Tuesday, September 25, 2012
عکس:بابک داشاب پس از تحمل ۱۰۰۰ روز حبس از زندان آزاد شد
Sunday, September 23, 2012
آنقدر در بیدادگری پیش رفتهاند که از دیدار پدر با پسر ششسالهاش واهمه دارند
روز اول مدرسه وجای خالی مادر! ،سارا دختر هفت ساله مریم اکبری منفرد
Friday, September 21, 2012
صدای مجید را از خانواده اش دریغ کردند، جهانی آنرا شنید
Sunday, September 16, 2012
آیا در ایران «حکومتی قومیتی» حاکم است؟
در واکنش به انتشار خبر توافقنامه احزاب «کومله» و «دموکرات کردستان»، نامه اعتراضآمیزی به امضای جمعی از کنشگران سیاسی منتشر شد که نسبت به خطر «تجزیهطلبی» هشدار میداد. (اینجا+ بخوانید) هرچند احزاب کرد بلافاصله هرگونه تمایل تجزیهطلبانه خود را تکذیب کردند، (+) اما چهرههای دیگری پیدا شدند که افراطیتر از رادیکالترین احزاب کردستان به دفاع از مسئله تجزیهطلبی بپردازند. شادی صدر که تا پیش از این به عنوان چهرهای فعال در زمینه حقوق زنان شناخته میشد، این بار در قامت مدافع حقوق «ملتهای عرب، کرد، بلوچ و ...» ظاهر شده و به بیانیه اعتراضآمیز کنشگران واکنش نشان داده است. (اینجا+ بخوانید) من اینجا قصد واکاوی اختلاف بر سر تعاریف «ملت» را ندارم. تنها میخواهم به بخشی از سخنان خانم صدر بپردازم که در آن مسئله «حاکمیت قومیتی» در ایران را مطرح کردهاند.
ایشان در بخشی از یادداشت خود میآورند: «راستش فکر میکنم اگر من عرب یا کرد بودم و تا به حال و با وجود همه بلاهایی که نه فقط در دوران جمهوری اسلامی بلکه از آغاز پروژه ایجاد دولت-ملت به زور سر نیزه رضاشاه پهلوی، به سر خودم و خانوادهام آمده، «تجزیهطلب» نشده بودم، با خواندن این بیانیه حتما در صف مدافعان جدایی از ایران قرار میگرفتم. به خصوص وقتی چنین جملهای را میخواندم: «در ایران علیرغم وجود نارساییهای بسيار در رفتارهای حاکمیتها هیچگاه دولتی منبعث از گروهی قومی در رأس «ملت یا ملتهای زیرسلطه» دیده نشده است».
من در چند زمینه با خانم صدر اختلاف دارم. اول اینکه بر خلاف ایشان به یکی از این اقلیتهای قومی (کرد) تعلق دارم. دوم اینکه بر خلاف ایشان، پس از خواندن این عبارت اصلا تجزیهطلب نشدم. سوم اینکه بر خلاف ایشان گمان میکنم پاسخ یک گزاره علمی، تنها به مدد گزارهای دیگر یا ارایه اسناد و یا شواهد قابل اتکا امکانپذیر است و نه به مدد شعارگرایی و برچسبزنی و هیاهوی تبلیغاتی. در واقع خانم صدر وقتی از جانب گروهی از اندیشمندان میخواند که «در ایران علیرغم وجود نارساییهای بسيار در رفتارهای حاکمیتها هیچگاه دولتی منبعث از گروهی قومی در رأس ملت یا ملتهای زیرسلطه دیده نشده است»، (این بخش مربوط به نامه کنشگران است که خانم صدر به آن اعتراض دارد) به این شیوه واکنش نشان میدهد: «این جمله و جملاتی نظیر این، که نقض سازماندهی شده (systematic) بنیادیترین حقوق ملتهای عرب، کرد، بلوچ و… را به «نارساییهایی در رفتارهای حاکمیتها» فرو میکاهد، به همان حاکمیتها هم جواز سرکوب هر نوع گفتوگو پیرامون حق تعیین سرنوشت را با زدن برچسب «تجزیهطلبی» یا «مجری سیاستهای امپریالیسی» میدهد».
در مقابل من گمان میکنم گزاره مورد اشاره، یک گزاره کاملا علمی (یعنی ابطالپذیر) است. پس میتوان با آن موافق بود و یا اینکه با نشان دادن یک «دولت منبعث از گروهی قومی» که در ایران قدرت را به دست گرفته، ادعای مطرح شده را رد کرد. کاری البته خانم صدر نمیکند و من میخواهم بگویم اگر هم میخواست انجام بدهد نمیتوانست، چرا که ادعای مذکور صادق است. در واقع از تاریخ شکلگیری دولت مدرن در ایران (یعنی همان چیزی که خانم صدر «پروژه ایجاد دولت-ملت به زور سرنیزه رضاشاه» میخوانند) تاکنون، دولتهای مدرن ایران در انحصار هیچ گروه قومی خاصی نبودهاند. اتفاقا کاملا برعکس، تنوع قومی سیاستمداران ایرانی کاملا چشمگیر و گاه به سمت و سوی برخی از اقوام (مخصوصا ترکها) است.
احتمالا هیچ دولتی در تاریخ صدساله ایران وجود ندارد که کابینه آن در انحصار یک قوم خاص باشد. برعکس، از میان تمامی اقوام ایرانی میتوان سیاستمداران شاخصی نام برد که یا در صدر کابینه قرار گرفتهاند یا دست کم به سمت وزارت رسیدهاند. جالب اینجا است که این ادعاها در شرایطی مطرح میشود که هم بالاترین مقام سیاسی کشور (رهبر نظام) متعلق به یکی از اقوام ایرانی (ترک) است و هم شاخصترین رهبران مخالفین همان نظام! (میرحسین موسوی «ترک» و مهدی کروبی «لر») من دقیقا نمیدانم آمار دقیقی از تفکیک قومیتی وزرای کابینه طی 30 سال گذشته وجود دارد یا نه، اما به خوبی میدانم که وقتی در یک کشور، تمامی استانها، با تنوع قومی و مذهبی خود سهمیهای متناسب برای ارسال نماینده به مجلس دارند، ادعای «قومیتی» بودن حکومت تا چه میزان مضحک جلوه خواهد کرد. یعنی حتی اگر دست از تبارشناسی سیاستمداران فعال در کشور هم برداریم و ساختار حکومت را برگرفته از قوانین آن فرض کنیم، آنگاه باید بتوانیم به قانونی اشاره کنیم که برای فعالیت و حضور در ردههای مدیریتی محدودیتی قومی قایل شده باشد.(اینجا بحث بر سر محدودیتهای مذهبی و یا جنسیتی نیست که اتفاقا کاملا در قانون مشاهده میشوند، بلکه بحث بر سر محدودیت قومیتی است)
اما اگر از من بپرسند با وجود قوانین کاملا برابر قومیتی و در حضور مجلسی متشکل از انواع اقوام در صدر قوه قانونگزار یک کشور، چگونه امکان تحقق تبعیضهای قومیتی به وجود خواهد آمد؟ پاسخ من دقیقا همان اتفاقی خواهد بود که خانم صدر با عنوان «نارساییهایی در رفتارهای حاکمیت» از آن یاد میکنند. با این تفاوت که علیرغم ادعای ایشان، به باور من این مسئله ابدا «فروکاهیدن» بحث نیست، بلکه فاصلهگرفتن از شعارگرایی مردمفریب به سمت ریشهیابی علمی مشکل است. قطعا هرکسی که از صمیم قلب دلش برای حل این مشکل و یا هر مشکل دیگری در ابعاد اجتماعی بسوزد، تلاش خواهد کرد تا فارغ از تمامی حب و بغضهای شخصی و یا سود و زیانهای گروهی، ریشه مشکلات را شناسایی و متناسب با آن پیشنهاد راهکار کند. هرچند وقتی در زمینه دفاع از حقوق زنان کارمان به جایی برسد که ادعا کنیم حتی یک مرد ایرانی هم پیدا نمیشود که در طول عمرش به زنان متلک نگفته باشد و یا در برنامه زنده تلویزیونی بگوییم از تمام مردان بیزار هستیم، عجیب نیست که وقتی هم در بحث مطالبات اقوام وارد میشویم به کمتر از تجزیه ملت ایران به چهل «ملت» ناشناخته رضایت ندهیم!
در ادامه خانم صدر مجموعه دیگری از اخبار و نارساییها و نامطلوبات کشور را فهرست کردهاند و حتما منظورشان این بوده که همه این موارد شواهدی بر حکومت قومیتی در ایران است! متاسفانه به علت پراکندگی بیش از حد این موضوعات، حتی اگر خواندن آنها امکانپذیر باشد، قطعا پاسخگویی بدان در قالب یک یادداشت امکانپذیر نخواهد بود. در این میان من فقط به یک مورد خاص اشاره میکنم که امکان تشریح آن با مثالهای کاملا قطعی وجود دارد. ایشان در برخی از یادداشت و در انتقاد از منتقدین حاکمیت نوشتهاند: «... به خاطر تغییر نام خلیج فارس به «خلیج»، کم مانده بود سر در سازمان ملل را پایین بیاورند و خلاصه هر چه فریاد داشتند بر سر همگان کشیدند اما درمورد تغییر نام تمامی شهرهای مناطق عربنشین به اسامی فارسی بیمسمایی مانند «سوسنگرد»، تنها چند لطیفه ساختند و خندیدند؟»
من فقط در این مورد خاص بگویم که آنچه خانم صدر «اسم فارسی بیمسما» میخواند، از ترکیب دو واژه «سوسن» و «گَرد» تشکیل شده که «گرد» در فارسی به معنای «شهر» است. مثلا ما در شاهنامه «سیاوشگرد» را داریم که شهری ساخته شده به دست سیاوش در توران است. این «گرد» حتی به صورت «گراد» به روسیه هم وارد شده است. (مثل «لنینگراد» و «استالینگراد») سوسنگرد نام شهری بوده که در زمان ساسانیان در همین منطقه قرار داشته و معنای آن احتمالا «عبادتگاه سیاره ناهید» بوده است. من نمیدانم اگر این میزان از پیشینه برای انتخاب نام یک شهر کافی نباشد، پس مصداق «مسما» از نظر خانم صدر چه خواهد بود؟!
آیا ایشان در انتخاب مثالهای خودشان هیچگاه به افزودن پسوند عربی «رضوی» به نام چند هزار ساله «خراسان» اشاره خواهند کرد؟ آیا به تغییر نام بندر«گمبرون» (که هرچه باشد عربی نیست) به بندر«عباس» (که دلیلش هرچه باشد به هر حال عربی است) اشاره خواهند کرد؟ آیا یادآوری خواهند کرد در همان ماجرای خلیج فارس، یکی از جزایری که ایرانیان برای حفظ آن رگ گردنشان بالا میزند «ابوموسی» نام دارد؟ آیا خواهند گفت ما همانطور که استان «فارس» داریم، استان «لرستان» و «کردستان» و «بلوچستان» هم داریم؟ آیا اشاره میکنند که ما «ترکمنصحرا» داریم؟
خیر؛ قطعا خانم صدر چنین اشاراتی نخواهند کرد، چرا که نخستین لازمه شعارگرایی و تحریک احساسات، یکسویه نگری و روایت یکجانبه و نیمهتمام واقعیت است. در مقابل، من اینجا صرفا با قرار دادن چند لینک خوانندگان را فرامیخوانم تا در مناطق کرد، ترک و عربنشین کشور، مجموعهای از روستاهای و شهرستانهایی را مشاهده کنند که از اسامی بومی بهره میبرند و در آینده نیز از جنبههای دیگری به مسئله قومیتهای ایران میپردازم:
فهرست روستاهای استان هرمزگان+
فهرست روستاهای استان کردستان+
فهرست شهر روستاهای استان آذربایجان شرقی+
فهرست شهر روستاهای استان آذربایجان غربی+
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
Saturday, September 15, 2012
Majid Tavakoli has been banned from callinghis family for the past 20 Months.
به بهانه نگاهی به مرز نامشخص توهین به مذاهب در آثار هنری
با تمام علاقه و احترامی که برای «زوربای یونانی» قایل هستم، باید بگویم من «آخرین وسوسه مسیح» را بهترین اثر «نیکوس کازانتزاکیس» میدانم. زوربا با همه لطافتها و زیباییهایش از چند عنصر اساسی عاری است که همگی از ویژگیهای ممیزه «آخرین وسوسه مسیح» (از این پس به اختصار «وسوسه» میخوانم) به شمار میآیند:
1- کازانتزاکیس در «وسوسه» اسطورهای دو هزارساله را بازخوانی میکند که احتمالا تمامی ابنای بشر با آن آشنا هستند.
2- او برداشتی متفاوت از اسطوره کهن ارایه میدهد که علیرغم پایبندی به سرانجام پایانی اسطوره، مسیری متفاوت در دل آن میگشاید که به مراتب انسانیتر، زمینیتر و البته قابل درکتر است. بدین ترتیب، او اسطوره کهن را رنگ و جلایی مدرن زده تا برای انسان عصر مدرن همچنان قابل استفاده و با طراوت باشد.
3- «وسوسه» میتواند تلاشی محسوب شود برای باورپذیرساختن یک روایت غیرقابل باور، یا ایجاد یک پل میان برداشتهای کاملا زمینی با تصورات کاملا آسمانی. در واقع عیسی به روایت کازانتزاکیس لزوما دست به خرق عادت نمیزند، هرچند در نهایت نتیجهاش همان میشود که اسطوره کهن میگوید. حتی در مورد بالاترین معجزه عیسی که زنده کردن یک مرده است، کازانتزاکیس روایت را به شکلی به پیش میراند که عملا با منطق مکانیکی نمیتوان بر «غیرممکن» بودن آن حکمی قطعی صادر کرد. در «وسوسه» نویسنده روی خط باریکی از واقعیت و خیال گام بر میدارد. درست به همان میزانی که تلاش میشود همه چیز رنگ و بویی خاکی به خود بگیرد، به همان میزان نیز ابهام باقی میماند و به هیچ وجه امکان برقراری ارتباطی ماوراءالطبیعی مردود دانسته نمیشود.
این روزها روایتهای مدرنی از وحی در میان اندیشمندان مسلمان هم ارایه شده با عناوینی چون «تفسیر پیامبرگونه جهان» از مجتهد شبستری و یا اظهاراتی مشابه از عبدالکریم سروش. این روایتها شباهت قابل توجهی به روایت کازانتزاکیس از تجربیات مسیح دارند و اساسا هر فرد مذهبی یا غیرمذهبی با خواندن «وسوسه» میتواند با خود بیندیشد که «اگر در آن زمان دوربینهای تلویزیونی این توانایی را داشتند که پا به پای عیسی حرکت کنند و لحظات را به ثبت برسانند، آیا تصویری غیر از کتاب حاضر به دست میآمد؟»
جدای از همه این موارد، اینکه کازانتزاکیس توانسته است مبحثی کاملا مدرن را به عمق تاریخ ببرد تا مخاطب فرصت کند یک چالش مدرن را در دل یک اسطوره کهن مشاهده کند. او که خود سالها درگیر جدالهای «انقلابی» بود، در روایت خود از «یهودا» نیز تصویری متفاوت ارایه میکند. «یهودا» به روایت کازانتزاکیس، آن شیطان مجسمی که روایت مسلط دستگاه کلیسا ارایه میکند نیست، بلکه یک انقلابی پاکباز و البته افراطی است که مبارزه و قیام را تنها راه رهایی میخواند و عدول از چنین آرمان والایی را حتی از عیسی مسیح هم نمیپذیرد. در واقع کازانتزاکیس توانسته در دوگانه عیسی-یهودا، که به نوعی در آیین امروزی مسیحیت به دوگانه «خداوند – شیطان» شباهت یافته، دوگانه «اصلاحطلب – انقلابی» را بازسازی کند.
در دوگانه جدیدی که کازانتزاکیس ارایه کرده، نه انقلابی افراطی (یهودا) از پیش محکوم و مطلقا سیاه است و نه «اصلاحطلب میانهرو»یی چون عیسی. شاهکار کازانتزاکیس کاملا این ظرفیت را در خود پدید آورده که مخاطب بنابر ذایقه، برداشت، پیشزمینه و قضاوت نهایی، حق را به جانب هر یک از طرفین بدهد و یا هر دو را تا حدودی صاحب حق دانسته و دست از قضاوت بکشد. مخاطب «وسوسه» این فرصت را دارد که با خود بیندیشد: «اگر عیسی به همان راهی که یهودا میخواست میرفت سرنوشت جهان به شکلی میشد؟» و یا «اگر یهودا نظر عیسی را میپذیرفت و با او همراه میشد کار به کجا میرسید؟»
در نهایت اینکه اسطوره کهن با روایت کازانتزاکیس حتی در بعد اساطیری خود نیز زایشی به همراه دارد. بدین روایت، سرنوشت عیسی به مرحلهای فراتر از تقدیری آسمانی صعود کرده و تا درجه «طغیان اراده انسان در برابر سرنوشت محتوم» ترقی میکند. عیسی در روایت کازانتزاکیس فرصت مییابد تا سرانجام متفاوت دو مسیر را کاملا درک کرده و آگاهانه مرگ را به گرد و غبار روزمرگی و فراموشی ترجیح دهد. (هرچند در همین زمان مخاطب حق دارد این تصمیم او را نپذیرد و با مشاهده سرانجام هر دو مسیر، بر همان زندگی روزمره بشری مهر تایید بزند)
از هر نظر که بخواهیم در داستان عیسی به روایت کازانتزاکیس کنکاش کنیم، باید بر یک حقیقت مهر تایید بزنیم: کازانتزاکیس توانسته است با «وسوسه»، ابعاد جدیدی به روایت متصلب مسیحیت از عیسی بدهد که در دل خود ظرفیت زایش بالایی را نهان دارد. این روایت میتواند الگوی تکبعدی کهن را تا حد منبعی چندبعدی با قابلیت تکثر استنتاج غنا ببخشد، اما در برابر این خدمت چه دریافت میکند؟ «تکفیر!»
«آخرین وسوسه مسیح» یکی از آثار مغضوب دستگاه کلیسا است که آن را از مصادیق کفر، ارتداد و انحراف و بدعت در دین میخوانند. دستگاه متصلب و کمطاقت کلیسا با تمام توان خود در صدد مقابله با این شاهکار هنری برمیآید و اگر چه با فاصلهای که از دوران اقتدار خود در قرون وسطی گرفته دیگر فرصت سرکوب کامل اثر را نمییابد، دست کم آنچنان تکفیرش میکند که تا حد امکان مریدان خود را از نزدیک شدن به آن باز دارد.
تا بدین جای امر تمام این خشم و تکفیر کلیسا، صرفا به درونمایه نظری کتاب مربوط میشود. متاسفانه من علیرغم علاقه بسیاری که به خود کتاب داشتم هنوز نتوانستهام فیلمی که بر اساس آن ساخته شده است را ببینم. اما با خودم تصور میکنم اگر در فیلم ساخته شده، بنابر عادت معمول دنیای سینما، صحنههای مربوط به مریم مجدلیه، یا حتی ازدواج عیسی به تصویر کشیده شده باشد، آنگاه دستگاه کلیسا میتواند به استناد همین تصاویر، اصل نیت خود در هراس از اندیشه متفاوت اثر را پنهان ساخته و مسئله را صرفا «توهین به شخص پیامبر مسیحیان جهان در قالب تصاویری مستهجن» نمایش دهد. بدین ترتیب، اثری هنری، که از نظر زبان روایت کاملا معمول و در سطح عرف و ادبیات رایج در سینما است و در عمق مفهوم نیز به یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات متکی است، میتواند صرفا «توطئهای برای اهانت به پیامبر با الفاظ و اشکالی سخیف، مستهجن و موهن» قلمداد شود.
البته «آخرین وسوسه مسیح» این شانس را همواره داشته است که به پشتوانه ارزشهای والای هنری خود، مورد حمایت جامعه هنری و حتی روشنفکری جهانی قرار گرفته و از گزند حملات بیشتر بنیادگرایان مسیحی در امان بماند. با این حال من گمان میکنم طرح این پرسش باقی است: اگر فیلمی مشابه ساخته شود که اتفاقا درونمایه هنری قدرتمندی نداشته باشد، چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟ آیا صرف نداشتن یک درونمایه قابل اتکای هنری-فلسفی سبب میشود که بر سر توهینآمیز بودن فیلم توافق کنیم؟ آیا تنها فیلمهایی توهینآمیز نیستند که کارشناسان برجسته هنری برای آنان رتبهای بالا قایل شوند؟ مرز این «هنرشناسی» کجاست؟ آیا سلیقه و ذایقه کارشناسان هنری، به ویژه در صنعت سینما که بیش از هر هنر دیگری مخاطب دارد و تودهای شده، همواره با ذایقه عمومی مردم یکسان بوده است؟ برای توهینآمیز بودن یک اثر کدام ذایقه را باید در اولویت قرار داد؟ کارشناسان هنری یا توده مردم؟ برای بیپایه و یا بیارزش بودن درونمایه آن چطور؟ ادعای جمعیتی که باورهایشان در اثر مذکور مورد نقد یا انتقاد قرارگرفته معیار است یا دیگران حق دارند روایت خاص خودشان را به تصویر بکشند؟
پینوشت:
- «آخرین وسوسه مسیح» کتابی است که با تایید وزارت ارشاد جمهوری اسلامی در ایران منتشر میشود و به سادگی قابل تهیه است. با این وصف، وزارت ارشاد، این کتاب را از مصادیق توهین به پیامبر خدا قلمداد نکرده، بلکه تشخیص داده این صرفا یک اثر هنری است.
- به تازگی ساخت یک فیلم در مورد فرقهای با عنوان «ساینتولوژی» در آمریکا مورد اعتراض شدید هواداران این فرقه قرار گرفته است. (اینجا+ بخوانید)
http://adf.ly/1587888/whostheadmin