‌گاه عکس با عنوان «مصر و انقلاب». (اینجا+) گروهی از زنان مصری، با فرهنگ‌های مختلف را در تصویر می‌بینیم که در مقابل‌شان انبوهی از «نان» ریخته شده است. شاید سرنوشت انقلاب مصر و بهار عربی، انعکاس دیگری باشد از هشدار تاریخی جناب داستایوفسکی.

http://j.mp/GASQd7

Sunday, May 17, 2015

لطافت، در یک قاب موزیکال!



بجز اشک ناشی از غم و درد و اندوه، «اشک شوق» هم معروف و شناخته شده است. ولی تماشای «در دنیای تو ساعت چند است» تجربه جدیدی برای من به وجود آورد تا احساس کنم یک اشک دیگر هم باید وجود داشته باشد. اشکی که از یک احساس خوب می‌جوشد. با اشک شوق فرق دارد؛ اشک شوق شما را بر می‌انگیزد و از غلیان هیجان و احساسات فوران می‌کند. (مثلا در جریان پیروزی یک تیم ورزشی) اما این یکی یک جور حس آرامش دارد، مثلا بگوییم «اشک زیبایی»! در برابر یک تصویر و احساس زیبا به ناگهان احساس سبکی می‌کنید. آن‌قدر سبک و راحت که گویی درون‌تان صاف شده است و در همان حال چشمان‌تان تر می‌شود.

«در دنیای تو ساعت چند است» یک احساس بود. احساسی لطیف که فیلم می‌خواست به مدد تصویر، رنگ، موسیقی و البته کمی هم کلام آن را ترسیم و سپس منتقل کند. موقعیتی که به واقع نزدیک به دو ساعت زمان لازم بود تا تمامی ابعاد آن در قلب بیننده بازسازی شوند. آنقدر که وقتی کسی می‌گوید «ارزش‌اش را داشت؟» بیننده به تمام و کمال بداند که طرفین کفه این ترازو چه بوده و چرا ارزش‌اش را داشته است.

اگر بخواهیم از تصاویر زیبا، بهره‌گیری از رنگ‌پردازی‌های تاثیرگزار، نماهای دلنشین و البته موسیقی اعجاب‌آور فیلم تمجید کنیم، ناگزیر از واژگانی اغراق شده خواهیم بود که زمختی باورشان برای مخاطبی که هنوز فیلم را ندیده در تضاد با لطافت فیلم قرار خواهد گرفت و کار را به نقض غرض می‌کشاند. پس اجازه بدهید به همان تک عبارت عصاره فیلم بسنده کنیم که حتی اگر چندین برابر وقت و هزینه برای تماشای آن صرف می‌کردیم «ارزش‌اش را داشت»!

پی‌نوشت:

به نظرم علی مصفا بهترین بازی‌اش را دقیقا در همین صحنه ورود به حیاط انجام داد که تصویرش را اینجا استفاده کرده‌ام.
http://j.mp/GASQd7