Thursday, March 29, 2012
زندانی سیاسی شمع راه آزادی مان هستند، به یادشان باشیم
به امید آزادی مجید توکلی و دیگر زندانی های دگر اندیش facebook: http://adf.ly/1587888/whostheadmin
Wednesday, March 28, 2012
نگاهی به فیلم «انتهای خیابان هشتم»: فضاسازی با ضرباهنگ
در دورهای که گروهی هنرشان یکجانبه به دادگاه رفتن است تا در غیاب رقیبی که یا سینه قبرستان خوابیده، یا گرفتار حبس و زنجیر و سانسور است از فتحالفتوح «سیاسیترین فیلم تاریخ سینمای ایران» دم بزنند، به باور من «انتهای خیابان هشتم» غیرسیاسیترین، سینماییترین و هنریترین فیلم حاضر روی پردههای سینمای ایران است. فیلمی که ارزش نقد و توجه در چهارچوب «هنر سینما» را دارد.
«علیرضا امینی» در «هفت دقیقه تا پاییز» از میانه اثر و در جریان یک سانحه رانندگی اضطرابی را به مخاطب تحمیل کرد که کمابیش بدون فرود تا پایان فیلم ادامه داشت. گویی نمودار هیجان فیلم در صحنه تصادف اوج گرفت و از آن پس هیچ گاه دیگر پایین نیامد. حال این تجربه نسبتا موفق در «هفت دقیقه تا پاییز» دستمایهای قرار گرفته است تا در فیلم جدید اضطراب از همان تیتراژ نخستین اثر آغاز شود و بدون هیچ وقفهای تا تیتراژ پایانی ادامه یابد. به نظر میرسد کارگردان آگاهانه قصد تکرار و تکمیل تجربهای را داشته است که من آن را «سینمای اضطراب» میخوانم. (واقعا نمیدانم در ادبیات تخصصی سینما به این ژانر چه میگویند) برای تکمیل این تجربه، امینی در فیلم جدید خود دست کم از چهار ابزار مختلف بهره برده است:
نخست – داستان: خود این حقیقت که یک نفر در آستانه اعدام قرار دارد به اندازه کافی میتواند احساس اضطراب را در مخاطب ایجاد کند. از این نظر انتخاب سوژه کارگردان (که نویسنده متن هم هست) انتخاب به جایی است. در عین حال او زیرکانه کل داستان را در یک بازه زمانی دو روزه خلاصه میکند. پس ما با سرعت هرچه تمامتر به فاجعه نزدیک میشویم. فرصت کوتاه و برای هرکاری وقت کم است. این عامل زمانی هم کاملا در خدمت فضاسازی داستان است.
دوم – تعدد روایات: دست کم سه روایت اصلی در فیلم وجود دارد که به صورت متناوب و موازی به پیش میروند. سه روایت از نظرگاه سه شخصیت محوری با بازی «ترانه علیدوستی، حامد بهداد و صابر ابر» به تصویر درآمدهاند. جابجایی مداوم میان این روایات نوعی حس تداخل و سرگیجه را در بیننده پدید میآورد. اگر تخمین من درست باشد هیچ یک از این سه روایت به صورت مستمر برای بیش از دو دقیقه دنبال نمیشدند و فیلم مدام از اینیکی به آن یکی تغییر زاویه میداد. سرگیجه حاصل از این پرشهای مداوم میتواند شبیهسازی مناسبی از حال و هوای هر یک از شخصیتهای داستان باشد که تحت فشار و استرس فراوانی قرار دارند.
سوم – موسیقی: از همان تیتراژ ابتدایی که فضای سالن در کوبش مهیب صدایی انفجارگونه و سپس ضرباهنگی شبیه مارش فرو میرود مشخص است که فیلم آقای امینی تکیه فراوانی بر روی موسیقی دارد. این موسیقی تقریبا هیچ گاه از حد مارش، صدای انفجار و یا در نهایت یک ریتم خیلی ساده (احتمالا با پیانو یا حتی گیتار) فراتر نمیرود اما با همین ابزار ساده فیلم نه تنها از سکوت فضاهای خالی رهایی مییابد، بلکه به صورتی غیرمستقیم همچنان به تهییج تماشاگر میپردازد. البته «موسیقی» تنها صوت کمکی کارگردان برای فضاسازی بر استرس نیست. صدای بوقهای آزارنده در ترافیک، آژیر آمبولانس، فرود هواپیما و حتی زنگ تلفن در صحنههای پرتنش که آشکارا تمرکز ذهن مخاطب را هدف قرار دادهاند ترفند دیگری برای بهرهگیری از «صدا» در فضاسازی فیلم هستند.
چهارم – مبارزه: وقتی روی میز پوکر جدال به میلیونها تومان میرسد، چه کسی است که نداند سرنوشت این شیوه از قمار تا سرحد جنون «اضطرابآور» است؟ تماشای یک مسابقه رزمی و سرنوشت خطیری که در انتظار قهرمان آن است نیز به خودی خود میتواند هیجانی مشابه داشته باشد. در سوی دیگر، اتخاذ و به انجام رساندن تصمیمی قرار دارد که دست کم در جامعه ایرانی چیزی کم از «خودکشی» ندارد و البته شعلهای که با ایجاد یک انفجار سرانگشتی بیشتر فاصله ندارد. فیلم به خوبی از اضطراب حاکم بر این جدالها بهره میبرد تا بیننده خود را تا آخرین لحظه روی صندلی میخکوب کند.
من حاصل جمع تمامی این المانها را در واژه «ضرباهنگ» خلاصه می کنم. ضرباهنگ شتابانی که بسیار متناسب با موضوع انتخاب شده و سمفونی سازگاری را پدید آورده است. با تصوری که من از هدف کارگردان دارم میتوانم بگویم او با چنین ضرباهنگی قطعا به مقصود خود رسیده است. با این حال تمرکز بر روی این ضرباهنگ از جنبه دیگر ضرباتی هم به فیلم وارد ساخته است. در واقع این فیلم آنقدر که بر روی پرداخت صحنهها تمرکز دارد، به اصل داستان و منطق و باورپذیری آن نپرداخته است.
برای نمونه چه دلیلی دارد که یک زن تا به این حد حاضر به پرداخت هزینه برای کسب سرپرستی یک دختربچه باشد؟ آیا این دختربچه ویژگی متمایزی دارد؟ بعید است. چرا یک مادر همیشه باید در شرایط اضطراری شبهای مسابقه برای ملاقات فرزندش مراجعه کند؟ آیا در روزهای عادی دیگر که در فیلم هم وجود دارند چنین فرصتی وجود ندارد؟* چقدر احتمال دارد در دو روز باقی مانده به اعدام خانواده مقتول که اتفاقا قول پرداخت دیه را دادهاند موفق به دیدار با ولی دم نشوند؟ دیداری که میتواند دست کم اندکی فرصت را تمدید کند. چرا خبر تصمیم «نیلوفر» آنقدر دیر به همسرش داده شد؟ اگر قرار بود داده شود چند ساعت زودتر امکانش بود و اگر چند ساعت تعلل شده بود دیگر آن کار بجز صدور مجوز یک فاجعه چه سود و منطقی داشت؟ اگر حامد بهداد با باخت در مسابقه 40میلیون تومان به دست میآورد، با توجه به 35 میلیون تومانی که از قبل داشتند و قیمت احتمالی اسبی که در ازای دخترش گرفته بود احتمالا همه پول آماده میشد. دلیل تلاشهای موازی چه بود؟
در نهایت اینکه سیطره شیوه ساخت و روایت فیلم بر موضوع داستان چنان سنگین بود که تا حد بسیاری توجه مخاطب را از تمرکز بر این مسئله که «ضعف قوانین قضایی در مسئله قصاص و دیه چه عوارض بدی در جامعه دارد» دور میکرد. البته من این را به هیچ وجه نقطه ضعفی برای فیلم نمیدانم چرا که اساسا کارگردان تعهدی نداده بود که بخواهد بیش از این به این پیام اجتماعی بپردازد. من فقط میتوانم بگویم «انتهای خیابان هشتم» فیلمی است که قطعا ارزش دیدن را دارد، فقط امیدوارم جدای لذت بردن از یک فیلم پر استرس، مخاطب فرصت اندیشیدن به ریشه تمامی این آشفتگیها را پیدا کند.
پینوشت:
* این انتقادی است که یکی از دوستان تذکر داده و توجه من را به آن جلب کرده بود.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
«علیرضا امینی» در «هفت دقیقه تا پاییز» از میانه اثر و در جریان یک سانحه رانندگی اضطرابی را به مخاطب تحمیل کرد که کمابیش بدون فرود تا پایان فیلم ادامه داشت. گویی نمودار هیجان فیلم در صحنه تصادف اوج گرفت و از آن پس هیچ گاه دیگر پایین نیامد. حال این تجربه نسبتا موفق در «هفت دقیقه تا پاییز» دستمایهای قرار گرفته است تا در فیلم جدید اضطراب از همان تیتراژ نخستین اثر آغاز شود و بدون هیچ وقفهای تا تیتراژ پایانی ادامه یابد. به نظر میرسد کارگردان آگاهانه قصد تکرار و تکمیل تجربهای را داشته است که من آن را «سینمای اضطراب» میخوانم. (واقعا نمیدانم در ادبیات تخصصی سینما به این ژانر چه میگویند) برای تکمیل این تجربه، امینی در فیلم جدید خود دست کم از چهار ابزار مختلف بهره برده است:
نخست – داستان: خود این حقیقت که یک نفر در آستانه اعدام قرار دارد به اندازه کافی میتواند احساس اضطراب را در مخاطب ایجاد کند. از این نظر انتخاب سوژه کارگردان (که نویسنده متن هم هست) انتخاب به جایی است. در عین حال او زیرکانه کل داستان را در یک بازه زمانی دو روزه خلاصه میکند. پس ما با سرعت هرچه تمامتر به فاجعه نزدیک میشویم. فرصت کوتاه و برای هرکاری وقت کم است. این عامل زمانی هم کاملا در خدمت فضاسازی داستان است.
دوم – تعدد روایات: دست کم سه روایت اصلی در فیلم وجود دارد که به صورت متناوب و موازی به پیش میروند. سه روایت از نظرگاه سه شخصیت محوری با بازی «ترانه علیدوستی، حامد بهداد و صابر ابر» به تصویر درآمدهاند. جابجایی مداوم میان این روایات نوعی حس تداخل و سرگیجه را در بیننده پدید میآورد. اگر تخمین من درست باشد هیچ یک از این سه روایت به صورت مستمر برای بیش از دو دقیقه دنبال نمیشدند و فیلم مدام از اینیکی به آن یکی تغییر زاویه میداد. سرگیجه حاصل از این پرشهای مداوم میتواند شبیهسازی مناسبی از حال و هوای هر یک از شخصیتهای داستان باشد که تحت فشار و استرس فراوانی قرار دارند.
سوم – موسیقی: از همان تیتراژ ابتدایی که فضای سالن در کوبش مهیب صدایی انفجارگونه و سپس ضرباهنگی شبیه مارش فرو میرود مشخص است که فیلم آقای امینی تکیه فراوانی بر روی موسیقی دارد. این موسیقی تقریبا هیچ گاه از حد مارش، صدای انفجار و یا در نهایت یک ریتم خیلی ساده (احتمالا با پیانو یا حتی گیتار) فراتر نمیرود اما با همین ابزار ساده فیلم نه تنها از سکوت فضاهای خالی رهایی مییابد، بلکه به صورتی غیرمستقیم همچنان به تهییج تماشاگر میپردازد. البته «موسیقی» تنها صوت کمکی کارگردان برای فضاسازی بر استرس نیست. صدای بوقهای آزارنده در ترافیک، آژیر آمبولانس، فرود هواپیما و حتی زنگ تلفن در صحنههای پرتنش که آشکارا تمرکز ذهن مخاطب را هدف قرار دادهاند ترفند دیگری برای بهرهگیری از «صدا» در فضاسازی فیلم هستند.
چهارم – مبارزه: وقتی روی میز پوکر جدال به میلیونها تومان میرسد، چه کسی است که نداند سرنوشت این شیوه از قمار تا سرحد جنون «اضطرابآور» است؟ تماشای یک مسابقه رزمی و سرنوشت خطیری که در انتظار قهرمان آن است نیز به خودی خود میتواند هیجانی مشابه داشته باشد. در سوی دیگر، اتخاذ و به انجام رساندن تصمیمی قرار دارد که دست کم در جامعه ایرانی چیزی کم از «خودکشی» ندارد و البته شعلهای که با ایجاد یک انفجار سرانگشتی بیشتر فاصله ندارد. فیلم به خوبی از اضطراب حاکم بر این جدالها بهره میبرد تا بیننده خود را تا آخرین لحظه روی صندلی میخکوب کند.
من حاصل جمع تمامی این المانها را در واژه «ضرباهنگ» خلاصه می کنم. ضرباهنگ شتابانی که بسیار متناسب با موضوع انتخاب شده و سمفونی سازگاری را پدید آورده است. با تصوری که من از هدف کارگردان دارم میتوانم بگویم او با چنین ضرباهنگی قطعا به مقصود خود رسیده است. با این حال تمرکز بر روی این ضرباهنگ از جنبه دیگر ضرباتی هم به فیلم وارد ساخته است. در واقع این فیلم آنقدر که بر روی پرداخت صحنهها تمرکز دارد، به اصل داستان و منطق و باورپذیری آن نپرداخته است.
برای نمونه چه دلیلی دارد که یک زن تا به این حد حاضر به پرداخت هزینه برای کسب سرپرستی یک دختربچه باشد؟ آیا این دختربچه ویژگی متمایزی دارد؟ بعید است. چرا یک مادر همیشه باید در شرایط اضطراری شبهای مسابقه برای ملاقات فرزندش مراجعه کند؟ آیا در روزهای عادی دیگر که در فیلم هم وجود دارند چنین فرصتی وجود ندارد؟* چقدر احتمال دارد در دو روز باقی مانده به اعدام خانواده مقتول که اتفاقا قول پرداخت دیه را دادهاند موفق به دیدار با ولی دم نشوند؟ دیداری که میتواند دست کم اندکی فرصت را تمدید کند. چرا خبر تصمیم «نیلوفر» آنقدر دیر به همسرش داده شد؟ اگر قرار بود داده شود چند ساعت زودتر امکانش بود و اگر چند ساعت تعلل شده بود دیگر آن کار بجز صدور مجوز یک فاجعه چه سود و منطقی داشت؟ اگر حامد بهداد با باخت در مسابقه 40میلیون تومان به دست میآورد، با توجه به 35 میلیون تومانی که از قبل داشتند و قیمت احتمالی اسبی که در ازای دخترش گرفته بود احتمالا همه پول آماده میشد. دلیل تلاشهای موازی چه بود؟
در نهایت اینکه سیطره شیوه ساخت و روایت فیلم بر موضوع داستان چنان سنگین بود که تا حد بسیاری توجه مخاطب را از تمرکز بر این مسئله که «ضعف قوانین قضایی در مسئله قصاص و دیه چه عوارض بدی در جامعه دارد» دور میکرد. البته من این را به هیچ وجه نقطه ضعفی برای فیلم نمیدانم چرا که اساسا کارگردان تعهدی نداده بود که بخواهد بیش از این به این پیام اجتماعی بپردازد. من فقط میتوانم بگویم «انتهای خیابان هشتم» فیلمی است که قطعا ارزش دیدن را دارد، فقط امیدوارم جدای لذت بردن از یک فیلم پر استرس، مخاطب فرصت اندیشیدن به ریشه تمامی این آشفتگیها را پیدا کند.
پینوشت:
* این انتقادی است که یکی از دوستان تذکر داده و توجه من را به آن جلب کرده بود.
Tuesday, March 27, 2012
به بهانه فیلم «زندگی خصوصی»: ادامه جنگ قدرت بر پرده سینماها
این روزها بیش از آنکه سخن از محتوا، بازی، داستان و یا خوشساختی فیلمهای روی پرده بازار جدال سینمای ایران را داغ کند، جنجالهای حاشیهای است که نظر مخاطبان را به خود جلب کرده و نقش اصلی را در میزان فروش بازی میکند. از سازندگان «قلادههای طلا» گرفته که برای موجسواری بر فضای ملتهب سیاسی دست به هر کاری میزنند (یک نگاهی به اینجا+ بیندازید) تا فیلمهای «گشت ارشاد» و «زندگی خصوصی» که به مدد خط و نشان کشیدن نیروهای «انصار حزبالله» در کانون توجه قرار گرفتند. به باور من دست کم جنجالهای پیرامون فیلم «زندگی خصوصی» ارتباط چندانی به ظاهر و بهانه اعتراضات «کفنپوشها» ندارد. از نگاه من ماجرا تداوم جدال با «جریان انحرافی» است که این بار به زمین سینما کشیده شده است!
«زندگی خصوصی» داستان روزنامهنگاری است که در روزهای نخستین انقلاب یکی از اعضای گروههای افراطی بوده است. شاید عضوی از اعضای «کمیته»هایی که برای بیش از یک دهه از ابتدای انقلاب نامشان بسیار آشنا بود و در خودسری هیچ سدی پیش روی خود نمیدیدند. وی بعدها (احتمالا در زمان دولت احمدینژاد) با اتهام ارتباط با گروههای فساد اقتصادی از مناصب دولتی خود برکنار میشود. پس از آن تغییر رنگ میدهد و در قامت یک روزنامهنگار اصلاحطلب به انتقاد از دولت میپردازد. این بخش به ظاهر حاشیه داستان فیلم است و داستان اصلی به موضوع ازدواج موقت او و مشکلاتی که این «زن موقت» برایش درست میکند اختصاص دارد، اما من گمان میکنم از اساس دلیل ساخته شدن فیلم همان موضوع حاشیهای است!
فیلم پس از منتشر شدن خبر بزرگترین اختلاس تاریخ کشور ساخته شده است و در چندین مورد به این مسئله اشاره میکند. خود این موضوع نشان میدهد که تصمیم ساخت آن چقدر شتابزده گرفته شده و با چه سرعت خیرهکنندهای فیلم به اکران عمومی رسیده است. این شتابزدگی در جایجای فیلم به چشم میخورد و نتیجه هنریاش یک داستان ضعیف، با منطقی نه چندان قابل پذیرش و شخصیتهایی سطحی است که باورپذیر نیستند. مثلا معلوم نیست شخصیتی چون «پریسا»، یک زن غیرمذهبی و از فرنگ برگشته با ظاهری جذاب که وضع مالی کاملا مساعدی هم دارد، اساسا چرا باید به «ابراهیم» نزدیک شده و اینچنین عاشق و پایبند او شود. (در این مورد میتوانید به پینوشت مراجعه کنید)
به باور من، «زندگی خصوصی» فیلمی بود به سفارش دولت و نزدیکان آن. فیلمی که در آن آشکارا به تندرویهای چپگرایان افراطی در ابتدای انقلاب حمله میشود. در واقع طیف منتسب به دولت تنها گروه سیاسی هستند که با توجه به نداشتن هیچ گونه ریشه و سابقه انقلابی میتوانند با خیال راحت از افراطگریهای دهه نخست حکومت انتقاد کنند. از سوی دیگر، شخصیت «ابراهیم» که در تمامی صحنههای گذشته تا به امروزش به نوعی «مردود» به نمایش درآمده است، تنها در یک صحنه است که کاملا مورد حمایت و موجه به تصویر کشید میشود و آن زمانی است که در برابر چهرهای نظیر «حسین شریعتمداری» قرار میگیرد. در واقع «ابراهیم» میتواند نمایندهای باشد از چپگرایان اصلاحطلب حکومت که گذشته انقلابی و افراطیشان همواره مورد انتقاد طیف دولتی بوده است. (مناظره انتخاباتی و اشاره احمدینژاد به برخوردهای افراطی در زمان موسوی را به یاد بیاورید! صحنههای ابتدایی این فیلم گویا بر پایه همان انتقادها ساخته شدهاند)
از سوی دیگر همین جناح اصلاحطلب، تنها در برابر طیف «حسین شریعتمداری» است که میتواند مورد حمایت دولت قرار گیرد. هیچ شخصیت دیگری به اندازه «حسین شریعتمداری» آشکار و مستقیم در فیلم به تصویر کشیده نشده است، تا جایی که برای برطرف شدن هرگونه ابهامی از زبان ابراهیم دقیقا به «همکار سابق» شریعتمداری که بعدها «وزیر فرهنگ» شد اشاره میشود. (منظور صفارهرندی است که بر سر جریان مشایی با دولت اختلاف پیدا کرد و از کابینه اخراج شد)
بنابر روایت «زندگی خصوصی» در حال حاضر در کشور ما «دعوا فقط بر سر قدرت» است و برچسبهایی نظیر «منافق، مزدور اجنبی یا جریان انحرافی» همه و همه زد و بندهای سیاسی هستند. اصلاحطلبان همان گروههای فشار سابق هستند که امروز رنگ عوض کرده و در پس ظاهر مردمفریبشان (نام روزنامه «مردم امروز» است و لوگوی آن از لوگوی «صبح امروز» اقتباس شده) همچنان مشغول فساد هستند، گروهی هم که «به اسم نظام» و با «پول بیتالمال» مشغول برچسبزنی و فرستادن دیگران به زندان هستند صرفا یک مشت قدرتطلباند که کشور را قبضه کردهاند.
در فیلم هیچ رد پای مستقیمی از خود دولت دیده نمیشود. هرچند داغ بودن مسئله اختلاس نشان میدهد زمان فیلم دقیقا به وضعیت کنونی کشور اختصاص دارد، اما زیرکانه تلاش میشود هیچ تصویر مستقیمی از دولت ارایه نشود و وضعیت دولت تنها از سنگر مقابل به تصویر کشیده شود. جایی که رقبای زخم خورده، فاسد و قدرتطلب مشغول زدن تیترهای جنجالی علیه دولت هستند و البته به صورت مداوم هم یک چشمشان به «بی.بی.سی» است تا «بیگانگان» هم خوراک فراهم شده در مورد اختلاس را دریافت کرده و باز هم به دولت ضربه بزنند.
من گمان میکنم عربدهجوییهای اخیر نیروهای انصار حزبالله بسیار بیش از آنکه ناشی از بالا زدن رگ غیرت این نیروهای همواره غیور باشد، بیشتر به تحریک امثال برادر حسین و یا مخالفان صاحب قدرت دولت است. همین میشود که شهرداری تهران خیلی زود به ندای «انصار حزبالله» لبیک میکند و در پایین کشیدن فیلم از پرده سینماهای تحت پوشش خود پیشگام میشود تا وضعیت چندگانگی حکومت و جدالهای داخلی آن به مستقیمترین شکل ممکن بر پردههای سینما قابل مشاهده باشد. من تماشای «زندگی خصوصی» را به عنوان یک فیلم سینمایی به هیچ وجه توصیه نمیکنم، اما اگر میخواهید فیلم را ببینید به سراغ سینماهایی بروید که دولت هنوز قدرت کنترلشان را از دست نداده باشد!
پینوشت:
دوستان مطبوعاتی احتمالا خاطره ورود خانمی مشابه شخصیت «پریسا» در این فیلم را در دوران اصلاحات به یاد دارند. خانمی که اتفاقا ایشان هم همچون «پریسا»ی فیلم از انگلستان آمده بود. بعدها گروهی از چهرههای شاخص مطبوعات اصلاحطلبان و حتی سیاستمدارانی در حد مشاورین دولت در ماجرای ارتباط با آن خانم گرفتار شدند و با پروندههایی که پیدا کردند همواره زبانشان در برابر دستگاه اطلاعاتی کوتاه بود. شخصیت پریسا در این فیلم من را به یاد آن ماجرا انداخت با این تفاوت که در سینمای ایران نمیشود نشان داد که دستگاه اطلاعاتی ممکن است برای اهداف خود چنین بازیهایی را ترتیب بدهد. پس «پریسا» که از طرف یک چهره به ظاهر «پشت پرده» به ابراهیم معرفی و به او نزدیک میشود، در نیمه کار به حال خود رها میشود و یک شخصیت ناقص را ایجاد میکند.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
«زندگی خصوصی» داستان روزنامهنگاری است که در روزهای نخستین انقلاب یکی از اعضای گروههای افراطی بوده است. شاید عضوی از اعضای «کمیته»هایی که برای بیش از یک دهه از ابتدای انقلاب نامشان بسیار آشنا بود و در خودسری هیچ سدی پیش روی خود نمیدیدند. وی بعدها (احتمالا در زمان دولت احمدینژاد) با اتهام ارتباط با گروههای فساد اقتصادی از مناصب دولتی خود برکنار میشود. پس از آن تغییر رنگ میدهد و در قامت یک روزنامهنگار اصلاحطلب به انتقاد از دولت میپردازد. این بخش به ظاهر حاشیه داستان فیلم است و داستان اصلی به موضوع ازدواج موقت او و مشکلاتی که این «زن موقت» برایش درست میکند اختصاص دارد، اما من گمان میکنم از اساس دلیل ساخته شدن فیلم همان موضوع حاشیهای است!
فیلم پس از منتشر شدن خبر بزرگترین اختلاس تاریخ کشور ساخته شده است و در چندین مورد به این مسئله اشاره میکند. خود این موضوع نشان میدهد که تصمیم ساخت آن چقدر شتابزده گرفته شده و با چه سرعت خیرهکنندهای فیلم به اکران عمومی رسیده است. این شتابزدگی در جایجای فیلم به چشم میخورد و نتیجه هنریاش یک داستان ضعیف، با منطقی نه چندان قابل پذیرش و شخصیتهایی سطحی است که باورپذیر نیستند. مثلا معلوم نیست شخصیتی چون «پریسا»، یک زن غیرمذهبی و از فرنگ برگشته با ظاهری جذاب که وضع مالی کاملا مساعدی هم دارد، اساسا چرا باید به «ابراهیم» نزدیک شده و اینچنین عاشق و پایبند او شود. (در این مورد میتوانید به پینوشت مراجعه کنید)
به باور من، «زندگی خصوصی» فیلمی بود به سفارش دولت و نزدیکان آن. فیلمی که در آن آشکارا به تندرویهای چپگرایان افراطی در ابتدای انقلاب حمله میشود. در واقع طیف منتسب به دولت تنها گروه سیاسی هستند که با توجه به نداشتن هیچ گونه ریشه و سابقه انقلابی میتوانند با خیال راحت از افراطگریهای دهه نخست حکومت انتقاد کنند. از سوی دیگر، شخصیت «ابراهیم» که در تمامی صحنههای گذشته تا به امروزش به نوعی «مردود» به نمایش درآمده است، تنها در یک صحنه است که کاملا مورد حمایت و موجه به تصویر کشید میشود و آن زمانی است که در برابر چهرهای نظیر «حسین شریعتمداری» قرار میگیرد. در واقع «ابراهیم» میتواند نمایندهای باشد از چپگرایان اصلاحطلب حکومت که گذشته انقلابی و افراطیشان همواره مورد انتقاد طیف دولتی بوده است. (مناظره انتخاباتی و اشاره احمدینژاد به برخوردهای افراطی در زمان موسوی را به یاد بیاورید! صحنههای ابتدایی این فیلم گویا بر پایه همان انتقادها ساخته شدهاند)
از سوی دیگر همین جناح اصلاحطلب، تنها در برابر طیف «حسین شریعتمداری» است که میتواند مورد حمایت دولت قرار گیرد. هیچ شخصیت دیگری به اندازه «حسین شریعتمداری» آشکار و مستقیم در فیلم به تصویر کشیده نشده است، تا جایی که برای برطرف شدن هرگونه ابهامی از زبان ابراهیم دقیقا به «همکار سابق» شریعتمداری که بعدها «وزیر فرهنگ» شد اشاره میشود. (منظور صفارهرندی است که بر سر جریان مشایی با دولت اختلاف پیدا کرد و از کابینه اخراج شد)
بنابر روایت «زندگی خصوصی» در حال حاضر در کشور ما «دعوا فقط بر سر قدرت» است و برچسبهایی نظیر «منافق، مزدور اجنبی یا جریان انحرافی» همه و همه زد و بندهای سیاسی هستند. اصلاحطلبان همان گروههای فشار سابق هستند که امروز رنگ عوض کرده و در پس ظاهر مردمفریبشان (نام روزنامه «مردم امروز» است و لوگوی آن از لوگوی «صبح امروز» اقتباس شده) همچنان مشغول فساد هستند، گروهی هم که «به اسم نظام» و با «پول بیتالمال» مشغول برچسبزنی و فرستادن دیگران به زندان هستند صرفا یک مشت قدرتطلباند که کشور را قبضه کردهاند.
در فیلم هیچ رد پای مستقیمی از خود دولت دیده نمیشود. هرچند داغ بودن مسئله اختلاس نشان میدهد زمان فیلم دقیقا به وضعیت کنونی کشور اختصاص دارد، اما زیرکانه تلاش میشود هیچ تصویر مستقیمی از دولت ارایه نشود و وضعیت دولت تنها از سنگر مقابل به تصویر کشیده شود. جایی که رقبای زخم خورده، فاسد و قدرتطلب مشغول زدن تیترهای جنجالی علیه دولت هستند و البته به صورت مداوم هم یک چشمشان به «بی.بی.سی» است تا «بیگانگان» هم خوراک فراهم شده در مورد اختلاس را دریافت کرده و باز هم به دولت ضربه بزنند.
من گمان میکنم عربدهجوییهای اخیر نیروهای انصار حزبالله بسیار بیش از آنکه ناشی از بالا زدن رگ غیرت این نیروهای همواره غیور باشد، بیشتر به تحریک امثال برادر حسین و یا مخالفان صاحب قدرت دولت است. همین میشود که شهرداری تهران خیلی زود به ندای «انصار حزبالله» لبیک میکند و در پایین کشیدن فیلم از پرده سینماهای تحت پوشش خود پیشگام میشود تا وضعیت چندگانگی حکومت و جدالهای داخلی آن به مستقیمترین شکل ممکن بر پردههای سینما قابل مشاهده باشد. من تماشای «زندگی خصوصی» را به عنوان یک فیلم سینمایی به هیچ وجه توصیه نمیکنم، اما اگر میخواهید فیلم را ببینید به سراغ سینماهایی بروید که دولت هنوز قدرت کنترلشان را از دست نداده باشد!
پینوشت:
دوستان مطبوعاتی احتمالا خاطره ورود خانمی مشابه شخصیت «پریسا» در این فیلم را در دوران اصلاحات به یاد دارند. خانمی که اتفاقا ایشان هم همچون «پریسا»ی فیلم از انگلستان آمده بود. بعدها گروهی از چهرههای شاخص مطبوعات اصلاحطلبان و حتی سیاستمدارانی در حد مشاورین دولت در ماجرای ارتباط با آن خانم گرفتار شدند و با پروندههایی که پیدا کردند همواره زبانشان در برابر دستگاه اطلاعاتی کوتاه بود. شخصیت پریسا در این فیلم من را به یاد آن ماجرا انداخت با این تفاوت که در سینمای ایران نمیشود نشان داد که دستگاه اطلاعاتی ممکن است برای اهداف خود چنین بازیهایی را ترتیب بدهد. پس «پریسا» که از طرف یک چهره به ظاهر «پشت پرده» به ابراهیم معرفی و به او نزدیک میشود، در نیمه کار به حال خود رها میشود و یک شخصیت ناقص را ایجاد میکند.
Monday, March 26, 2012
نگاهی به رمان کوتاه «روزنامهنگار»
معرفی:
عنوان: روزنامهنگار
نویسنده: آریا نگینتاجی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1390
86 صفحه؛ 2100 تومان
محاسبه دقیقاش کمی دشوار است، اما من با یک تخمین سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که باید بیش از 1600 حرف «و» اضافه را از رمان کوتاه و 86صفحهای «روزنامهنگار» حذف کنند تا متن آن روانتر و کمآزارتر شود. در هر صورت این رمان کوتاه (یا داستان بلند!) به اندازه کافی مشکل کشش دارد، دیگر نیازی نیست با این شیوه از نگارش بیشتر و بیشتر سنگ پیش پای خواننده بیندازیم!
نویسنده برای نگارش «روزنامهنگار» از شیوه حرکت سیال ذهن استفاده کرده است. تا حد خوبی نیز از عهده این شیوه برآمده، اما یک مشکل اساسی در به کار بردن این شیوه دارد که آن را به جای خاطرات خود راوی، به خاطرات خواهرش اختصاص داده است. در واقع راوی در میان خاطرات پراکنده خود دست و پا نمیزند. خاطرات او معدود و در بهترین حالت مربوط به دو روایت از داستان است. (روایت خاطرات کودکی با خواهر و روایت سرنوشت مادر پس از قتل خواهر) در باقی موارد او یا دارد در خاطراتی که باید خواهر روایتشان کند غوطه میخورد و یا دارد حدس و گمانهایش را جای خاطره روایت میکند. من بعید میدانم کسی واقعا در چنین شیوهای از هزلیات ذهنی فرو رفته و ذهناش در خاطرات دیگران به صورت سیال حرکت کند.
مشکل دیگر کشش متن به جذاب نبودن روایتها و نبود چالش در آنها باز میگردد. نام کتاب «روزنامهنگار» است. روزنامهنگاری آن هم در کشوری مانند ایران قطعا حرفهای پر از چالش است که میتواند دستمایه مناسبی برای یک رمان پر فراز و نشیب و جذاب قرار گیرد. با این حال تجربیات ناچیز من از روزنامهنگاری میگوید که نویسنده کمترین شناختی از این حرفه نداشته و یا دست کم چیزی در اثر خود بروز نداده است تا نگاه کتاب به روزنامهنگاری در حد سطحیترین و کلیشهایترین نگاه بیرونی باقی بماند. بگذریم که از همین نگاه کلیشهای نیز بهره خاصی برده نشده و کل استفادهای که از روزنامهنگار بودن خواهر کرده این است که گروهی تصمیم گرفتهاند او را به قتل برسانند.
دیگر روایتهای داستان چیزی جز خاطراتی ملالآور نیستند. خاطرات کودکی که به تفصیل و بیهوده بازگو میشوند و یا تعاریف مفصل از اینکه این دو خواهر پدرشان را در کودکی از دست دادهاند (شاید او هم قربانی دستگاه حکومتی بوده) و یا هیچ وقت مادربزرگ نداشتهاند. این روایتها نمک روایت اصلی نیستند. آنها فقط وقفههایی طولانی هستند که به مرور خواننده را وا میدارند که بسیاری از خطوط کتاب را نادیده بگیرد و با سرعت بیشتری جلو برود. بجز این موارد، تنها روایت قابل ذکر دیگر به داستان تصادفی باز می گردد که در آن «مینا» قربانی میشود. این داستان هم به خودی خود دارای جذابیت است اما ارتباط آن با دیگر بخشهای کتاب و اساسا با ایده رمانی به اسم «روزنامهنگار» را من که نتوانستم تشخیص دهم.
روی هم رفته «روزنامهنگار» کتابی است که در درجه نخست هیچ ارتباطی به روزنامهنگاران ندارد. در درجه دوم من بعید میداند شمار زیادی از خوانندگانش بتوانند آن را به انتها برسانند و یا آنان که به انتها رساندهاند از هیچ یک از بخشهای کتاب صرف نظر نکرده باشند.
پینوشت:
بریدهای از کتاب را از اینجا+ بخوانید.
http://adf.ly/1587888/whostheadmin
عنوان: روزنامهنگار
نویسنده: آریا نگینتاجی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1390
86 صفحه؛ 2100 تومان
روایت ملالآور سرگیجهها
محاسبه دقیقاش کمی دشوار است، اما من با یک تخمین سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که باید بیش از 1600 حرف «و» اضافه را از رمان کوتاه و 86صفحهای «روزنامهنگار» حذف کنند تا متن آن روانتر و کمآزارتر شود. در هر صورت این رمان کوتاه (یا داستان بلند!) به اندازه کافی مشکل کشش دارد، دیگر نیازی نیست با این شیوه از نگارش بیشتر و بیشتر سنگ پیش پای خواننده بیندازیم!
نویسنده برای نگارش «روزنامهنگار» از شیوه حرکت سیال ذهن استفاده کرده است. تا حد خوبی نیز از عهده این شیوه برآمده، اما یک مشکل اساسی در به کار بردن این شیوه دارد که آن را به جای خاطرات خود راوی، به خاطرات خواهرش اختصاص داده است. در واقع راوی در میان خاطرات پراکنده خود دست و پا نمیزند. خاطرات او معدود و در بهترین حالت مربوط به دو روایت از داستان است. (روایت خاطرات کودکی با خواهر و روایت سرنوشت مادر پس از قتل خواهر) در باقی موارد او یا دارد در خاطراتی که باید خواهر روایتشان کند غوطه میخورد و یا دارد حدس و گمانهایش را جای خاطره روایت میکند. من بعید میدانم کسی واقعا در چنین شیوهای از هزلیات ذهنی فرو رفته و ذهناش در خاطرات دیگران به صورت سیال حرکت کند.
مشکل دیگر کشش متن به جذاب نبودن روایتها و نبود چالش در آنها باز میگردد. نام کتاب «روزنامهنگار» است. روزنامهنگاری آن هم در کشوری مانند ایران قطعا حرفهای پر از چالش است که میتواند دستمایه مناسبی برای یک رمان پر فراز و نشیب و جذاب قرار گیرد. با این حال تجربیات ناچیز من از روزنامهنگاری میگوید که نویسنده کمترین شناختی از این حرفه نداشته و یا دست کم چیزی در اثر خود بروز نداده است تا نگاه کتاب به روزنامهنگاری در حد سطحیترین و کلیشهایترین نگاه بیرونی باقی بماند. بگذریم که از همین نگاه کلیشهای نیز بهره خاصی برده نشده و کل استفادهای که از روزنامهنگار بودن خواهر کرده این است که گروهی تصمیم گرفتهاند او را به قتل برسانند.
دیگر روایتهای داستان چیزی جز خاطراتی ملالآور نیستند. خاطرات کودکی که به تفصیل و بیهوده بازگو میشوند و یا تعاریف مفصل از اینکه این دو خواهر پدرشان را در کودکی از دست دادهاند (شاید او هم قربانی دستگاه حکومتی بوده) و یا هیچ وقت مادربزرگ نداشتهاند. این روایتها نمک روایت اصلی نیستند. آنها فقط وقفههایی طولانی هستند که به مرور خواننده را وا میدارند که بسیاری از خطوط کتاب را نادیده بگیرد و با سرعت بیشتری جلو برود. بجز این موارد، تنها روایت قابل ذکر دیگر به داستان تصادفی باز می گردد که در آن «مینا» قربانی میشود. این داستان هم به خودی خود دارای جذابیت است اما ارتباط آن با دیگر بخشهای کتاب و اساسا با ایده رمانی به اسم «روزنامهنگار» را من که نتوانستم تشخیص دهم.
روی هم رفته «روزنامهنگار» کتابی است که در درجه نخست هیچ ارتباطی به روزنامهنگاران ندارد. در درجه دوم من بعید میداند شمار زیادی از خوانندگانش بتوانند آن را به انتها برسانند و یا آنان که به انتها رساندهاند از هیچ یک از بخشهای کتاب صرف نظر نکرده باشند.
پینوشت:
بریدهای از کتاب را از اینجا+ بخوانید.
Sunday, March 25, 2012
به بهانه سخنان عباس عبدی: گامی کوچک برای «گفت و گو در فضای دموکراتیک و آزاد»
این نوشته، نقدی است بر بخشی از گفت و گوی مفصل عباس عبدی با سایت «عصر ایران». (اینجا+ بخوانید) گفت و گوی آقای عبدی به مانند معمول سرشار از نکات قابل توجه است. فارغ از اینکه با ایشان موافق و هم جبهه باشید یا نه، قطعا این نظرات میتواند مورد توجه شما قرار گرفته و دست کم زاویه نگاه جدیدی از وضعیت موجود به دست دهد. من در کنار چند انتقاد از متن مصاحبه، چند پرسش را هم از آقای عبدی مطرح کردم و امیدوارم فرصتی برای دریافت پاسخهای آنها پیدا کنم تا شاید کمی آن فضای برخورد حذفی تعدیل شده و انتقاد آقای عبدی به این مسئله که «اصلاحطلبان الان به هیچ وجه در فضای آزاد و دموکراتیک بحث نمیکنند» تا حدودی جبران شود. (بماند که «آزادی» فضا را معمولا حاکمیت باید تضمین کند و نه گروههای فاقد قدرت و حتی فاقد رسانه)
1- نادیده گرفتن استدلال، شیوه کار تحلیلگر نیست
بخش نخست (و اصلی) گفت و گوی آقای عبدی به بررسی دلایل «شکست سیاست تحریم» اختصاص دارد. در این بخش ایشان مشارکت احتمالا 64درصدی مردم در انتخابات را پیشفرض و پایه بحث قرار میدهند؛ از آن نتیجه میگیرند که مشارکت در انتخابات مجلس هشتم با نهم تفاوت آشکاری نداشته و بر همین پایه «شکست سیاست تحریم» را نتیجه گرفته و آن را نقد میکنند. این مسئله از نگاه من طبیعی و حتی بدیهی است که هر تحلیلگری جهان را بر پایه دادههای خود تفسیر کند. مثلا برای آقای عبدی اعلام نتایج 64درصدی مشارکت پذیرفته شده است و ایشان تحلیل خود را بر همین پایه بنا میکنند. اما برای من عجیب است که چرا ایشان در نقد حامیان سیاست تحریم ابدا به پیشفرضها و استدلال آنان اشارهای نمیکند؟ هر ناظری میداند که حامیان تحریم به هیچ وجه آمار مشارکت 64 درصدی را نمیپذیرند و از شیوههای مختلف استدلال میکنند که مشارکت بسیار کمتر از این بوده و در نتیجه سیاست تحریم ما موفق بوده است. اگر جدال در زمین بازی سیاستمداران بود، به قول خود آقای عبدی این شیوه قابل پذیرش بود. یعنی کاری که در منطق ممکن است مغلطه قلمداد شود، از جانب یک سیاستمدار ممکن است پذیرفته و حتی کارگر باشد. اما این شیوه که شما اصل و بنمایه استدلال طرف مخالف خود را «نادیده» بگیرید و در غیاب او و عصاره استدلالاش محکوماش کنید به هیچ وجه نمیتواند شیوه کار تحلیلگر باشد. در واقع آقای عبدی میتوانستند خیلی ساده بگویند «حامیان تحریم مدعی هستند که مشارکت پایینتر از این بوده؛ اما من چون سندی در این زمینه ندیدم حرفشان را قبول نمیکنم». ولی ایشان اساسا آنچنان مسئله آمارهای دروغین را نادیده میگیرند که ناظر بیاطلاع صرفا با خواندن مصاحبه ایشان تصور میکند «حامیان تحریم یک گروهی هستند که فکر میکنند مشارکت 64 درصدی در انتخابات مجلس یعنی پیروزی سیاست تحریم»!
2- انتخابات همیشه موضوعیت دارد
آقای عبدی در جای دیگری از مصاحبه خطاب به حامیان تحریم میپرسند: «اگر انتخابات قبلاً برایشان موضوعیت داشت، چرا دیگر الان موضوعیت ندارد؟». من به عنوان یک نفر از این حامیان تحریم پاسخ میدهم که «اتفاقا انتخابات هنوز هم موضوعیت دارد و خیلی هم موضوعیت دارد»! مسئله این است که ما شیوه برخورد با یک انتخابات را تا چه حد تقلیل داده و محدود میکنیم. آیا تنها راه برخورد با مسئلهای که «موضوعیت» دارد، پذیرفتن و تایید آن است؟ آیا در تمام جهان (و یا در خود تاریخ ایران) فقط و فقط «انداختن رای در صندوق» تبلوری است برای موضوعیت قایل شدن برای انتخابات؟ آیا «تحریم» واژهای است که فعالان جنبش سبز برای نخستین بار وارد ادبیات سیاسی جهان کردهاند؟
نقد آقای عبدی در این رابطه شباهت بسیاری به موضع انتقاد از «انفعال سبزها در برابر انتخابات» دارد. گویی «تکاپو» صرفا در پای صندوق معنا مییابد و چند قدم آنسوتر خبری جز «انفعال» نیست. اما من اینگونه نمیاندیشم. از انواع و اقسام کنشهای سیاسی و حتی انتخاباتی، رای دادن فقط یک گزینه است. خود آقای عبدی به خوبی اشاره میکنند که «پیروزی در انتخابات سال 88 برای من اولویت نداشت. مساله من چیزهای دیگری بود». پس چرا نمیپذیرند که برای یک گروه سیاسی دیگر هم «پیروزی در انتخابات اولویت نداشته باشد» و صرفا بهرهگیری از فرصت انتخاباتی برای رساندن یک پیام اعتراضی به جامعه موضوعیت یابد؟ آیا شعار «تحریم انتخابات» جذابتر و دستکم «توجهبرانگیزتر» از شعارهای دیگر نامزدها نبود؟ آیا همه افکار عمومی و توجه رسانهای را به خود جلب نکرد؟ آیا زیر سایه آن یک فرصت استثنایی برای بیان یک سری مطالبات فراهم نشد؟
آقای عبدی در بخشی از این گفت و گو هم تاکید میکنند که «بعضی ها هم ممکن است با هدف گفتگو و طرح مسائل در عرصه انتخابات فعال شوند؛ چرا که می بینند در شرایط دیگر فرصت زیادی برای کنش سیاسی ندارند». به باور من این خودش بهترین پاسخ به انتقاد ایشان است. وقتی معترضین سبز از حق یک راهپیمایی سکوت در پیادهرو هم محروم میشوند و هیچ تریبون سادهای در داخل کشور ندارند و هیچ راهکار ابتدایی و پیش پا افتادهای برای طرح اعتراضات خود ندارند، آیا سادهترین، مدنیترین، سیاسیترین و در عین حال مدرنترین شیوه طرح اعتراض در چنین شرایطی نمیتواند شعار «تحریم فعال» با هدف «جلب توجه افکار عمومی به وضعیت زندانیان سبز و مطالبات جنبش» باشد؟ فارغ از اینکه این مطالبات مطرح شد یا نه، نمیتوان این شیوه از «مشارکت سیاسی» را اساسا «نادیده» گرفت و از «موضوعیت نداشتن» انتخابات برای تحریمیها سخن گفت.
من میگویم «موضوعیت» انتخابات در ایران هموار با پذیرش همان اصل «انتخاب میان بد و بدتر» بوده است؛ چرا که به قول آقای عبدی نه این انتخابات و نه هیچ یک از انتخاباتهای قبلی مصداقی از یک مسابقه «کاملاً منصفانه و بی طرفانه» نبوده است. مسئله یک نگاه ناقص و تقلیلگرایانه است که انتخاب «بد و بدتر» را صرفا به شرکت کردن در انتخابات فرومیکاهد! انتخاب بین بد و بدتر، یعنی من میپذیرم که در هر صورت ایدهآل من در دسترس نیست و هر اقدامی که بکنم بخشی از مطلوبات اصلی خودم را از دست دادهام. پس تصمیمی میگیرم که «هزینه کمتر» و «فایده بیشتری» داشته باشد. این تصمیم میتواند زمانی «انتخاب علی مطهری در برابر حمید رسایی» باشد. در عین حال میتواند تصمیم به «استفاده از فرصت اعتراضی تحریم به جای رای دادن به مطهری» باشد. برای شخص آقای عبدی گویا کفه ترازوی رای دادن به مطهری سنگینتر بوده است. برای من کفه ترازو به سمت استفاده از فرصت تحریم سنگینتر بوده، هرچند قطعا با این انتخاب خودم یک بخشی از فرصتهای موجود را هم از دست دادهام. برآیند نظر من این است که دستاوردی که یک مجلس فرمایشی حتی در بهترین حالتش میتوانست برای من داشته باشد، خیلی کمتر از تلاش برای بهرهگیری از فرصت تحریم بود. قطعا میپذیرم کسی امروز بگوید که «به نظر من نبود»؛ اما با همان قطعیت هم نمیپذیرم که کسی بگوید «شما سیاستورزی نکردید» یا «رفتار امروز شما با رفتارهای قبلی شما در تضاد و تناقض بوده است»! من همیشه هزینه و فایده میکنم و همیشه هم میان گزینههای «بد و بدتر» یکی را انتخاب میکنم.
3- این معضل بیپایان نامههای بیامضا
دربخشی از گفت و گو، آقای عبدی به ماجرای انتشار نامهای بدون امضا از جانب «گروهی از زندانیان سیاسی» اشاره کرده و به ادبیات و منش و محتوای نامه انتقاد میکنند. ایشان به شدت اعتراض دارند که نگارندگان آن نامه (و احتمالا نامههایی مشابه) هویت واقعی خود را پنهان کرده و به دروغ از جانب زندانیان سیاسی مطلب نوشتهاند. من نه تنها با ایشان کاملا موافقم، بلکه حتی میخواهم یک گام هم فراتر بگذارم. اصلا برای من هیچ لزومی ندارد که اثبات شود نگارنده چنین نامههای گمنامی واقعا دروغ گفته است. (و مثلا زندانی نبوده) حتی اگر نگارنده واقعا هم زندانی بوده است، از نظر من هیچ چیز تغییر نکرده و عمل او همچنان «غیراخلاقی» و «مضر» است.
من پیش از این هم دقیقا با همین موضوع یادداشت «این جمعهای بیهویت، این تروریستهای فضای خبری» را نوشتم و همان گونه که از عنوان آن بر میآید عمیقا باور دارم منتشر کنندگان چنین نامههایی دقیقا رفتاری «تروریستی» در فضای اطلاعرسانی دارند. شیوه کار آنها چیزی جز «زدن در رو» نیست. در توهین و تهاجم دستشان باز است اما هیچ سنگری ندارند که پاسخگو باشند. امروز ادعایی میکنند و فردا کسی نیست که پاسخگوی آن باشد. «گروهی از دانشجویان فلان». «جمعی از ایثارگران بهمان». «سبزهای آذربایجان». «دموکراسیخواان خوزستان». «سکولارهای اصفهان». اینها همه از نگاه من «سر و ته یک کرباس» و از دم «تروریست خبری» هستند. اما در برابر این شیوه نامیمون در فضای خبری چه میتوان کرد؟ آیا راهی جز صراحت و شفافسازی در پیش داریم؟
من با آقای عبدی کاملا موافقم که تنها افرادی با اندیشه «توتالیتر» چنین مصلحتهایی را میپذیرند. اما عمیقا شگفتزده میشوم وقتی میبینم خود ایشان دقیقا در همین مصاحبه به این بازی دامن زده و عملا وارد آن میشوند. نویسندگان نامه را بدون هیچ توضیح خاصی «اصلاحطلبان» میخوانند؟ چرا؟ ایشان خبری دارند که نمیخواهند بگویند؟ ایشان نویسندهها را شناختهاند و اطمینان دارند؟ در جای دیگر میگویند «برخی از زندانیان هم از آن بیانیه عصبانی اند ولی هیچ یک از آنان تا کنون به طور رسمی آن بیانیه را تکذیب نکردهاند». یعنی چه «برخی» از زندانیان عصبانیاند؟ خوب «برخی» هم عصبانی نیستند. «برخی» هم نامه مینویسند و «برخی» هم خیلی خوشحالاند! من اگر جای آقای عبدی بودم و برای خودم تعهدی نسبت به پالایش این فضای مسموم قایل میشدم، یا از دامن زدن به این بازی سراسر «پلیدی» خودداری میکردم و یا دست کم به اندازه خودم به شفافسازی فضا کمک میکردم. یعنی یا نمیگفتم «یک نفر آمد و به من گفت که امضا نکرده» و یا دقیقا نام آن یک نفر را بر زبان میآوردم.
4- آخ از این ملاک؛ وای اگر این ملاک!
اما در نهایت آقای عبدی در بخش انتهایی گفت و گو، ملاک خود برای رای دادن به آقای مطهری را «مردی و نامردی» اعلام کردهاند و در پاسخ به این پرسش که «آیا رای دادن و موضع گیری سیاسی با این ملاک، درست است؟» باز هم تاکید کردهاند که «بله! شما در زندگی شخصی تان هم این کار را می کنید. من اگر کاملا همفکر شما باشم ولی آدم نامردی باشم، شما یک قدم هم با من راه نمیآیید. یعنی صد بار ترجیح می دهید که با آن کسی قدم بزنی که مطمئنی از پشت سر به شما لگد نمی زند».
اول بگویم که اگر من هم در انتخابات شرکت میکردم به «علی مطهری» رای میدادم چرا که فکر میکنم «مجلس با علیمطهری بهتر اس از مجلس بدون علیمطهری». اما در عین حال فکر میکنم که این ملاک خوبی برای فعالیت سیاسی نیست. در واقع ما سه دهه تمام را در جدال میان «تعهد و تخصص» سپری کردهایم. اینکه پس از این همه جنگ و دعوا و آزمون و خطا، باز هم به یک ادبیات واپسگرای شبهه انقلابی برگردیم که «تعهد» (همان مردانگی) ملاکی برتر شود از «تخصص» (یا شایستگی و کارآمدی) به باور من اصلا دستاوردی نیست که بخواهیم به آن ببالیم. اما با این پیشفرض که حرف آقای عبدی را بپذیریم که «من اگر کاملا همفکر شما باشم ولی آدم نامردی باشم، شما یک قدم هم با من راه نمی آیید» از ایشان میپرسم:
آقای عبدی؟ حالا شما بفرمایید که این مردانگی است که بنده به تعبیر شما از پشت سر به میرحسین موسوی لگد بزنم؟ من اصلا دلم نمیخواست شیوه سیاستورزی خودم را بدین سطح از «لوتیگری» تقلیل بدهم و عمیقا اعتقاد دارم بهتر است فضای سیاسی را از «بحث ناموسي» جدا کنیم؛ اما حالا که پای بحث باز شد میخواهم بپرسم «خالی کردن پشت کروبی و موسوی نامردی نیست؟» «خالی کردن پشت مصطفی تاجزاده که دقیقا مشابه من فکر میکند و من همیشه او را سخنگوی مطالباتم خودم میدانستم نامردی نیست؟» اگر این شیوه از نامردی و رفاقت نیمهراه رواج پیدا کند، فردا چه کسی میخواهد به اعتبار حمایت مردمی گامی به پیش بگذارد؟ آیا شهره شدن این ملت به «جماعت بد عهد و بوقلمون صفت و کوفی منش» جایز است؟
آقای مطهری خیلی «مردانگی» کردند که صادقانه در برابر فساد احمدینژاد ایستادند و خیلی هم مردانگی کردند که گفتند در روز 30خرداد خیلی بیشتر از 50 نفر از معترضین به قتل رسیدند. (اینجا+) اما آیا آنقدر «مردانگی» هم دارند که بگویند چه کسی برای آن قتل عام چراغ سبز نشان داد؟ آنقدر مردانگی دارند که آرام و راحت خود را فدا کرده، دست از جان بشویند و تنها بر سر پیمانی که با مردم بستهاند و تعهدی که نسبت به سرزمین خود دارند رنج هرگونه حبس و حصری را به جان بخرند؟ کاش بحث از مردانگی پیش نمیآمد چرا که من گمان میکنم با این ملاک از سیاستورزی، دست حامیان شرکت در انتخابات حتی خالیتر از حامیان براندازی کل نظام است!
Subscribe to:
Posts (Atom)